كم كم غروب مي شد غروبي كه هميشه دوستش داشتم غروبي كه هر گاه از راه مي رسيد من و دوستانم بر بالاي كوه به آن مي نگريستيم آن لحظه فراموش نشدني باز هم در راه بود سكوت مبهمي كوهستان را پر كرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بوديم كه يكباره صدايي خشمگين همه ي نگاهها را ربود و به سوي خود جلب كرد و بعد هيجده چرخي را ديديم كه بر پشت آن سنگ هايي بودند نميدانم چرا در دلم يكباره دلهره ايجاد شد چند نفر سوي ما آمدند و چيزي شبيه به باروت در ميان ما گذاشتند و بعد از چند ثانيه صداي انفجار مهيبي سراسر كوهستان را پوشاند و بعد از چند لحظه من از دوستانم جدا شدم توسط جر ثقيل بر روي هيجده چرخ سوارم كردند چند سنگ كه آنجا بودند مرا دلداري دادند و از خودشان گفتند من هم از خودم گفتم و گاهي هم در بين حرفهايمان اشك از گونه هايمان جاري مي شد فكر نكنيد چون سنگ هستم .
مثل اسمم دلي محكم دارم من براي دوستانم اشك مي ريختم وقتي در كنار آنها بودن را به ياد مي آوردم بغضم مي گرفت و نمي توانستم دوري آنها را تحمل كنم يك بند گريه كردم تا دلم خالي از اندوه شد ساكت ماندم همگي به سرنوشت خود فكر مي كرديم به كجا خواهيم رفت و هيچ كس از آينده خود با خبر نبود در بين راه باد خاكهاي اضافي مرا جارو مي كرد و مرا قلقلك مي داد و من اصلا خوشحال نبودم يا دوستانم نمي گذاشت شاد باشم .
|