جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  28/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

ماجرا
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: شروود اندرسون

«آليس هايندمن»، وقتي كه جورج ويلارد، پسر بچه‌اي بيش نبود، زني بيست‌وهفت ساله بود. وي تمام ايام عمر خود را در واينزبرگ بسر آورده بود. آليس در مغازه‌اي كار مي‌كرد و با مادرش كه پس از پدر او با مرد ديگري ازدواج كرده بود، زندگي مي‌‌نمود. شوهر مادر آليس نقاش درشكه بود و مشروب زياد مي‌نوشيد. او خود داستاني ديگر دارد كه پرداختن به آن فرصتي ديگر مي‌خواهد.

آليس در بيست و هفت سالگي دختري بلند قامت و چابك بود. سري بزرگ داشت كه بيش از اندامش جلب تواجه مي‌كرد. شانه‌هايي فروافتاده و ديدگان و گيسواني قهوه‌اي رنگ داشت. ولي در زير اين ظاهر آرام و متين اضطراب و جوش و خروشي روزافزون در جريان بود.

آليس پيش از آنكه به خدمت در يك مغازه بزازي مشغول كار شود، با مرد جواني به نام «ندكوري» كه از او چند سال بزرگتر بود رابطه پيدا كرده بود. او نيز چون جورج ويلارد، در مؤسسه واينزبرگ ايگل كار مي‌كرد و مدت‌هاي مديد هر روز به ملاقات آليس مي‌شتافت. اين دو عاشق به آرامي از زير درختان خيابان‌هاي شهر مي‌گذشتند و از هدف‌هاي خود در زندگي سخن مي‌گفتند. آليس در آن زمان دختري بسيار جذاب بود و «ندكوري» او را در بازوان خود مي‌گرفت و مي‌بوسيد و بر اثر اين عمل به هيجان مي‌آمد و حرف‌هايي مي‌زد كه به راستي منظور نداشت و آليس نيز كه مي‌خواست در زندگي يكنواختش رنگ و بويي راه يابد به هيجان مي‌آمد و به صحبت كردن مي‌پرداخت.

قشر خارجي زندگاني او تغيير كرد و تمام شرم و حياي طبيعي او نابود شد و جاي خود را به هيجان‌هاي عشق داد. وقتي در شانزدهمين خزان زندگاني آليس، «ندكوري» به كليولاند رفت تا در روزنامه‌اي به كار مشغول شود و بخت خود را در پهنه جهان بيازمايد، آليس نيز مي‌خواست با او به كليولاند برود. با صدايي مرتعش منظور خود را براي ندكوري بيان داشت: «من هم در آنجا به كاري مشغول خواهم شد، مايل نيستم براي تو باعث هزينه‌هاي اضافي شوم كه از پيشرفت مانع شود. اصلاً حالا لازم نيست ازدواج كنيم. بدون ازدواج هم ما مي‌توانيم در جوار هم باشيم و با هم زندگي كنيم در شهر كليولاند ما را كسي نمي‌شناسد و بنابراين مي‌توانيم فارغ از حرف مردم به زندگي خود ادامه دهيم».

ندكوري ازاين همه جسارت و تصميم آليس به شگفت درآمد و بسيار تحت تأثير او قرار گرفت. او نخست آليس را جز معشوقه چيز ديگري نمي‌دانست ولي بعد درصدد برآمد كه حامي و پشتيبان او گردد. پس با لحني قاطع چنين گفت: «تو اصلاً متوجه نيستي چه مي‌گويي. من هرگز نخواهم گذاشت تو چنين كاري بكني، به مجرد اينكه كاري پيدا كردم باز مي‌گردم. ولي درحال حاضر تو بايد اينجا بماني. ما جز اين چاره‌اي نداريم».

آن شب «ندكوري» پيش از آنكه واينزبرگ را براي زندگي در شهر بزرگ ترك كند، نزد آليس آمد. آنها ساعتي را به قدم زدن در خيابان‌‌ها پرداختند و سپس كالسكه‌اي از اصطبل موير كرايه كردند و به گردش رفتند. ماه بالا آمد و آنها از صحبت كردن باز ماندند. مرد جوان كه سراپا دلتنگ بود تصميم‌هاي خود را راجع به رفتار با آليس فراموش كرد.

آنها از كالسكه در آغاز مرغزاري كه به مرداب «واين» خاتمه مي‌يافت پياده شدند و آنجا در تاريكي و روشنايي درهم آميختند. وقتي در نيمه شب به سوي شهر باز مي‌گشتند، هر دو خوشحال بودند. آنها چنين مي‌پنداشتند كه هر آنچه در آينده پيش آيد زيبايي و عظمت آن شب فراموش‌نشدني را از ياد نخواهد برد. ندكوري وقتي كه آليس را در آستانه در خانه‌اش ترك مي‌كرد گفت: «حالا ديگر بايد چون يك تن واحد باشيم، علي‌رغم هر حادثه‌اي كه ممكن است پيش بيايد».

روزنامه‌نگار جوان نتوانست در كليولاند براي خود كاري دست و پا كند پس به سوي غرب، به شيكاگو رفت. مدتي تنهايي و غربت كشنده‌اي ملازم ايام او بود پس هر روز براي آليس نامه مي‌نوشت ـ ولي ديري نپاييد كه به سيل خروشان زندگي شهري پيوست و دوستان و علايق تازه‌اي در زندگي يافت. در خانه‌اي كه در شيكاگو زندگي مي‌كرد پنج زن ديگر نيز مي‌زيستند، يكي از آنها با «ندكوري» طرح محبت افكند و ند به كلي از ياد آليس در وانيزبرگ غافل گرديد. سالي بسر نيامد كه سيل نامه‌هاي ندكوري قطع شد و فقط گاهگاهي در لحظات تنهايي و يا وقتي كه در پارك شهر، پرتو ماه را روي علف‌‌ها مي‌ديد، به ياد آنشب كه در مرغزار نزديك مرداب «واين» گذرانده بودند مي‌افتاد، ياد آليس در دلش زنده مي‌شد، آليس، دختر محبوب در واينزبرگ كم‌كم زني بالغ گرديد. وقتي كه او بيست‌ودو ساله بود، پدرش كه يك دكان يراق‌دوزي داشت، ناگهان زندگي را بدرود گفت. پدر يراق‌دوز آليس از سربازان قديمي بود و بنابراين پس از مرگ او به زنش مقرري تعلق گرفت.

مادر آليس اولين وجهي را كه بابت اين موضوع به او تعلق گرفت صرف خريد يك دوك كرد و به قالي‌بافي مشغول شد و آليس نيز در مؤسسه «ويني» سرگرم شد. سال‌هاي سال هيچ عاملي نمي‌توانست اعتقاد آليس را به اين موضوع كه آخرالامر ندكوري باز خواهد گشت، در ذهن او متزلزل كند. آليس از اينكه اشتغال در مؤسسه «ويني» ساعات و روزهاي انتظار را قابل تحمل مي‌كرد و از كسالت و خستگي روحي او مي‌كاست خوشحال بود. اندك‌اندك به فكر پس‌انداز افتاد و در نظر داشت كه پس از آنكه دويست، سيصد دلار ذخيره كرد به دنبال ندكوري برود و ببيند آيا لااقل با حضور مستقيم خود مي‌تواند احساسات قديم را در وجود او برانگيزد؟

آليس باطناً ندكوري را براي آنچه در آن شب مهتابي در مرغزار اتفاق افتاد ملامت نمي‌كرد ولي درعين‌حال احساس مي‌كرد كه هرگز نخواهد توانست با مرد ديگري پيوند زناشويي ببندد. تصور اينكه آنچه را در اختيار «ند» گذاشته به ديگري بسپارد براي او وحشت‌انگيز بود. وقتي مردان ديگر درصدد جلب توجه او بر مي‌آمدند با بي‌اعتنايي او مواجه مي‌شدند. وي با خود مي‌گفت: «من زن او هستم و زن او باقي خواهم ماند. چه برگردد و چه برنگردد». و با همه علاقه‌اي كه نسبت به تأمين زندگي خويش داشت، به هيچوجه با اين عقيده رايج روزگار ما موافق نبود كه هر زني مالك تن خويشتن است و مي‌تواند بنابر خواسته خويش با ديگران درگيري عاطفي پيدا كند.

آليس از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر در دكان بزازي كار مي‌كرد و سه روز از روزهاي هفته را از هفت تا نه اضافه كار مي‌كرد. به مرور ايام احساس تنهايي بر وي غلبه كرد و طبيعتاً به همان وسايلي متشبث شد كه اشخاص تنها به آن توسل مي‌جويند، وقتي شب‌‌ها به اتاق خود كه در طبقه بالا بود مي‌رفت روي زمين زانو مي‌زد و دعا مي‌كرد و در دعاهاي خود آن چيزهايي را كه مي‌خواست به محبوبش بگويد نجوا و تكرار مي‌كرد. او چنان به محيط و اشياء دورادور خود خو گرفته بود كه حتي دلش نمي‌آمد كسي به مبلمان اتاقش دست بزند. با وجود اينكه مي‌دانست ندكوري به كليولاند رفته و ديگر باز نخواهد گشت ـ معهذا به پس‌انداز خود ادامه مي‌داد. كم‌كم اين موضوع به صورت عادت درآمد، تا حدي كه او حتي پول لباس خود را هم پس‌انداز مي‌كرد. گاهي اوقات در روزهاي باراني كتابچه پس‌انداز خود را بيرون مي‌آورد و ساعت‌‌ها در احلام و رؤياهاي خود فرو مي‌رفت كه چگونه به اندازه كافي پول پس‌انداز كند تا از بهره حاصله از آن زندگي خود او و شوهر آينده‌اش تأمين شود.

با خود فكر مي‌كرد: «ند هميشه دوست داشت مسافرت كند. حالا ديگر اين كار امكان‌پذير است. وقتي ازدواج كرديم، هر دو پولمان را پس‌انداز مي‌كنيم و واقعاً پولدار مي‌شويم ـ آن وقت مي‌توانيم به سراسر جهان مسافرت كنيم». آليس به كار در مغازه بزازي مشغول بود و روزها و هفته‌‌ها به ماه‌‌ها و سال‌‌ها تبديل مي‌شدند و آليس صبر پيشه كرده و به بازگشت محبوبش مي‌انديشيد. كارفرمايش، كه پيرمردي سفيد موي، با دندان‌هاي عاريه و سبيل باريك خاكستري بود كه به سوي دهانش سرازير بود، چندان اهل صحبت نبود و گاهي اوقات، در روزهاي باراني و در زمستان وقتي كه طوفان در خيابان اصلي شهر غوغا مي‌كرد، ساعت‌هاي متمادي مي‌گذشت تا سر و كله يك مشتري پيدا مي‌شد. آليس قواره‌هاي پارچه را مرتب و منظم مي‌كرد. او كنار پنجره، مشرف به خيابان متروك مي‌ايستاد و به شب‌هايي مي‌انديشيد كه با ندكوري آن خيابان را مي‌پيمودند و ند مي‌گفت: «ديگه از اين پس يك لحظه نبايد از هم جدا بشيم». اين واژه‌‌ها مكرراً در مخيله آن زن بالغ تكرار مي‌شد و اشك به ديده‌اش مي‌دوانيد. گاهگاه وقتي صاحب مغازه به جايي مي‌رفت و او در مغازه تنها مي‌ماند سر خود را بر روي پيشخوان مي‌گذاشت و مي‌گريست و زمزمه مي‌كرد: «اوه ند من در انتظارم» و مدام اين ترس روزافزون كه ند هرگز دوباره بازنگردد در ذهن او شديدتر مي‌شد.

در بهار، پس از انقضاي فصل باران و پيش از شروع تابستان حومه واينزبرگ حالتي دل‌انگيز مي‌يافت. اين شهر در ميانه دشي سرسبز و خرم واقع شده است و در آن سوي دشت جنگل‌هاي پراكنده بر زيبايي آن مي‌افزايد. در ميان اين جنگل‌‌ها، چمنزارهاي فارغ از اغياري است كه در روزهاي يكشنبه تفرجگاه عشاق است. از ميان درختان جنگل كشاورزاني كه در اطراف اصطبل‌‌ها به كار مشغولند و آمد و شد اتومبيل‌‌ها در جاده منظره جالبي به وجود مي‌آورد. گاه از شهر كه در دوردست واقع شده است صداي زنگي به گوش مي‌رسيد و گاه‌گاه قطاري مي‌گذرد كه از دور به اسباب‌بازي كودكان مي‌ماند.

مدت‌‌ها بود كه پس از رفتن ندكوري از واينزبرگ و نوسبرگ، آليس در روزهاي يكشنبه چون ساير جوانان به اين چمنزارها نرفته بود، بالاخره پس از دو سه سال آليس كه احساس تنهايي شديد مي‌كرد، بهترين لباس خود را در بر كرد و عازم چمنزارها شد. در آنجا براي خود گوشه دنجي يافت، كه شهرو مزارع دهقانان در ديدگاه آن قرار داشت. ترس از پيري و نابودي احساسات بر جان او چنگ افكند. طاقت نياورد و از جاي خود برخاست. همچنانكه ايستاده بود، چيزي، شايد عنصر زندگي جاويد بدانگونه كه در گردش فصول منعكس مي‌شود، ذهن او را متوجه سال‌‌هاي گذشته كرد. رعشه‌اي بر جانش افتاد، ناگهان احساس كرد كه ديگر زيبايي و تازگي جواني براي او مفهومي ندارد. براي اولين بار خود را مغبون روزگار يافت. درعين‌حال ندكوري را هم مسؤول نمي‌دانست و اصلاً نمي‌دانست كه چه چيز يا چه كسي را مسؤول بداند. فشار پنجه غم را بر جانش احساس كرد. به زانو درافتاد، تا دعايي بخواند ولي به جاي دعا كلمات اعتراض‌آميز از ميان لبانش بيرون تراويد: «نه به سراغ من نخواهد آمد. خوشبختي هرگز مرا در نخواهد يافت. چرا به خودم دروغ بگويم؟» اين جمله را با فرياد گفت و احساس رهايي و آزادي عجيبي در خود كرد. زيرا اين اولين كوشش جسورانه‌اي بود كه براي گريختن از ترسي كه زندگي روزمره او را در چنگال خود گرفته بود ابراز مي‌داشت.

آن سال كه «آليس هايندمان» پا به بيست‌وپنج سالگي گذاشت، در واقع آرامش كسالت‌آور زندگي او را به هم زد. اولاً مادرش با بوش هاميلتون، نقاش كالسيكه واينزبرگ ازدواج كرد و ثانياً او خود عضو كليساي متوديست واينزبرگ شد. آليس از آن جهت به كليسا پيوست كه از تنهايي خود در زندگاني به وحشت افتاده بود. ازدواج دوم مادرش او را به عمق تنهايي سوق داده بود. به خود مي‌گفت: «من دارم پير و عوضي مي‌شوم. اگر هم ند برگردد مرا نخواهد خواست». در شهر يعني جايي كه او زندگي مي‌كند مردم از جواني ابدي بهره‌مندند.

آنقدر زندگي آنها پر از مشغوليات است كه هرگز فرصت پير شدن ندارند. «آنوقت لبخندي به لب آورد و رفت كه با مردم حشر و نشر كند و گرم بگيرد. شب‌هاي جمعه، پس از تعطيل مغازه به جلسه مناجاتي كه در زيرزمين كليسا تشكيل مي‌شد، مي‌رفت و در شب‌هاي دوشنبه به جلسات گروهي مي‌رفت كه خود را گروه «آپ ورث» مي‌ناميدند. وقتي «ويل هرلي»، منشي ميانسال يك فروشگاه، كه از اعضاء آن كليسا هم بود، اجازه خواست كه او را تا خانه‌اش بدرقه كند، اعتراضي نكرد و با خود گفت «البته به هيچوجه نخواهم گذاشت او فكر كند كه هميشه مي‌تواند همراه من بيايد ولي اگر گاهي گداري چنين پيشنهادي كند از پذيرفتن آن ضرري متوجه من نمي‌گردد». زيرا او حتي هنوز به ند مي‌انديشد. آليس بدون آنكه خود بداند چه مي‌كند، در آغاز با شتاب كمتر و سپس با تمام قدرت درصدد برآمد كه دوباره بخت خود را در زندگي بيازمايد. اول او در كنار منشي ميانسال، در تاريكي صرفاً قدم مي‌زد، ولي گاهي نيز دست دراز مي‌كرد و كناره كت او را در دست مي‌گرفت.

آن شب وقتي به در خانه رسيدند مي‌خواست از منشي بخواهد كه اندكي با هم در ايوان خانه بنشينند ولي ترسيد كه آن مرد مقصود او را به درستي درنيابد. با خود چنين زمزمه كرد «اين محبت او نيست بلكه نفرت از تنهايي است كه مرا دچار چنين حالتي ساخته است. اگر بيش از اين تنها باشم به كلي از اجتماع روگردان خواهم شد».

در اوايل بيست و هفتمين پاييز عمر خود، آليس گرفتار بي‌قراري عجيبي گرديد. ديگر طاقت تحمل منشي فروشگاه را نداشت و شبي وقتي آن مردك براي همگامي با او نزد آليس آمد آليس جوابش گفت.

حساسيت ذهني عجيبي پيدا كرده بود و وقتي پس از ساعت‌‌ها ايستادن در پشت پيشخوان در فروشگاه، به منزل رفت و به درون رختخواب خزيد، خوابش نبرد. با ديدگان خيره درون تاريكي مي‌نگريست. ذهنش، چون كودكي كه به ناگاه از خواب پريده باشد زواياي اتاق را مي‌كاويد. در اعماق وجودش چيزي بود كه ديگر حاضر به پذيرفتن تخيلات نبود و پاسخي قاطع از زندگي مي‌خواست.

آليس بالشي را در ميان بازوان خود گرفت و محكم به پستان‌هاي خود فشرد. از رختخواب برخاست و ملافه‌‌ها را به چنان صورتي درآورد كه به انساني خوابيده مي‌مانست آنگاه در كنار تخت زانو زد و آن را نوازش كرد و كلمات محبت‌آميز به او گفت، چنان كه براي خود او نيز تسلايي بود. پس با خود گفت: «چرا هيچ حادثه‌اي اتفاق نمي‌افتد؟ چرا من اينجا تنها مانده‌ام». او گاهگاهي به ندكوري مي‌انديشيد، ولي مي‌دانست كه ديگر باز نخواهد گشت. ديگر شوق و ذوق گشته را نداشت.

نه ندكوري را مي‌خواست و نه كس ديگر را. او تشنه عشق بود، عشقي كه بتواند جوابگوي فرياد التماسي باشد كه هر لحظه با طنين بيشتري از درون او برمي‌خاست.

شبي باراني آن حادثه اتفاق افتاد. آليس ترسيده و گيج بود. ساعت نه از بزازي آمده و خانه را خالي يافته بود. بوش ميلتون به شهر رفته بود و مادرش نيز در خانه يكي از همسايه‌‌ها بود. آليس به اتاق خود در طبقه دوم رفت و در تاريكي برهنه شد. لحظه‌اي كنار پنجره ايستاد و به صداي ريزش باران گوش داد. ناگهان هوس عجيبي در درونش سر كشيد. بدون آنكه بداند چه مي‌كند، در تاريكي به طبقه پايين و سپس به ميان فضاي آزاد زير باران دويد. همچنانكه روي چمن‌هاي جلوي خانه ايستاده بود و باران سرد را بر روي پوست خود احساس مي‌كرد، ناگهان به سرش زد كه همانطور برهنه در ميان خيابان‌هاي شهر بدود. احساس مي‌كرد كه باران مي‌تواند تن او را طراوت و زندگاني بخشد. سال‌‌ها بود كه او اين همه جواني و جرأت در خود نيافته بود. مي‌خواست بدود و بپرد، فرياد بزند و موجود تنهاي ديگري را در آغوش بكشد. در پياده‌روي آجري روبه‌روي خانه مردي افتان و خيزان ره مي‌سپرد. آليس شروع به دويدن كرد.

ناگهان حالتي يأس‌آميز بر او چيره گرديد و با خود گفت «اصلاً اهميت ندارد كه او كيست بالاخره او هم تنها است. پس من به نزد او خواهم رفت» و سپس بدون اينكه نتيجه احتمالي عمل جنون‌آساي خود را بررسي كند آرام صدا زد: «صبر كن، نرو ـ هركه مي‌خواهي باش فقط صبر كن».

مردي كه از پياده‌رو مي‌رفت، ايستاد و گوش فرا داد. او مردي پير و سنگين گوش بود. دست بر دهان نهاد و فرياد زد «چه؟ چه مي‌گويي؟» آليس بر زمين افتاد و ارتعاشي بدنش را فرا گرفت. آنچنان از قباحت عملي كه انجام داده بود وحشت كرد كه حتي پس از رفتن آن مرد نمي‌توانست از جا برخيزد بلكه چهار دست و پا به داخل خانه رفت.

وقتي به خانه رسيد در اتاق خود را محكم به هم زد و ميزتوالت خود را پشت در قرار داد. بدنش از شدت سرما مي‌لرزيد و ارتعاش دست‌هايش كار پوشيدن لباس خواب را مشكل مي‌كرد. وقتي به خواب رفت، صورتش را در بالش پنهان كرد و با دل شكسته‌ هاي‌هاي گريست و با خود فكر كرد «مرا چه مي‌شود؟ اگر مواظب نباشم كاري دست خودم خواهم داد» و درحالي كه رو به سوي ديوار مي‌كرد كوشيد با شجاعت هرچه بيشتر اين حقيقت را بپذيرد كه حتي در واينزبرگ هم بسياري از مردم بايد تنها زندگي كنند و تنها بميرند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837