جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

آواز
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: اسماعيل كاداره

هر چه زمان بيشتر مي گذشت ، اين رويا بيشتر تسخيرش مي كرد ، رويايي واحد : روياي اينكه روزي آوازي زاده شود كه نام او را بزرگ بدارد؛ آوازي كه خودش هم شبانگاه در كوهستان در زير آسمان پوشيده از ابر بتواند آن را بشنود . ولي پس از آن همه سالها ، هرگز كسي به فكر نيفتاد بود كه او را بسرايد . با حيرت مي انديشيد ، حال آنكه هنوز جوان بود ، روزگار درازي در پيش رو داشت .

ساليان درازي پيش از آن در يك شب پائيزي ، زماني كه تنها در راه املاك خود ، در دل كوهساران ، پيش مي رفت اين رويا در او زاده شده بود. در افق هاي چهار گانه ، در سياهي شب، كوهاي بلند تر و تهديد آميز تر، روي مي نمودند و او كه تفنگ بر دوش قدم بر مي داشت . در پاي اين ارتفاعات سر گيجه آور تيره، بيش از پيش ، خود را خرد و حقير مي يافت . بر اثر اين احساس ، روحش از پاي در آمده بود و او همچنان پيش مي رفت كه ناگهان از جايي بسيار دور آوازي به گوشش رسيد .

آوازي قهرماني بود با صدايي كشيده و داراي الحان نافذ خوانده مي شد، صدا از كلبه اي دور ، گم گشته در ظلمت ، بر مي خاست. باد اين آواز را بي هدف به هر سو مي برد و او نتوانست مبدأ دقيق آن را تشخيص دهد؛ سپس صدا رفته رفته خاموش شد و آواز غير قابل دسترس تر و ابدي تر از خود كوهساران، ، در نقطه اي در آن سوي كوه ها محو شد. آن زمان بود كه روياي بزرگ او ناگهان پا به عرصه وجو نهاد : روياي آنكه بشنود نامش در آوازي ، همانگونه محزون و رقت انگيز ، در دل شب بر زبان رانده شود .

از آن زمان ساليان درازي گذشته بود و هيچ آوازي به زندگيش پيوند نخورده بود . درست است كه زير آسمان ماله سي بيش از پيش از شما ر آوازه هاي نو كاسته مي شد، ولي باز هم اينجا و آنجا ، آوازي مي ساختند و حتي پيش مي آمد كه در آنها زندگاني را بستانند. و او مدام با حيرت از خود مي پرسيد :« يعني هيچ كس نخواهد بود كه آوازي نثار من كند؟» و اندوه، بيش از پيش ، او را دچار اندوه مي كرد .

در يك روز بازار ، در دهكده اي دور افتاده ، مردي را در كافه اي به قتل رساند. قربانيش به خانواده اي تعلق داشت كه پدر كشتگي ديرين، آن را در برابر خانواده خودش قرار مي داد. در حقيقت ريختن خون اين مرد وظيفه او نبود ، زيرا در ميان افراد طايفه خودش كه شمارش هم فراوان بود- او دورترين خويشاوندان قرباني سابق اين انتقام گيري به شمار مي رفت. و لي او جرأت كرد كه جان خود را به خطر بيندازد و در وسط كافه آن دهكده دور افتاده، قاتل را به قتل رساند. اما با وجود چنين اقدامي ، كسي آوازي وقف او نكرد . وقتي كه شب فرا مي رسيد، او بيهوده انتظار مي كشيد تا نام خود را در آوازي بشنود.

اما شب ها همه به نحوي يكسان سرد، به نحوي يكسان يأس بار ، خفه و بي رنگ ، مي آمدند و مي رفتند. مرد اندوه زده و رنگ باخته ، به خود مي گفت: « هرگز، هيچ كس!» و ياران روستايي اش را كه كيسه اي ذرت بر دوش داشتند و از زمين هاي دور افتاده شان باز مي گشتند، نظاره مي كرد. روزي يكي از سالخوردگان خطه به آن گفته بود : « آواز به بهايي گزاف به چنگ مي آيد . پسرم دلباخته، آواز نباش ، زيرا كه آواز زندگي ها طلب مي كند!»

مرد با خود انديشيده بود:« نمي توانم گمان كنم كه آواز به چنين بهايي به دست آيد . و اگر اين طور باشد...» شبي ، دختري را از خطه اي ديگر ربود . نه آن كه اين دختر را دوست داشته باشد ؛ بلكه فقط مي خواست كه آوازه نامش همه جا پخش شود . ولي هفته ها و ماه هاي زمستان پر برف و باد گذشت و او در كنار اين همسر كه اكنون مي دانست كه شوهر به او علاقه قلبي ندارد ، انتظار مي كشيد و آواز رويايي هرگز به گوش نمي رسيد. آن گاه به خود مي گفت:« كسي چه مي داند، وقتي دوباره بهار شود ...» و اندوه عميقي كه او را مي فرسود در چشمانش خوانده مي شد .

تأكيد مي ورزيد:« آري ، بهار، آوازه ها را بارور مي كند.» اما بهار نيز آمد و به همان نحو گذشت و در هيچ جا كمترين آوازي در بزرگداشت نام او طنين نيفكند. باز هم اميد ورزيد:« شايد اين تابستان بيايد. آن وقت شبها گرم است ومردان كمتر نگران گرسنگي خود هستند.» اما تابستان هم به نوبه خود سپري شد و چشمان او در كاسه خانه گود افتاده اش اندوه بار شد. پرندگان، دسته دسته چراه گاهاي كوهستاني را ترك مي كردند و از شمال شرق، ابرهاي باراني پي در پي مي رسيدند. باد، زوزه كشان از اين خلا هاي عظيم مي گذشت.

در يك شب پائيزي ، اعضاي موكبي كه عروسي را به سوي دهكده دور افتاده شان مي بردند، در نزديكي دهكده بزرگي ، گرفتار باران شدند. چون به اسبها هي زدند كه سريعتر قد م ها بردارند ، با پيكر مردي كه در كنار جاده افتاده بود مواجه شدند. تفنگش را حمايل كرده بود و باراني كه موهايش را خيس مي كرد، خوني را كه مرد به آن آغشته بود ، شسته بود. يكي ازافراد موكب ، او را به پشت غلتاند ، ولي كسي نتوانست بگويد كه او كيست. او را همانجا رها كردند و به سوي دهكده كاملا نزديك، به قصد مهمانخانه اي كه شب را در آن بگذرانند، اسب تاختند و در آن مهمانخانه، زماني را كه مي نوشيدند ، يكي از آنان مردي پير، لاغر و تكيده، لاهوت خود را به دست گرفت و في البداهه آوازي سر كرد كه در آن از پيكر بي جان مردي ناشناس كه در ميان جاده با صورت به زمين افتاده بود و باران بر او مي باريد، ياد مي شد.

روز بعد، اعضاي موكب از دل كوهاي پوشيده از ابر، راه خود را به سوي گردنه هاي بلند از سر گرفتند و آوازي را كه تازه زاده شده بود با خود بردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837