مرد كه هيچگاه ثمربخشي محض را باور نداشت، بيپرداختن به كاري سودمند غرقه در خيالاتي بود غريب. تنديسهايي كوچك ميساخت: مردان و زنان، برجها و باروها و سفالينههايي آذين شده با صدفهاي دريايي. نقاشي نيز ميكرد و بدينسان وقت را به كارهايي تباه ميكرد كه بيثمر مينمود و بيحاصل. بارها عهد كرده بود كه خيالات را از سر بيرون كند، اما آنها در ذهنش خانه كرده بودند.
برخي از شاگردها بندرت لاي كتابي را ميگشايند و در امتحان نيز موفق ميشوند. براي مرد نيز چنين رخ نمود. زندگي بر خاك را يكسر به كارهايي بي ثمر و بيهوده گذراند و باري پس از مرگ درهاي بهشت بر او گشوده شد. اما از آنرو كه نامه اعمال نيك و بد آدمها حتي در بهشت نيز نوشته ميشود، فرشته نگهبان مرد به خطا به مكاني از فردوس رهنمونش شد كه از آن آدميان پر كار بود. در چنين مكاني همه چيز ميتوان يافت جز آرامش و فراغبال از كار. اينجا مردان ميگويند: «خداوندا، دمي حتي نميتوانيم پلك برهم گذاريم». زنان نجوا ميكنند: «بايد شتافت! چرا كه زمان ميشتابد». و همه يكصدا ميگويند: «وقت زر است و بايد با دستهايي پر كار و تلاش از دمادم بهره جست». آنها به شكوه آه ميكشند و همچنان به چنين سخناني دلخوش و شادمانند.
اما مرد تازه وارد كه عمري بر خاك بيانجام كمترين كار سودمند به سر آورده بود اكنون با آنچه در بهشت پركاران مي گذشت ناهمرنگ و بيگانه مينمود. بيسودايي در سر در كوي و برزن به آسودگي سر ميكرد و به انبوه رهگذران شتابان برميخورد و ميگذشت. ميان علفزارهاي سبز و كنار جويبارهاي تندپاي دراز ميكشيد و كشتكاران از اين بابت ملامتش ميكردند و بدينسان همواره راه بر مردم هميشه شتابان و گرفتار اين ديار ميبست. دختركي چابك پاي هر روز براي پر كردن كوزه لب جويبار بيخروشي ميآمد. (و جويبار از اينرو بيخروش بود كه در بهشت پركاران حتي جويباركي نيز توانش را به راه آوازخواني تباه نميكرد).
|