جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

برج
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: دينو بوتزاتي

در زماني كه اقوام وحشي و چادرنشين به شهرها هجوم مي‌‌آوردند، يك شهرنشين جوان و ثروتمند به نام جوزپه گودرن، در مرز شمالي شهر، برج بسيار بلندي با اتاقي در بالاي آن، براي خود ساخت تا بيشترين ساعات روزهاي خود را در آن بگذراند. از آن بالا، قسمت زيادي از جاده‌اي كه به طرف شمال مي‌رفت زير نظر بود، جاده‌‌اي كه در جهت كوهستان‌هايي بود كه مرز كشور از ميان آنها مي‌گذشت.

در آن زمان اقوام خانه به دوش و جنگجوي بسياري در دنيا بودند و باعث جنگ، قتل‌عام و ويراني مي‌شدند. اما از همه آنها ترسناكتر دار و دسته ساترن‌ها بود به طوري كه هيچيك از قشون‌هاي منظمي كه براي دفاع كشور به وجود آورده بودند، نتوانسته بود در مقابل آنها تاب بياورد. گودرن هم از طفوليت دستخوش و گرفتار ترس از ساترن‌ها بود و برج را براي اين ساخته بود كه بتواند اولين كسي باشد كه موقع حمله آنها اعلام خطر كند.

درحقيقت خطرناكترين سلاح ساترن‌ها سلاح غافلگيري بود. غفلتاً با يك تاخت و تاز لجام گسيخته به شهرها مي‌ريختند به‌طوري كه حتي چريك‌ها و اعضاي با تجربه ارتش ملي فرصت آماده كردن و به صف در آوردن افراد خود را پيدا نمي‌كردند. در بالا رفتن از ديوارها و حصارهاي دور شهر نيز هر قدر هم صاف و بلند بود، اين بربرها به درجه استادي رسيده بودند. با برخورداري از ميدان ديد وسيعي كه از بالاي برج به دست مي‌آمد، گودرن نه تنها اولين كسي بود كه مي‌توانست به موقع تاخت و تاز مهاجمين را اطلاع دهد، بلكه همانطور كه خودش مي‌گفت مي‌توانست با فاصله زماني زيادي، قبل از سايرين براي مبارزه آماده شود. بدين‌ منظور تعداد زيادي زره، شمشير، نيزه، تفنگ‌هاي فتيله‌اي و زنبورك خريده بود و در هفته سه مرتبه هم افراد زيادي را كه در خدمتش بودند، در محوطه پائين برج براي كاربرد سلاح‌ها تمرين مي‌داد.

وقتي كار ساختن برج خيلي پيش رفت و كنگره‌هاي ساختمان از نظر ارتفاع بر ساير بناهاي شهر مسلط گرديد، مردم شروع كردند به پچ و پچ كردن كه گودرن كمي ديوانه است. آخر بيشتر از يك قرن بود كه ديگر بربرهاي مهاجم خود را نشان نداده بودند و داستان ساترن‌ها هم داستاني بسيار قديمي و نوعي افسانه بود و به نظر اكثريت مردم احتمال داشت كه ديگر آنها اصلاً وجود خارجي نداشته باشند.

علاوه بر اين زخم زبان مردم هم كم نبود. شنيده مي‌شد كه «گودرن برج خود را براي اين نساخته كه اولين نفر براي نبرد باشد، بلكه براي اين ساخته كه براي پنهان شدن وقت كافي داشته باشد». همچنين شايع كرده بودند كه او در زيرزمين‌هاي برج يك پناهگاه غيرقابل نفوذ با ذخيره‌اي از آب و غذا درست كرده است كه براي يك محاصره چندين ساله كافي است. اما هيچكس نتوانست مدركي براي اثبات اين ادعا ارائه دهد.

اما با گذشت زمان ديگر به اين شايعات توجه نمي‌شد و كم‌كم صحبت‌ها و گفت‌وگوها قطع گرديد. دوراني صلح‌آميز بود و شهر در آرامش و نعمت روزگار مي‌گذراند. گودرن كه متعلق به يكي از خانواده‌هاي سرشناس بود، گاهگاهي در مجالس و جشن‌هاي رسمي و اعياني ظاهر مي‌شد ولي اغلب يك زندگي منزوي و حاشيه‌اي داشت و همواره به كمك يك دوربين قوي جاده شمال را زير نظر داشت: جاده‌اي كه از آن جز كالسكه‌هاي صلح‌جو، ارابه‌هاي حامل كالا، گله‌هاي گوسفند و مسافران تنها به پائين نمي‌آمدند. شب هنگام، وقتي ظلمت همه جا را فرا مي‌گرفت و اجباراً كار نظارت متوقف مي‌شد، گودرن قبل از خواب از برج پائين مي‌آمد و به ميهمانخانه‌اي كه در آن نزديكي بود سري مي‌زد تا هم چيزي بنوشد و هم به صحبت‌ها و داستان‌هاي مسافراني كه از آن طرف مي‌گذشتند گوش دهد.

بدين‌ترتيب سال‌هاي زيادي با سرعت دهشت‌آوري گذشت و يك روز گودرن خود را پير و فرسوده يافت و براي بالا رفتن از چهارصد و هشتاد و هشت پله تند و تيز برج خود براي اولين مرتبه مجبور شد از خدمتكاران كمك بگيرد. او همراه با نقصان نيروهايش، روحيه عمل، آرزوهاي جواني و حتي ترس‌‌هاي ديرينه خود را از دست داده بود. روزهاي بسياري مي‌گذشت بدون اينكه او به دوربيني كه از زماني نامعلوم به طرف جاده شمال نشانه رفته بود، نزديك شود.

اما يك شب، هنگامي كه در يك گوشه ميهمانخانه به صحبت‌هاي يك غريبه كه تاجر اسب بود و داستان‌هاي عجيب از سرزمين‌هاي دوردست تعريف مي‌كرد، گوش مي‌داد ناگهان يكه‌اي خورد و از جا جهيد. چون مرد غريبه در جايي از صحبت‌هايش گفته بود: «بله يادم مي‌آيد، من هنوز بچه بودم درست سالي كه ساترن‌ها آمده بودند اينجا». گودرن هيچوقت داخل صحبت‌ها نمي‌شد، اما اين بار نتوانست جلوي خود را بگيرد و پرسيد: «ببخشيد آقا، شما چه گفتيد؟». مرد با تعجب برگشت و گفت: «بله سالي كه ساترن‌ها حمله كردند» و با خيال راحت به صحبت خود ادامه داد. گودرن بيش از آن تعجب كرده بود كه بتواند به سؤالات خود ادامه دهد. از طرف ديگر چرا مي‌بايست به يك لاف‌زن غريبه اهميت مي‌داد؟ او حتماً بدون دقت صحبت كرده بود و اسم‌ها و تاريخ‌ها را به صورت مسخره‌اي با هم قاطي كرده بود.

با اين حال يك موضوع، مانع برطرف شدن شك او شده بود: چرا شنوندگان كه همگي اهل آنجا بودند و آنها را از دور به خوبي مي‌شناخت، با شنيدن صحبت‌هاي مرد غريبه درباره هجوم ساترن‌ها كه هرگز اتفاق نيافتاده بود چيزي بر زبان نياورده بودند؟ بدين‌علت بود كه روزهاي بعد درحالي كه وانمود مي‌كرد كه چيزي اتفاق نيفتاده، شروع كرد به تحقيق و بررسي از اينطرف و آنطرف. با بقال و فروشنده سيگار و كتابفروش به گپ زدن و از اينجا و آنجا صحبت كردن پرداخت؛ كاري كه هرگز قبلاً نمي‌كرد. البته هيچگاه در صحبت‌هايش سؤال صريحي را طرح نمي‌كرد بلكه به اشارات ساده‌اي كه گويا اتفاقي در صحبت پيش آمده است بسنده مي‌كرد. ولي روي هم رفته از اين كار خود نتيجه روشني در تأييد يا رد ادعاي هجوم ساترن‌ها به دست نياورد.

بنابراين تصميم گرفت به ديدار آنتونيو كالباش، معلم بسيار پير زبان يوناني و لاتين خود برود. او شخصيتي بود كه به علت دانش و خرد خود در تمام شهر مورد احترام بود و به عنوان نوعي الهام‌بخش و هاتف غيبي كه در مواقع سخت و بحراني مورد مشورت حتي مسؤولان مملكت قرار مي‌‌گرفت، شهرت داشت. از زماني كه تحصيلاتش تمام شده بود، گودرن هيچوقت با او صحبت نكرده بود و از چندي پيش نيز او را ديگر نمي‌ديد و اين نشانه آن بود كه اين مرد با ارزش در پايان عمر خود ديگر قادر به حركت نيست.

پيرمرد او را با لطف و حسن‌نيت پذيرفت. به نظر نرسيد كه از سؤال او تعجبي كرده باشد، مثل اينكه قبلاً در جريان همه چيز قرار گرفته است. به او گفت: ـ هيچوقت سراغ معلم پيرت را نگرفته‌اي و با اين حال من هميشه نسبت به تو محبت داشته‌ام و هميشه از دور كارهايت را دنبال كرده‌ام. فرزند بيچاره من! بله ساترن‌هايي كه اينقدر درباره آنها به خود زحمت داده‌اي آمدند. آنها آمدند. از اينجا گذشتند و رفتند.

ـ اما پروفسور، اينجا در شهر، لااقل از شصت و پنج سال پيش، از زمان تولد من... دانشمند گرانمايه بدون تزلزل ادامه داد: ـ ساترن‌ها آمدند و تو فرزند بيچاره من، آن بالاي برج متوجه هيچ چيز نشدي. ـ ولي من بايد آنها را كه از جاده شمال آمدند مي‌ديدم!

ـ آنها از جاده شمال نيامدند، از جاده جنوب هم نيامدند. آنها به آهستگي از زيرزمين خارج شدند و غارت كردند و ويران كردند و تو فرزند بيچاره من با خودبيني غرورآميز خود متوجه هيچ چيز نشدي. گودرن كمي رنجيده‌خاطر گفت: ـ ولي به هرحال من خوب گليم خود را از آب بيرون آوردم نه؟

ـ ساترن‌ها آمدند، غارت كردند و رفتند. اما ديگران هم آمدند. ساترن‌هاي ديگري هر روز مي‌آيند، هجوم مي‌آورند، غارت مي‌كنند، ويران مي‌كنند و مي‌روند. با اسب از كوچه و ميدان گذر نمي‌كنند، در درون هريك از ما عمل مي‌كنند و اگر بي‌اندازه هشيار نباشيم خرابي ببار مي‌آورند.

ـ اما من... ـ تو هم چيزي نگو. به تو هم هجوم برده‌اند، تو را هم غارت كرده‌اند و تو متوجه هيچ چيز نشده‌اي چون به آن طرف چشم دوخته بودي، به طرف اين جاده مسخره شمال و حالا فرزند عزيزم تقريباً پير شده‌اي و زندگي‌ات را باخته‌اي .

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837