موقعي كه آقاي جان اوكهارست بامداد روز بيستوسوم نوامبر 1850 به خيابان اصلي شهر پوكر فلات قدم گذاشت از تغييري كه شب قبل در وضع و محيط معنوي آن شهر روي داده بود آگاه بود. دو سه نفري كه با گرمي مشغول صحبت با هم بودند همين كه وي به آنها نزديك شد صحبت خودشان را قطع كردند و نگاهي معنيدار بين آنها رد و بدل شد.
سيماي آرام و زيباي اوكهارست نشان ميداد كه خيلي از اين اوضاع ناراحت نيست. اينكه آيا او از يك علت يا حادثه قبلي آگاه بوده يا نه خود مسأله ديگري است. واكنش او در برابر اين وضع چنين بود: فكر ميكنم آنها در پي كسي هستند و شايد هم آن كس من باشم. سپس دستمالي را كه با آن گرد و خاكهاي روي پوتينهاي زيباي خودش را پاك كرد در جيب گذارد و فكر و گمان ديگري را به خودش راه نداد.
درواقع پوكر فلات در پي كسي بود زيرا اخيراً دچار حادثهاي شده بود يعني چند هزار دلار پول و دو اسب قيمتي و يكي از افراد برجسته شهر را از دست داده بود. درنتيجه اين حادثه شهر دچار يك بينظمي و بياعتمادي شده بود كه بايد براي رفع آن اقدامي به عمل ميآمد. يك كميسيون محرمانه بعد از اين حوادث تصميم گرفت كه شر افراد ناباب را از پوكر فلات بكند. عدهاي افراد مزاحمتهايي براي اين شهر فراهم كرده بودند و متأسفم بگويم كه بين آنها چند زن هم وجود داشتند.
آقاي اوكهارست حق داشت تصور كند كه خود او هم جزء اين افراد ناباب است. چند نفر از اعضاء كميسيون به تلافي پولهايي كه اوكهارست در قمار از آنها برده بود خواهان اعدام او بودند و ميگفتند اين بهترين راه براي انتقامجويي است. جيم ويلر گفت درست نيست بگذاريم اين جوان بيگانه پولهاي ما را بالا بكشد و برود. اما آنهايي كه شانس اين را داشتند كه در قمار از او ببرند اين فكر را رد ميكردند.
آقاي اوكهارست با خونسردي و متانت يك فيلسوف حكم محكوميت خود را دريافت كرد گواينكه با همان خونسردي از شك و ترديد قضات خود آگاهي داشت. او قماربازتر از آن بود كه به حكم سرنوشت سر تسليم فرود نياورد. زندگي در نظر او يك بازي نامعلوم و مبهم بود و او ميدانست كه هر بازيكن به حد متعارف احتمال برد بازي را دارد. بالاخره افراد ناباب درحالي كه عدهاي افراد مسلح آنها را همراهي ميكردند به خارج از شهر پوكر فلات تبعيد شدند. علاوه بر آقاي اوكهارست كه شهرت داشت آدم دست از جان شستهاي است و براي ترساندن او عدهاي مسلح تبعيدشدگان را همراهي ميكردند، گروه تبعيدشدگان عبارت بودند از زن جواني كه او را «دوشس» ميناميدند و زن ديگري كه ملقب به «مادر شيپتون» بود و ديگري به نام «عمو بيلي» سارق و مشروبخور تمامعيار. موقعي كه كاروان سواره از خيابانهاي شهرعبورميكرد از طرف تماشاچيان هيچگونه عكسالعملي ابراز نميشد و نظامياني هم كه تبعيدشدگان را همراهي ميكردند كلمهاي به زبان نميآوردند. فقط موقعي كه كاروان به نزديكي دره تنگ و عميق خارج از پوكر فلات رسيد فرمانده آنها به حرف درآمد و اعلام كرد كه تبعيدشدگان حق بازگشت به شهر را ندارند.
همين كه اسكورت نظامي بعد از رساندن تبعيديها به نقطه معين بازگشت و از انظار ناپديد شد تبعيدشدگان به صدا درآمدند و احساسات دروني خودشان را ابراز كردند. دوشس آنچه را كه در دل داشت با عصبانيت زياد بيرون ريخت. مادر شيپتون حرفهايي ركيك و بد به زبان آورد و عمو بيلي هم حرفهاي زيادي زد. فقط اوكهارست ساكت ماند و كلمهاي به زبان نياورد و با آرامي به حرفهاي مادر شيپتون كه ميخواست سر از تن فلاني جدا كند و سخنان پيدرپي دوشس كه ميگفت بين راه تلف خواهد شد و نيز به غرغر عمو بيلي كه مرتب روي اسب خودش نعره ميكشيد گوش ميداد. بنا به سيرت و عادت خوب خود او اصرار نمود كه اسب خودش را كه «فاير اسپات» نام داشت با قاطر از كارافتادهاي كه دوشس سوارش بود عوض كند ولي حتي اين جوانمردي او هم نتوانست همراهانش را نرم كند.
زن جوان با وضع آشفته و درهم برهم خود ميخواست به اصطلاح طنازي و عشوهگري كند و مادر شيپتون هم با يك بدطينتي و بدخواهي به صاحب اسب «فايراسپات» نگاه ميكرد و عمو بيلي هم به همه لعنت ميفرستاد. راه سندي بار يعني اردوگاهي كه هنوز راهي براي نفوذ اهالي پوكر فلات باز نكرده بود ظاهراً اكنون براي اين تبعيديهاي پوكر فلات باز بود. تقريباً يك روز سفر سخت تا آنجا فاصله بود. در آن فصل خوب سال كاروان راندهشدگان به زودي راههاي پر فراز و نشيب را پشت سر گذاشت و بعد از عبور از نواحي مرطوب و معتدل وارد ناحيه سرد و خشك «سيراس» شد. بعد از آن راه تنگ و دشوار شد. هنگام ظهر دوشس از اسب خود پياده شد و روي زمين دراز كشيد و اعلام كرد كه قصد دارد همانجا بماند و جلوتر نرود. سايرين نيز به ناچار توقف نمودند. دشت وسيع و سرد خرمي به نظر ميرسيد و براي خيمه زدن بسيار مناسب بود. اما آقاي اوكهارست ميدانست كه هنوز فقط نيمي از راه را پيمودهاند و كاروان مجهز نيست و داراي آذوقه كافي نميباشد كه بتواند با تأني و آهستگي به طرف سندي بار برود. او اين نكته را با پختگي و خونسردي خودش به ساير افراد كاروان گوشزد كرد و آنها را از عواقب اين اشتباه يعني تأخير در ادامه سفر آگاه ساخت.
اما آنها مجهز به مشروبات الكلي بودند كه درنتيجه به هيچوجه به فكر غذا و سوخت و راحتي و آينده خود نبودند. عليرغم مخالفتها و نكوهشهاي او آنها كم و بيش سرمست ميخواري شدند. عمو بيلي به سرعت از حالت عصبانيت و ستيزهجويي به يك حالت بيحالي و گيجي درآمد. دوشس دچار ضعف و مستي شد و «مادر شيپتون» به خرخر افتاد. فقط آقاي اوكهارست در حالت عادي بود و به تخته سنگي لميده و مشغول تماشاي آنها بود.
|