آنگونه كه يكي از اعقاب وي نقل كرده، با بر پايي جشن و سرور عمومي در سر تا سر امپرا طوري روز بيستم ژوئن سال 1897 بعنوان روزي خجسته ثبت شد: « ازرا كاگين» شب همان روز دار فاني را وداع گفته بود. اين تاريخ ، با جشن سالروز شصتمين سال ازدواج « ملكه ويكتوريا» مصادف بود. « ازرا» در تمام عمر در مزرعه اش تنها زندگي كرده بود و به كمك كارگراني كه در مقابل دريافت مزد برايش كار مي كردند به توسعه و باروري مزرعه خود پرداخته ، هر از گاه يكبار نيز، موج لعن و نفرينش را نثار اعضاي ذكور فاميل كرده بود. او در يكي از شبها كه سرگرم پنهان كردن مبلغي پول در دودكش بخاري بود، مقداري دوده به حلقش رفت و چيزي نمانده بود خفه شود؛ از دودكش سقوط كرد ، استخوان لگن خاصره اش خرد شد و از آن پس پاياني توام با ناخوشي را آغاز كرد.
شوهر خواهر زاده« ازرا» - « تام بيلي تيارا» ي شكسته بند- كه مردي چاق و فربه بود ، در بيمارستان به ملاقاتش آمد ؛« ازرا» از اين ملاقات به هيچ وجه خوشحال نشد. با اينحال به او گفت كه « اناس » فاميل را بخشيده است ، زيرا انتظار نداشته است پيش از اين درك و شعور از خود نشان دهند . خطاب به تام گفت: اينطور ديده ام كه اين« سالي» تو- همسرت- حالش خوب است. حالا گوشهايت را خوب باز كن . وصيت نامه من در جعبه محكم و سياه رنگي ، بالاي گنجه آشپزخانه است. آنها مي دانند كه من وصيت نامه اي دارم؛ تا زماني كه وقت خواندن آن براي همه نرسيده است؛ بگذار همانجا بماند. خودت ترتيب همه كاره را بده « تام بيلي» . ميل دارم فقط افراد فاميل حضور داشته باشند ، و بعد، راجع به مخارج كفن و دفن و مراسم...؟ اتفاقا شوهر خواهر زاده اش ، مرده شوي هم بود.
« تيارا» آكنده از احساس دلپذير قيم و همه كاره بودن با خوشحالي، او را ترك كرد. ماجرا را براي زنش « سالي» تعريف كرد؛ او هم قانع شد ، روز خريد به شهر رفت و تمام وقتش را صرف خريد پيراهن سياه و مناسبي كرد. پنج روز گذشت تا آن خبر ناگوار از بيمارستان رسيد و او توانست لباس مشكي خود را بتن كند.
« تيارا » بعد از مطلع كردن اقوام از حادثه ، سياهه دقيقي از مخارج تهيه كرد و به اتفاق همسرش ، چفت و بست خانه اش را محكم نمود و براي مواظبت از خانه « كاگين» كه در كنار مزرعه قرار داشت، با عجله راهي آنجا شد. جعبه كوچك سياه رنگ و موذي را در جاي خود ، بالاي گنجه پيدا كردند . در آن قفل نبود ، و هر بيننده اي را وسوسه مي كرد تا نگاهي به داخل آن بيندازند.
وصيت نامه را زير انبوهي از رسيدهاي قديمي ، يك كتاب دعاي بدون جلد، و نامه هاي مربوط به وجين كردنها وكند و كاوهاي ناموفق ، يافتند. ورق كاغذي بود د راز به رنگ آبي آسماني كه به خط پيرمرد نوشته شده بود، ودر آن لغاتي عجيب و غريب، اما پر معني يافت مي شد. « تيارا» ذوق زده همسرش را در آغوش كشيد، چرا كه مزرعه تماما براي او به ارث گذاشته شده بود. پيرمرد براي كم كردن شر بقيه « كاگين» ها، چند تركه جزئي و كم ارزش هم به آنها بخشيده بود. تيارا گفت : بنوا رسيديم ، زن! اما كمي بعد مجبور شد با همسرش به مجادله بپردازد، زيرا او معتقد بود حالا كه شخص قابلي در مراسم حضور نمي يافت، مي بايست در مخارج صرفه جوئي كنند؛ اما« تيارا» عقيده داشت بايد با غذاي مفصلي از مهمانان پذيرائي كنند تا هنگام خواندن وصيت نامه دهنشان بسته شود ، بالاخص كه قرار بود يك چنين وصيتنامه اي در حضورشان خوانده مي شد.
در روز تشيع جنازه، پيرمرد را در تابوتي كه « تيارا» برايش درست كرد ه بود . گذاشت تا براي بازديد كساني كه جمع شده بودند تا از مرگ وي مطمئن شوند ، آماده باشد . اعضاي فاميل - بيشتر از تعدادي كه انتظار مي رفت زودتر از وقت مقرر وارد شدند؛ و ناچارا بخشهاي بزرگ گوشت داخل بشقابها كه آماده بودند تا توسط مهمانان تناول شوند، به قسمتهاي كوچكتري تقسيم شد. « تيارا» دم در خانه، به سوگواران خوشامد مي گفت. اكثر « كاگين» ها مردهايي بودند كوتاه قد و با بيني هاي سر بالا ؛ و زنهائي ، رنگ پريده و به اقتضاي موقعيت ، موقر و سنگين . لباسهاي سياهشان اكثر بد رنگ خورده ، باعث پديد آمدن هارموني اي ناموزون شده بود. توقع كسب ارث و ميراث از فحواي احترام و تكريم آنها به خوبي بچشم مي خورد.
هواي آفتابي، مزارع متوفي را براي ارزيابي به خوبي روشن كرده بود. عزاداران به بهانه تعريف و تمجيد از حاصل زحمات« ازرا» به طرف پنجره ها رفتند و حريصانه بيرون را نگاه كردند. حاضرين تا وقتي كه در خانه بودند ، رفتاري متين داشتند؛ هنگامي هم كه درشكه هاي سياه تازه رنگ شده آهسته آهسته و پشت سر هم به دنبال نعش كش مي رفتند ، آرام بودند؛ در كليساي كوچك بدون در و پنجره نيز- ضمن گوش دادن به دعا و نيايش طو لاني ساكت ورسمي به نظر مي رسيدند . در گورستان قيافه هايشان باز تر شد و به نشاط آمدند ؛ چرا كه فصل غمبار روز بسر آمده بود.
در راه بازگشت به خانه ، صحبتها رسا و روشن شد .« كاگين» ملقب به بي رحم و بازرس حيوانات ، ريش و سيبيل قرمزش را از پنجره درشكه بيرون برد تا به دوستي سلام كند . در درشكه اي ديگر ،« تيارا» گمان كرد صدايي شبيه به آواز شنيده است و اخمي پرسشگرانه به زنش كرد . كاروان عزاداران از جاده اي كه از پشت دهكده مي گذشت، يورتمه كنان اما چابك و سر حال پيش مي رفت، .و سر انجام راه خود را بسوي مزرعه كج كرد.
هيجان تند ناشي از فكر صاحب ملك و املاك شدن، همه افراد داخل درشكه ها را كه با تكان درشكه بالا و پائين مي شدند به وجد آورد. چشمها در نهايت ولع روي هر مزرعه اي كه از كنارش مي گذشتند خيره مي ماند. انبار علوفه سبك هلندي ، خوكداني قديمي، و گاوها... باغ پر از درختان ميوه را دور زدند.
« تيارا» كه جلوتر از همه حركت مي كرد ، در اثناي ورود به محوطه خانه، در نزديكي ايوان بيروني كه فضاي آن زير پوششي از گلهاي رز پنهان بود - سايه اي را ديد كه حركت مي كرد . بنظرش آمد صاحب سايه از طرفي مي آيد كه ياداشتهاي پيرمرد در آنجابود- از طرف در ورودي حياط خلوت. « تيارا» در حاليكه به درهايي كه قفل نشده بود فكر مي كرد ، با كمي زحمت خود را از درشكه بيرون كشيد.
خيلي خوب آنجا كيه؟ سل...ا...م ، اين طور كه پيداست ، نتوانستم به موقع برسم و پيرمرد را ببينم،ها؟ كوتاه قد و قرمز ، با بيني سر بالا، و بدون شك ، يك « كاگين» . ادامه داد: مرا بجا نمي آوري« تام بيلي » ها؟ آه... چرا ، البته.
« تيارا» باشك و ترديد دست وي را فشرد . حالا او را بخاطر مي آورم ؛ يكي از قو م و خويشها ، شايد هم يك پسر عمو، معروف به« كاگين وكيل» ؛ چرا كه زماني بعنوان منشي براي يك وكيل مدافع كار مي كرد، سپس به تصنيف نويسي و يا چيزي مثل آن پرداخته، مدتي هم، آن طور كه شايع بود ، با پرورش موش خرما زندگيش را گذرانده بود ؛ مردي چابك و نيرومند. « كاگين» وكيل در حاليكه جمعيت در حال پياده شدن از درشكه ها بودند، به صداي بلند گفت: سلام به همگي، همين حالا داشتم به « تام بيلي» مي گفتم، كار و مشغله مانع شد سر وقت به قطار برسم ، و اين طور كه مي بينم نتوانستم به موقع خودم را برسانم و پيرمرد را براي آخرين بار ببينم. فاميلها خوش و بش كنان دورش جمع شدند.
« تيارا» با عجله به دنبال همسرش وارد خانه شد . او را بطرف آشپزخانه راند و گفت: « سالي» يك لحظه به من توجه كن... آن دو از داخل آشپزخانه صداي گريه خانم « نين» سالخورده كه د ر سوگ « آنهمه دقت و سليقه در نگهداري خانه و مزرعه» مي گريست ، و نيز صداي بم سه پسر وي را مي شنيدند. « سالي» گفت: خوب، چيه؟ « تيارا» سري تكان داد. قيافه اين يارو وكيله را ديدي؟ وقتي به خانه نزديك مي شديم او پشت بو ته هاي هشتي كمين كرده بود . مواظبش باش... از ظاهرش پيداست كه مرديكه اهل هر دوز كلكي هست.
اتاق پذيرايي از جمعيت موج مي زد . «تيارا» اين سو و آن سو مي رفت و مردم را براي صرف غذا در جاهاي مناسب مي نشاند. سه پسر تنومند « نين» غر غر كنان اين طرف وآن طرف مي رفتند و مقدار غذاي داخل بشقابها را با هم مقايسه مي كردند . بچه اي گريه مي كرد و مي خواست به خانه اش باز گردد . در اين ميان، يكي از جوجه ها كه به طريقي توانسته بود خود را به اتاق نشيمن برساند، در ميان ساقه هاي سياه بال بال مي زد و اين طرف و آن طرف مي پريد. زنها دامنهايشان را از سر راه جوجه جمع مي كردند ، مردها به هم فشار مي آوردند و در حاليكه جوجه را كيش مي كردند ، سرو صداي سر گيجه آوري براه مي انداختند.
|