خانم بريكز به تنهايي در آپارتمان كوچكي در يك عمارت چهار طبقه در خيابان اكود، درست در محلي كه اين خيابان از كنار پارك و درياچه ميگذشت، زندگي ميكرد. آن طرف خيابان جلو پنجره آپارتمان خانم بريگز در زمستان بچهها روي برف بازي ميكردند و سر ميخوردند و در بهار تمام آن محوطه از سبزه و گياه پوشيده ميشد. در شبهاي ماهتابي تابستان دلباختگان جوان با هم قدم ميزدند و يكديگر را ميبوسيدند و نرد عشق ميباختند و در پاييز وزش باد برگهاي طلايي و سرخ و قهوهاي را به سوي درياچه ميبرد و چون زورقهاي كوچكي بر روي آب روان ميساخت.
خانم بريگز هر شب ساعت 8 از محل كار به خانه برميگشت، مگر در مواقعي كه پس از اتمام كار به سينما ميرفت يا در جلسات انجمن بانوان شركت ميجست. در غروبهاي يكشنبه معمولاً خانم بريگز به يكي از جلسات سخنراني درباره مسائل ديني و رموز ماوراءالطبيعه و نظريات مربوطه به حلول روح ميرفت.
ولي هرگز وقت خود را به عياشي و خوشگذراني و پرسه زدن در خيابان نميگذارند. خانم بريگز نه تنها از اتلاف وشت خوشش نميآمد بلكه زيادي كار مجالي نيز براي او باقي نميگذاشت. او رئيس دفتر شركت ويلكينز و بريانت كه به تجارت هيزم و ذغالسنگ اشتغال داشتند بود و از سال 1930 به بعد كه آنها از تعداد كارمندان خود كاسته بودند خانم بريگز فقط يك دستيار بيشتر نداشت و اين دو نفر ميبايست به دفاتر و صورتحسابها و تمام كارهاي ديگر رسيدگي كنند. ولي خانم بريكز خيلي در كارش ماهر و منظم بود. او بيست و يكسال در شغل رئيس دفتري باقي مانده بود و ويلكينز و بريانت نميدانستند بدون او چه بكنند.
خانم بريگز نسبت به شغل رئيس دفتري خود احساس غرور ميكرد. يك وقت از خانم بريگز دعوت به عمل آمده بود كه در شهرداري محل به كار مشغول شود، ولي ويلكينز و بريانت به او اظهار داشتند «نه، هرگز با رفتن شما موافقت نخواهيم كرد. ما هر مبلغي كه شهرداري بپردازد و حتي بيشتر از آن را به شما خواهيم پرداخت. دليلي ندارد كه شما بخواهيد از پيش ما برويد». خانم بريگز هم همانجا ماند، چه او كسي نبود كه هوس عوض كردن كار و جابهجا شدن را در سر داشته باشد.
در دوران جواني خانم بريگز با كوشش هرچه تمامتر در كالج مربوط به امور اداري و دفترداري درس خوانده بود بيآنكه وقتي براي گردش و عياشي داشته باشد. مادر بيوه او كه هميشه محتاج به كمك او بود در اواخر عمر فلج هم شده بود و كاملاً به او متكي بود. ولي اكنون شش سال از مرگ مادرش ميگذشت.
شايد علت اينكه خانم بريگز در ايام جواني به جاي رفتن به نمايش يا شركت در شبنشينيها تمام شبهاي خود را در منزل ميگذراند همين بيماري طولاني مادرش بود. آنها هرگز نتوانسته بودند خدمتكاري را براي كمك در كارهاي منزل استخدام كنند، چون حتي پس از آنكه حقوق خانم بريگز خيلي هم زياد شده بود معذالك مخارج دكتر و دارو كمرشكن بود مخصوصاً كه در ماههاي آخر زندگي ميبايست يك پرستار دوره ديده از مادر خدا بيامرز او مراقبت نمايد.
حالا كه ديگر خانم بريگز تنها شده بود معمولاً شام را در رستوران شكوفه صرف ميكرد. تعدادي از بانوان اشرافي و ثروتمند نيز در آنجا خوراك ميخوردند و پيشخدمتهاي سياهپوست رستوران خيلي معقول و مؤدب بودند. سه چهار سال بود كه شام او را جو يا پري دو پيشخدمت پير سياهپوست رستوران شكوفه در جلو او نهاده بودند. آنها ديگر با سليقه خانم بريگز كاملاً آشنا بودند و در مواقعي كه حال او خيلي خوب نبود به آشپز ميگفتند كه خوراك مخصوصي براي او تهيه كند.
پس از صرف شام خانم بريگز پياده روانه منزل ميشد و پس از چند صد قدم راهپيمايي درختان و چراغهاي پارك را ميديد و كمي بعد عمارت چهار طبقهاي كه در آن سكني داشت از وسط درختها نمايان ميگشت. چه جاي قشنگي براي زندگي بود، درست روبهروي پارك. خانم بريگز پس از مرگ مادرش به آنجا منتقل شده بود. اداره منزل به تنهايي برايش مشكل بود و مردي را نيز كه بتواند با او ازدواج كند سراغ نداشت. به علاوه در اين سن و سال بيشتر مردهايي هم كه به او علاقه نشان ميدادند فقط در بند پول و پله او بودند. زندگي با يك زن ديگر نيز به اين زودي پس از مرگ مادرش براي خانم بريگز ناخوشايند بود و آن را نوعي بيحرمتي به خاطره مادر مرحومه خود ميدانست. از آن گذشته زن ديگري را كه مثل خودش تنها و بيكس و كار باشد نميشناخت. هر زن ديگر به هرحال براي خود كسي را داشت. تمام زنهاي ديگري را كه ميشناخت يا شوهر داشتند، يا خواهر داشتند و يا با يكي از دوستان قديمي و نزديك خود زندگي ميكردند. ولي خانم بريگز هيچكس را نداشت، هيچكس.
خانم بريگز زياد هم به اين تنهايي نميانديشيد. او عادت داشت كه يك تنه به نبرد زندگي برود، به كار خود مشغول باشد و راه مستقل خويش را در پيش گيرد. ولي يك روز تابستاني پس از گذراندن دو هفته تعطيلات خود در ايالت ميشيگان در سر راه خود در شهر كليولند درحالي كه از قايق پياده شده و سوي استگاه راهآهن ميرفت چشمش به يك مغازه سگفروشي افتاد كه پر از سگهاي كوچك و سفيد و پشمالو بود. خانم بريگز از راننده تاكسي تقاضا كرد كه جلو آن مغازه توقف كند. او از تاكسي پياده شد و به داخل مغازه رفت. وقتي كه از مغازه به تاكسي مراجعت ميكرد يك سگ سفيد كوچكي را كه ملوس نام داشت در آغوش گرفته بود. صاحب مغازه گفته بود كه او نام ملوس را خودش براي آن سگ انتخاب كرده است و سپس او لبخندي به روي خانم بريگز زده و گفته بود: «گوشهاي ملوس درست مثل گوشهاي خرگوش دائم به اينور آنور تكان ميخورند».
|