جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

رانده‌شدگان شهر پوكر فلات
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: برت هارت

موقعي كه آقاي جان اوكهارست بامداد روز بيست‌وسوم نوامبر 1850 به خيابان اصلي شهر پوكر فلات قدم گذاشت از تغييري كه شب قبل در وضع و محيط معنوي آن شهر روي داده بود آگاه بود. دو سه نفري كه با گرمي مشغول صحبت با هم بودند همين كه وي به آنها نزديك شد صحبت خودشان را قطع كردند و نگاهي معني‌دار بين آنها رد و بدل شد.

سيماي آرام و زيباي اوكهارست نشان مي‌داد كه خيلي از اين اوضاع ناراحت نيست. اينكه آيا او از يك علت يا حادثه قبلي آگاه بوده يا نه خود مسأله ديگري است. واكنش او در برابر اين وضع چنين بود: فكر مي‌كنم آنها در پي كسي هستند و شايد هم آن كس من باشم. سپس دستمالي را كه با آن گرد و خاك‌هاي روي پوتين‌هاي زيباي خودش را پاك كرد در جيب گذارد و فكر و گمان ديگري را به خودش راه نداد.

درواقع پوكر فلات در پي كسي بود زيرا اخيراً دچار حادثه‌اي شده بود يعني چند هزار دلار پول و دو اسب قيمتي و يكي از افراد برجسته شهر را از دست داده بود. درنتيجه اين حادثه شهر دچار يك بي‌نظمي و بي‌اعتمادي شده بود كه بايد براي رفع آن اقدامي به عمل مي‌آمد. يك كميسيون محرمانه بعد از اين حوادث تصميم گرفت كه شر افراد ناباب را از پوكر فلات بكند. عده‌اي افراد مزاحمت‌هايي براي اين شهر فراهم كرده بودند و متأسفم بگويم كه بين آنها چند زن هم وجود داشتند.

آقاي اوكهارست حق داشت تصور كند كه خود او هم جزء اين افراد ناباب است. چند نفر از اعضاء كميسيون به تلافي پول‌هايي كه اوكهارست در قمار از آنها برده بود خواهان اعدام او بودند و مي‌گفتند اين بهترين راه براي انتقام‌جويي است. جيم ويلر گفت درست نيست بگذاريم اين جوان بيگانه پول‌هاي ما را بالا بكشد و برود. اما آنهايي كه شانس اين را داشتند كه در قمار از او ببرند اين فكر را رد مي‌كردند.

آقاي اوكهارست با خونسردي و متانت يك فيلسوف حكم محكوميت خود را دريافت كرد گواينكه با همان خونسردي از شك و ترديد قضات خود آگاهي داشت. او قماربازتر از آن بود كه به حكم سرنوشت سر تسليم فرود نياورد. زندگي در نظر او يك بازي نامعلوم و مبهم بود و او مي‌دانست كه هر بازيكن به حد متعارف احتمال برد بازي را دارد. بالاخره افراد ناباب درحالي كه عده‌اي افراد مسلح آنها را همراهي مي‌كردند به خارج از شهر پوكر فلات تبعيد شدند. علاوه بر آقاي اوكهارست كه شهرت داشت آدم دست از جان شسته‌اي است و براي ترساندن او عده‌اي مسلح تبعيدشدگان را همراهي مي‌كردند، گروه تبعيدشدگان عبارت بودند از زن جواني كه او را «دوشس» مي‌ناميدند و زن ديگري كه ملقب به «مادر شيپتون» بود و ديگري به نام «عمو بيلي» سارق و مشروب‌خور تمام‌عيار. موقعي كه كاروان سواره از خيابان‌هاي شهرعبورمي‌كرد از طرف تماشاچيان هيچگونه عكس‌العملي ابراز نمي‌شد و نظامياني هم كه تبعيدشدگان را همراهي مي‌كردند كلمه‌اي به زبان نمي‌آوردند. فقط موقعي كه كاروان به نزديكي دره تنگ و عميق خارج از پوكر فلات رسيد فرمانده آنها به حرف درآمد و اعلام كرد كه تبعيدشدگان حق بازگشت به شهر را ندارند.

همين كه اسكورت نظامي بعد از رساندن تبعيدي‌‌ها به نقطه معين بازگشت و از انظار ناپديد شد تبعيدشدگان به صدا درآمدند و احساسات دروني خودشان را ابراز كردند. دوشس آنچه را كه در دل داشت با عصبانيت زياد بيرون ريخت. مادر شيپتون حرف‌هايي ركيك و بد به زبان آورد و عمو بيلي هم حرف‌هاي زيادي زد. فقط اوكهارست ساكت ماند و كلمه‌اي به زبان نياورد و با آرامي به حرف‌هاي مادر شيپتون كه مي‌خواست سر از تن فلاني جدا كند و سخنان پي‌درپي دوشس كه مي‌گفت بين راه تلف خواهد شد و نيز به غرغر عمو بيلي كه مرتب روي اسب خودش نعره مي‌كشيد گوش مي‌داد. بنا به سيرت و عادت خوب خود او اصرار نمود كه اسب خودش را كه «فاير اسپات» نام داشت با قاطر از كارافتاده‌اي كه دوشس سوارش بود عوض كند ولي حتي اين جوانمردي او هم نتوانست همراهانش را نرم كند.

زن جوان با وضع آشفته و درهم برهم خود مي‌خواست به اصطلاح طنازي و عشوه‌گري كند و مادر شيپتون هم با يك بدطينتي و بدخواهي به صاحب اسب «فايراسپات» نگاه مي‌كرد و عمو بيلي هم به همه لعنت مي‌فرستاد. راه سندي بار يعني اردوگاهي كه هنوز راهي براي نفوذ اهالي پوكر فلات باز نكرده بود ظاهراً اكنون براي اين تبعيدي‌هاي پوكر فلات باز بود. تقريباً يك روز سفر سخت تا آنجا فاصله بود. در آن فصل خوب سال كاروان رانده‌شدگان به زودي راه‌هاي پر فراز و نشيب را پشت سر گذاشت و بعد از عبور از نواحي مرطوب و معتدل وارد ناحيه سرد و خشك «سيراس» شد. بعد از آن راه تنگ و دشوار شد. هنگام ظهر دوشس از اسب خود پياده شد و روي زمين دراز كشيد و اعلام كرد كه قصد دارد همانجا بماند و جلوتر نرود. سايرين نيز به ناچار توقف نمودند. دشت وسيع و سرد خرمي به نظر مي‌رسيد و براي خيمه زدن بسيار مناسب بود. اما آقاي اوكهارست مي‌دانست كه هنوز فقط نيمي از راه را پيموده‌اند و كاروان مجهز نيست و داراي آذوقه كافي نمي‌باشد كه بتواند با تأني و آهستگي به طرف سندي بار برود. او اين نكته را با پختگي و خونسردي خودش به ساير افراد كاروان گوشزد كرد و آنها را از عواقب اين اشتباه يعني تأخير در ادامه سفر آگاه ساخت.

اما آنها مجهز به مشروبات الكلي بودند كه درنتيجه به هيچوجه به فكر غذا و سوخت و راحتي و آينده خود نبودند. علي‌رغم مخالفت‌‌ها و نكوهش‌هاي او آنها كم و بيش سرمست ميخواري شدند. عمو بيلي به سرعت از حالت عصبانيت و ستيزه‌جويي به يك حالت بي‌حالي و گيجي درآمد. دوشس دچار ضعف و مستي شد و «مادر شيپتون» به خرخر افتاد. فقط آقاي اوكهارست در حالت عادي بود و به تخته سنگي لميده و مشغول تماشاي آنها بود.

آقاي اوكهارست مشروب نمي‌خورد زيرا ميخواري با حرفه او كه احتياج به خونسردي و تمركز فكري دارد مغاير بود و به قول خودش پول مشروب خوردن را نداشت. همينطور كه چشم به رفقاي تبعيدي خودش دوخته بود تنهايي او كه نتيجه واماندگي او از اجتماع بود ـ صفات و عادت زندگيش ـ خلاصه معايب و بدي‌هاي زيادش براي اولين بار او را زجر و آزار مي‌داد. از جاي خود تكان خورد ـ سر و صورتش را كه گرد و غبار گرفته بود بنا به عادت تميزي شست و براي لحظه‌اي غم و ناراحتي خودش را فراموش كرد. او هرگز به فكر اين نيفتاد كه همراهان ضعيف‌تر و مصيبت ديده‌تر از خودش را ترك كند و آنها را تنها بگذارد. با وجود اين نمي‌توانست فكر آن را به سر خود راه ندهد چه كه او عادت داشت هميشه در اين مواقع در تنهايي بسر برد و به اين خصلت معروف بود. در عالم خيال فرو رفته بود و به اطراف خود نگاه مي‌كرد. به درختان كاج سر به فلك كشيده به آسمان ابري و به دره عميق آنطرف كه ناگهان صداي مردي را شنيد كه او را به اسم صدا مي‌كند.

اسب سواري را ديد كه آهسته پيش مي‌آمد. اوكهارست او را شناخت. اسب سوار تازه وارد «تام سيمسون» معروف به «بيگناه» سندي بار بود كه چند ماه قبل در يك قمار مختصر با او آشنا شده بود و چهل دلار از او برده بود. بعد از اين قمار كوچك اوكهارست بيرون اتاق آهسته خطاب به «تامي» مي‌گويد پسر تو جوان خيلي خوبي هستي اما به درد قمار نمي‌خوري و اصلاً در قمار هيچ تجربه نداري و بنابراين بهتر است ديگر هرگز بازي نكني و سپس پولش را به او پس داد و مؤدبانه او را از اتاق قمار راند و بدين‌ترتيب يك دوست جوان براي خودش پيدا كرد. جوانك وقتي به اوكهارست رسيد جوانمردي چند ماه قبل او به خاطرش آمد و با گرمي با او احوالپرسي كرد و گفت قصد دارد براي پيدا كردن شغلي به پوكر فلات برود.

اوكهارست پرسيد تنها؟ با خنده جواب داد نه درواقع تنها نيستم. همراه «پايني وودز» فرار كرده‌ام. آيا اوكهارست «پايني» را به ياد نمي‌آورد؟ همان دختركي كه سر ميز قمار منتظر تامي بود. آنها يعني تامي و پايني مدتي بود كه با هم نامزد شده بودند اما «جك پايني» پير مخالف نامزدي آنها بود و از اين‌رو تصميم گرفتند كه با هم فرار كنند و براي ازدواج عازم پوكر فلات هستند و حالا هم خسته و كوفته به اينجا رسيده‌اند و چقدر خوشحال و خوشوقت هستند كه در اينجا با دوست خود استراحت مي‌كنند. در اين وقت دخترك 15 ساله كه پشت درختان پنهان شده بود بيرون آمد و به معشوق خود پيوست.

اوكهارست بندرت خودش را با احساسات ناراحت مي‌كرد اما اين فكر در او پيدا شد كه وضع چندان خوب و رضايتبخش نيست. با متانت و خونسردي جلو دهن عمو بيلي را كه مي‌خواست چيزي بگويد گرفت و عمو بيلي هم مي‌دانست كه نمي‌تواند حريف آقاي اوكهارست بشود و از اين‌رو سكوت كرد. اوكهارست سعي كرد تام سيمسون را از ماندن بيشتر در آنجا منصرف كند اما نتيجه‌اي نداشت. او حتي خاطرنشان ساخت كه در اينجا هيچگونه سور و سات و وسيله ماندن و كمپ زدن موجود نيست اما بدبختانه «تام» در برابر اين مخالفت به آنها اطمينان داد كه از بابت سورسات و آذوقه خيالشان راحت باشد زيرا يك قاطر به دنبال خود آورده كه حامل آذوقه و وسايل خيمه زدن است. او سپس گفت كه پايني (نامزدش) مي‌تواند نزد خانم اوكهارست (اشاره به دوشس) بماند و خودم هم يك كاري مي‌كنم.

عمو بيلي نزديك بود خنده را سر بدهد كه اوكهارست با اشاره با پا جلو او را گرفت. براي فرو نشاندن آتش عصبانيت خود چاره‌اي نديد جز اينكه مدتي از آنجا دور شود و به اطراف پناه ببرد. وقتي به حال عادي برگشت نزد همسفرانش مراجعت نمود و ديد كه دور هم نشسته و گرم صحبت هستند و چون هوا هم قدري سرد بود آتشي هم براي گرم شدن روشن كرده‌اند. پايني با حالت دخترانه و دم‌دمي خطاب به دوشس مشغول حرف زدن بود و دوشس هم كه شايد چند روز بود اصلاً روي خوش از خود نشان نداده بود و هميشه عصباني و گرفته بود با علاقه و هيجان مشغول شنيدن حرف‌هاي دخترك بود.

رفته‌رفته هوا تاريك شده بود و هوا رو به سردي مي‌رفت. نسيم نسبتاً تندي شاخه‌هاي درختان كاج را تكان مي‌داد و گاهي مي‌انداخت به‌طوري كه اين شاخه‌‌ها روي كلبه كهنه و بي‌سقف را به تدريج پوشانيد. اين كلبه براي استراحت و خوابيدن زن‌‌ها اختصاص يافت و مردان اطراف آتشي كه جلو در كلبه روشن كرده بودند لميدند و چون خسته و كوفته بودند به زودي در خوابي عميق فرو رفتند.

آقاي اوكهارست خواب سبكي داشت. نزديك صبح بي‌حس و لرزان از سرما بيدار شد و درحالي كه مي‌خواست آتش بي‌جان را به هم بزند متوجه شد كه برف مي‌بارد و باد تندي مي‌وزد. خواست سايرين را بيدار كند زيرا ديگر درنگ جايز نبود. اما وقتي چشم به نقطه‌اي كه عمو بيلي در آنجا دراز كشيده بود دوخت متوجه شد كه او رفته است. ناگهان شك و سوءظن در فكرش خطور كرد و لعنت فرستاد. به طرف محلي كه قاطرها را بسته بودند دويد ولي اثري از آنها هم نبود. عمو بيلي و قاطرها به سرعت در برف از انظار ناپديد شده بودند.

اين حالت بهت و تعجب لحظه‌اي بعد از بين رفت و آقاي اوكهارست آرامش و خونسردي هميشگي خود را بازيافت. او رفقايش را از خواب بيدار نكرد. تامي در خوابي آرامي فرو رفته بود درحالي كه تبسم بر صورتش نقش بسته بود. پايني آن دخترك باكره هم با خواهران نحيفش در خوابي شيرين و عميق فرو رفته بود گويي با فرشتگان آسماني در راز و نياز است و آقاي اوكهارست هم درحالي كه پتو را به دور خود پيچيده بود چمباتمه زد و در انتظار روشن شدن هوا بود. صبحگاهان وقتي چشم گشودند همه چيز عوض شده بود. زمين پوشيده از برف و تا چشم كار مي‌كرد سفيدي بود. كوه و دره و دشت همه جا پوشيده از برف بود.

يك بررسي دقيق از بقيه سورسات و آذوقه‌اي كه در كلبه ذخيره شده بود و تصادفاً دست عمو بيلي به آن نرسيده بود معلوم نمود كه اگر در مصرف آن صرفه‌جويي و احتياط به كار رود براي ده روز آنها كافي خواهد بود. اوكهارست خطاب به تامي كه آذوقه از آن او بود. گفت كه تصميم با تو است. مي‌توانيم تا ده روز ديگر همين جا بمانيم تا آذوقه تمام شود و يا اينكه زودتر حركت كنيم. هرطور كه بخواهي يا حركت كنيم و يا مي‌تواني صبر كني تا عمو بيلي با آذوقه‌اي كه با خودش برده است برگردد. اوكهارست به چند دليل محرمانه ترجيح داده بود كه عمل زشت و بي‌شرمي عمو بيلي را برملا نكند. او گفت كه عمو بيلي آنها را ترك گفته و تصادفاً قاطرها را هم كه بسته بودند رها كرده است. او به دوشس و مادر شيپتون كه از عهدشكني و ناجوانمردي رفيقشان يعني عمو بيلي آگاه بودند اخطار كرد كه در اين‌باره چيزي نگويند و گفت آنها بالاخره از حقايق آگاه خواهند شد و بنابراين بهتر است كه اكنون چيزي نگوييد كه ناراحت شوند.

تام سميسون نه تنها تمام سورسات و آذوقه خودش را در اختيار آقاي اوكهارست گذاشت بلكه از جدا شدن اجباري آنها هم اظهار خرسندي نمود و گفت براي يك هفته كمپ خوبي خواهيم داشت و تا آن موقع برف‌‌ها همه آب شده و آنوقت همه با هم به راه مي‌افتيم. خوشحالي و شعف جوانك و سكوت آقاي اوكهارست سايرين را تحت تأثير قرار داد.

جوانك تعدادي از شاخه‌هاي كاج را برداشته و براي پوشاندن اتاقك بي‌سقف از آن استفاده كرد تا پناهگاه گرمي براي خودشان در اين چند روزه داشته باشند. دوشس هم به دخترك چشم آبي يعني نامزد تام در تزئين داخلي اتاقك كمك كرد و راهنمايي كرد و دستورات لازم را مي‌داد كه چطور آن را مرتب كند. چشمان دخترك از خبرگي او در تزئين اتاق خيره شد و گفت گويا در شهر پوكر فلات تو كارهاي تزئيناتي زيادي كرده‌اي. اما دوشس كه به علت شرارت از آن شهر رانده شده بود چيزي نگفت زيرا نمي‌خواست دخترك به راز او پي ببرد. مادر شيپتون هم براي اينكه رسوايي آنها معلوم نشود از دخترك كه مرتب از دوشس تعريف مي‌كرد خواست كه اينقدر حرف نزند. اوكهارست براي پيدا كردن چوب جهت درست كردن داربست مدتي اينطرف و آن طرف به جست‌وجو پرداخت و موقعي كه خسته و كوفته برمي‌گشت ناگهان از پشت تخته‌سنگ‌‌ها صداي خنده‌هاي بلندي شنيد كه موجب سوءظن او شد زيرا فكر مي‌كرد كه به بطري‌هاي ويسكي و كارت كه در آن محل يعني در زير تخته سنگ‌‌ها مخفي كرده بود دستبرد زده‌اند. اما ظن او برطرف شد زيرا متوجه شد كه آنهايي كه خنده را سر داده‌اند با او به شوخي پرداخته‌اند.

بدين‌ترتيب خيالش از بابت ويسكي راحت شد. به هنگام غروب همه به دور هم جمع شدند درحالي كه آتش هم براي گرم شدن روشن كرده بودند. تام شروع به نواختن آكاردئون نمود و نامزدش هم او را با آواز همراهي مي‌كرد. شب نسبتاً خوشي را گذراندند. باد تندي مي‌وزيد و هوا هم سرد بود. نيمه‌هاي شب وزش باد كمتر شد و ابرها هم پراكنده شدند و ستارگان در آسمان ظاهر مي‌شدند.

اوكهارست خوابش نمي‌برد. خيلي كم خواب بود. تام به بي‌خوابي او پي برد و علت آن را جست‌وجو نمود. اما قمارباز جوان نمي‌خواست دوستش از ناراحتي دروني او و همراهانش آگاه شود. فقط گفت از وقتي پوكر فلات را ترك كرده‌اند تقريباً بد آورده‌اند. روز سوم فرا رسيد و هوا نسبتاً آفتابي بود. آذوقه براي صبحانه كم‌كم ته مي‌كشيد. گرچه هوا خيلي صاف بود اما دودي كه از قريه روستايي پوكر فلات به هوا برخاسته بود از فرسنگ‌‌ها فاصله ديده مي‌شد. مادر شيپتون آن را ديد و آخرين لعنت را به آن فرستاد چه كه از آن شهر تبعيد شده بود. اين كار قدري او را تسكين داد و به‌طور خصوصي موضوع را به دوشس هم اطلاع داد و به او گفت كه بيرون برود و آن را ببيند و او هم لعنت بفرستد. بعد او خود را با پايني يعني آن دخترك 15 ساله سرگرم كرد تا به اصطلاح او را خوشحال و مشغول نگاه دارد.

او و دوشس هر دو دخترك را دوست داشتند و به او محبت مي‌كردند. وقتي غروب فرا رسيد دوباره بساط آكاردئون و آوازخواني شروع شد. اما اين سرگرمي‌‌ها نمي‌توانست ناراحتي آنها را از خطر بي‌غذايي برطرف سازد. رانده‌شدگان پوكر فلات يك هفته را با كم غذايي و درعين‌حال شب زنده‌داري گذراندند. آفتاب دوباره از آنها روي برگرداند. ابرها آسمان را پوشاند و برف باريدن گرفت و به تدريج دشت و كوهستان را پوشاند. آنها از كلبه خود كه تقريباً در آن زنداني شده بودند چيزي جز برف نمي‌ديدند. درختان همچنان برفي و خيس شده بودند كه اين تيره‌بختان ديگر نمي‌توانستند از چوب و شاخه‌هاي آن براي گرم كردن خود استفاده كنند. مختصر هيزمي هم كه داشتند رو به تمامي بود. فقط ما در شيپتون كه زماني نيرومندترين فرد گروه بود بيمار و ضعيف به نظر مي‌رسيد. شب دهمين روز موقعي كه همه خواب بودند او اوكهارست را صدا كرد و با صدايي ضعيف گفت: من مي‌روم. اما چيزي در اين باره به بچه‌‌ها نگو. بسته‌اي را كه زير بالش من است بيرون بيار و باز كن. آقاي اوكهارست اين كار را كرد. بسته مزبور محتوي غذاي سهمي مادر شيپتون بود كه آن را نخورده بود و براي دخترك يعني پايني گذارده بود. به اوكهارست گفت اين غذا براي او (اشاره به پايني) است.

قمارباز يعني اوكهارست رو به مادر شيپتون گفت تو كه از گرسنگي مي‌ميري. او جواب داد چاره‌اي نيست و آهسته كلبه را ترك كرد و رفت. وقتي مادر شيپتون دور شد و در اعماق برف‌‌ها از انظار ناپديد گرديد آقاي اوكهارست تامي را كنار كشيد و يك جفت گالشي كه خودش براي راه‌پيمايي در برف داشت به او نشان داد و گفت براي نجات او (اشاره به پايني نامزد تامي) از صد تا فقط يك شانس وجود دارد.

سپس سمتي را كه به پوكر فلات منتهي مي‌شود نشان داد و گفت اگر بتواني دو روزه خودت را به آنجا برساني نامزدت را نجات داده‌اي. تامي پرسيد پس تو چه مي‌كني. اوكهارست جواب داد من اينجا مي‌مانم.

دو دوست با هم روبوسي كردند و از هم جدا شدند. دوشس خطاب به اوكهارست گفت تو نمي‌روي؟ تصور مي‌كرد كه وي دوستش را همراهي خواهد كرد. اوكهارست ناگهان برگشت صورت رنگ پريده و نحيف دوشس را بوسيد و او هم به راه افتاد كه دوستش را راهنمايي كند و برگردد. شب فرا رسيد اما اوكهارست برنگشت. آنچه شب با خود آورد كولاك و برف شديد بود. دوشس درحالي كه مشغول آتش روشن كردن بود ديد كسي مقداري سوخت كنار كلبه براي آنها باقي گذارده تا چند روز ديگر را هم سر كنند. اشك در چشمانش جاري شد ولي زود آن را پاك كرد كه پايني متوجه نشود.

زن خوابيد اما خيلي كم. او و دخترك تنها مانده بودند. صبح وقتي به يكديگر نگاه كردند سرنوشت خودشان را خواندند، حرفي نزدند اما پايني كه جوان بود و قوي‌تر به دوشس نزديك شد و دستش را به دور گردن او انداخت و روز را به همين نحو گذراندند. آن شب كولاك و طوفان به منتهاي شدت و بي‌رحمي رسيد و نزديك بود كلبه را از جا بلند كند.

صبح آنها متوجه شدند كه به اصطلاح منقل آتش رو به خاموشي است و قادر نيستند كه آن را روشن نگاهدارند. درحالي كه آتش گرمي خود را از دست مي‌داد دوشس خودش را به پايني نزديك‌تر كرد و سكوت طولاني خود را شكسته و پرسيد. پايني آيا مي‌تواني دعا كني. او جواب داد نه عزيزم. دوشس درحالي كه رمق در بدن نداشت سرش را روي شانه پايني گذاشت و هر دو به خواب رفتند خوابي كه ديگر بيداري به دنبال نداشت.

باد و طوفان هم سكوت كردند گويي مي‌ترسيدند آنها را بيدار كنند. دانه‌هاي برف از روي شاخه‌هاي درختان كاج به پايين مي‌افتاد و اطراف آنها را مي‌پوشاند. هيچ چيز نمي‌توانست آنها را از خواب ابدي بيدار كند. وقتي ديگران به سراغ گروه آمدند دخترك و زن بينوا را در آغوش هم يافتند كه به خواب ابدي فرو رفته‌اند. حتي قانون پوكر فلات هم اذعان داشت كه به آنها ظلم شده است.

اما آنهايي كه به سراغ گمشدگان آمده بودند در بالاي دره و در كنار يك درخت سر به فلك كشيده كاج متوجه جمله زير شدند كه روي درخت نقش شده بود: در زير اين درخت جسد جان اوكهارست قرار دارد كه در بيست‌وسوم نوامبر 1850 به سوي بدبختي و نيستي قدم گذارد و در هفتم دسامبر 1850 به دست خود جان سپرد.

و اين بود سرنوشت شوم مردي كه جسد سرد و بي‌جان او درحالي كه يك طپانچه جيبي در كنارش و گلوله‌اي در قلبش قرار داشت پايين درخت افتاده بود. جسد مردي كه هم نيرومندترين و هم ضعيف‌ترين فرد رانده‌شدگان پوكر فلات بود.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837