جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

به خاك سپاري دايي« كاگين»
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نايژل نيل

آنگونه كه يكي از اعقاب وي نقل كرده، با بر پايي جشن و سرور عمومي در سر تا سر امپرا طوري روز بيستم ژوئن سال 1897 بعنوان روزي خجسته ثبت شد: « ازرا كاگين» شب همان روز دار فاني را وداع گفته بود. اين تاريخ ، با جشن سالروز شصتمين سال ازدواج « ملكه ويكتوريا» مصادف بود. « ازرا» در تمام عمر در مزرعه اش تنها زندگي كرده بود و به كمك كارگراني كه در مقابل دريافت مزد برايش كار مي كردند به توسعه و باروري مزرعه خود پرداخته ، هر از گاه يكبار نيز، موج لعن و نفرينش را نثار اعضاي ذكور فاميل كرده بود. او در يكي از شبها كه سرگرم پنهان كردن مبلغي پول در دودكش بخاري بود، مقداري دوده به حلقش رفت و چيزي نمانده بود خفه شود؛ از دودكش سقوط كرد ، استخوان لگن خاصره اش خرد شد و از آن پس پاياني توام با ناخوشي را آغاز كرد.

شوهر خواهر زاده« ازرا» - « تام بيلي تيارا» ي شكسته بند- كه مردي چاق و فربه بود ، در بيمارستان به ملاقاتش آمد ؛« ازرا» از اين ملاقات به هيچ وجه خوشحال نشد. با اينحال به او گفت كه « اناس » فاميل را بخشيده است ، زيرا انتظار نداشته است پيش از اين درك و شعور از خود نشان دهند . خطاب به تام گفت: اينطور ديده ام كه اين« سالي» تو- همسرت- حالش خوب است. حالا گوشهايت را خوب باز كن . وصيت نامه من در جعبه محكم و سياه رنگي ، بالاي گنجه آشپزخانه است. آنها مي دانند كه من وصيت نامه اي دارم؛ تا زماني كه وقت خواندن آن براي همه نرسيده است؛ بگذار همانجا بماند. خودت ترتيب همه كاره را بده « تام بيلي» . ميل دارم فقط افراد فاميل حضور داشته باشند ، و بعد، راجع به مخارج كفن و دفن و مراسم...؟ اتفاقا شوهر خواهر زاده اش ، مرده شوي هم بود.

« تيارا» آكنده از احساس دلپذير قيم و همه كاره بودن با خوشحالي، او را ترك كرد. ماجرا را براي زنش « سالي» تعريف كرد؛ او هم قانع شد ، روز خريد به شهر رفت و تمام وقتش را صرف خريد پيراهن سياه و مناسبي كرد. پنج روز گذشت تا آن خبر ناگوار از بيمارستان رسيد و او توانست لباس مشكي خود را بتن كند.

« تيارا » بعد از مطلع كردن اقوام از حادثه ، سياهه دقيقي از مخارج تهيه كرد و به اتفاق همسرش ، چفت و بست خانه اش را محكم نمود و براي مواظبت از خانه « كاگين» كه در كنار مزرعه قرار داشت، با عجله راهي آنجا شد. جعبه كوچك سياه رنگ و موذي را در جاي خود ، بالاي گنجه پيدا كردند . در آن قفل نبود ، و هر بيننده اي را وسوسه مي كرد تا نگاهي به داخل آن بيندازند.

وصيت نامه را زير انبوهي از رسيدهاي قديمي ، يك كتاب دعاي بدون جلد، و نامه هاي مربوط به وجين كردنها وكند و كاوهاي ناموفق ، يافتند. ورق كاغذي بود د راز به رنگ آبي آسماني كه به خط پيرمرد نوشته شده بود، ودر آن لغاتي عجيب و غريب، اما پر معني يافت مي شد. « تيارا» ذوق زده همسرش را در آغوش كشيد، چرا كه مزرعه تماما براي او به ارث گذاشته شده بود. پيرمرد براي كم كردن شر بقيه « كاگين» ها، چند تركه جزئي و كم ارزش هم به آنها بخشيده بود. تيارا گفت : بنوا رسيديم ، زن! اما كمي بعد مجبور شد با همسرش به مجادله بپردازد، زيرا او معتقد بود حالا كه شخص قابلي در مراسم حضور نمي يافت، مي بايست در مخارج صرفه جوئي كنند؛ اما« تيارا» عقيده داشت بايد با غذاي مفصلي از مهمانان پذيرائي كنند تا هنگام خواندن وصيت نامه دهنشان بسته شود ، بالاخص كه قرار بود يك چنين وصيتنامه اي در حضورشان خوانده مي شد.

در روز تشيع جنازه، پيرمرد را در تابوتي كه « تيارا» برايش درست كرد ه بود . گذاشت تا براي بازديد كساني كه جمع شده بودند تا از مرگ وي مطمئن شوند ، آماده باشد . اعضاي فاميل - بيشتر از تعدادي كه انتظار مي رفت زودتر از وقت مقرر وارد شدند؛ و ناچارا بخشهاي بزرگ گوشت داخل بشقابها كه آماده بودند تا توسط مهمانان تناول شوند، به قسمتهاي كوچكتري تقسيم شد. « تيارا» دم در خانه، به سوگواران خوشامد مي گفت. اكثر « كاگين» ها مردهايي بودند كوتاه قد و با بيني هاي سر بالا ؛ و زنهائي ، رنگ پريده و به اقتضاي موقعيت ، موقر و سنگين . لباسهاي سياهشان اكثر بد رنگ خورده ، باعث پديد آمدن هارموني اي ناموزون شده بود. توقع كسب ارث و ميراث از فحواي احترام و تكريم آنها به خوبي بچشم مي خورد.

هواي آفتابي، مزارع متوفي را براي ارزيابي به خوبي روشن كرده بود. عزاداران به بهانه تعريف و تمجيد از حاصل زحمات« ازرا» به طرف پنجره ها رفتند و حريصانه بيرون را نگاه كردند. حاضرين تا وقتي كه در خانه بودند ، رفتاري متين داشتند؛ هنگامي هم كه درشكه هاي سياه تازه رنگ شده آهسته آهسته و پشت سر هم به دنبال نعش كش مي رفتند ، آرام بودند؛ در كليساي كوچك بدون در و پنجره نيز- ضمن گوش دادن به دعا و نيايش طو لاني ساكت ورسمي به نظر مي رسيدند . در گورستان قيافه هايشان باز تر شد و به نشاط آمدند ؛ چرا كه فصل غمبار روز بسر آمده بود.

در راه بازگشت به خانه ، صحبتها رسا و روشن شد .« كاگين» ملقب به بي رحم و بازرس حيوانات ، ريش و سيبيل قرمزش را از پنجره درشكه بيرون برد تا به دوستي سلام كند . در درشكه اي ديگر ،« تيارا» گمان كرد صدايي شبيه به آواز شنيده است و اخمي پرسشگرانه به زنش كرد . كاروان عزاداران از جاده اي كه از پشت دهكده مي گذشت، يورتمه كنان اما چابك و سر حال پيش مي رفت، .و سر انجام راه خود را بسوي مزرعه كج كرد.

هيجان تند ناشي از فكر صاحب ملك و املاك شدن، همه افراد داخل درشكه ها را كه با تكان درشكه بالا و پائين مي شدند به وجد آورد. چشمها در نهايت ولع روي هر مزرعه اي كه از كنارش مي گذشتند خيره مي ماند. انبار علوفه سبك هلندي ، خوكداني قديمي، و گاوها... باغ پر از درختان ميوه را دور زدند.

« تيارا» كه جلوتر از همه حركت مي كرد ، در اثناي ورود به محوطه خانه، در نزديكي ايوان بيروني كه فضاي آن زير پوششي از گلهاي رز پنهان بود - سايه اي را ديد كه حركت مي كرد . بنظرش آمد صاحب سايه از طرفي مي آيد كه ياداشتهاي پيرمرد در آنجابود- از طرف در ورودي حياط خلوت. « تيارا» در حاليكه به درهايي كه قفل نشده بود فكر مي كرد ، با كمي زحمت خود را از درشكه بيرون كشيد.

خيلي خوب آنجا كيه؟ سل...ا...م ، اين طور كه پيداست ، نتوانستم به موقع برسم و پيرمرد را ببينم،ها؟ كوتاه قد و قرمز ، با بيني سر بالا، و بدون شك ، يك « كاگين» . ادامه داد: مرا بجا نمي آوري« تام بيلي » ها؟ آه... چرا ، البته.

« تيارا» باشك و ترديد دست وي را فشرد . حالا او را بخاطر مي آورم ؛ يكي از قو م و خويشها ، شايد هم يك پسر عمو، معروف به« كاگين وكيل» ؛ چرا كه زماني بعنوان منشي براي يك وكيل مدافع كار مي كرد، سپس به تصنيف نويسي و يا چيزي مثل آن پرداخته، مدتي هم، آن طور كه شايع بود ، با پرورش موش خرما زندگيش را گذرانده بود ؛ مردي چابك و نيرومند. « كاگين» وكيل در حاليكه جمعيت در حال پياده شدن از درشكه ها بودند، به صداي بلند گفت: سلام به همگي، همين حالا داشتم به « تام بيلي» مي گفتم، كار و مشغله مانع شد سر وقت به قطار برسم ، و اين طور كه مي بينم نتوانستم به موقع خودم را برسانم و پيرمرد را براي آخرين بار ببينم. فاميلها خوش و بش كنان دورش جمع شدند.

« تيارا» با عجله به دنبال همسرش وارد خانه شد . او را بطرف آشپزخانه راند و گفت: « سالي» يك لحظه به من توجه كن... آن دو از داخل آشپزخانه صداي گريه خانم « نين» سالخورده كه د ر سوگ « آنهمه دقت و سليقه در نگهداري خانه و مزرعه» مي گريست ، و نيز صداي بم سه پسر وي را مي شنيدند. « سالي» گفت: خوب، چيه؟ « تيارا» سري تكان داد. قيافه اين يارو وكيله را ديدي؟ وقتي به خانه نزديك مي شديم او پشت بو ته هاي هشتي كمين كرده بود . مواظبش باش... از ظاهرش پيداست كه مرديكه اهل هر دوز كلكي هست.

اتاق پذيرايي از جمعيت موج مي زد . «تيارا» اين سو و آن سو مي رفت و مردم را براي صرف غذا در جاهاي مناسب مي نشاند. سه پسر تنومند « نين» غر غر كنان اين طرف وآن طرف مي رفتند و مقدار غذاي داخل بشقابها را با هم مقايسه مي كردند . بچه اي گريه مي كرد و مي خواست به خانه اش باز گردد . در اين ميان، يكي از جوجه ها كه به طريقي توانسته بود خود را به اتاق نشيمن برساند، در ميان ساقه هاي سياه بال بال مي زد و اين طرف و آن طرف مي پريد. زنها دامنهايشان را از سر راه جوجه جمع مي كردند ، مردها به هم فشار مي آوردند و در حاليكه جوجه را كيش مي كردند ، سرو صداي سر گيجه آوري براه مي انداختند.

«تيارا» بازوئي استخواني را كه به صورتي كشيده ختم ميشد چنگ زد و با درماندگي گفت: آقاي «كين» به خاطر خدا، سرودي، دعايي، چيزي بخوان. مرد كه ظاهري لاغر و دراز داشت ، با چنگال بروي بشقاب كوبيد و با صداي گوشخراش كه همهمه حاضرين را تحت الشعاع قرار دارد، شروع به خواندن سرود« بامن بمان» كرد. به تدريج آرامش بر اتاق پذيرائي حكمفرما شد و « كا گين »ها يك يك با بي ميلي نشستند.

خانم« نين» پير در سكوتي كه بدنبال تك خواني مرد لندوك بوجود آمد گفت: چه زيبا ! اما وقتي با تعجب و عصبانيت مرد روبرو شد، اضافه كرد: منظورم طرز چيدن ميزهاست. پسرها، خوب دقت كنيد. اندكي نگذشت كه« سالي» چاي جوش قديمي را آماده و روشن كرد و همهمه تعريف و تمجيد از همه طرف بلند شد. وقتي فنجانهاي چاي لق لق كنان دست به دست مي گشت ، همگي بخاطر در امان ماندن از خطر ريختن چاي بر روي لباس و اعضاي بدنشان با احتياط خود را از سر راه عقب مي كشيدند.

سپس همگي غذا را با ولع خوردند. « كاگين» بيرحم از ميان ريش و سبيل عرق كرده، فنجان چاي ديگري خواست. پسر هاي «نين» با تلاش زياد ، از استيكهاي داخل بشقابها مي بردند و مي بلعيدند. شيشه هاي شراب و ظرفهاي ترشي يكي پس از ديگري خالي مي شد و صورتها گل مي انداخت. « تام بيلي» نگاهي به اطراف كرد . « كاگين» وكيل دو ميز دورتر از او نشسته بود و براحتي ديده نمي شد. خيلي ساكت بنظر مي آمد. « تيارا» با نا آرامي به پشتي صندلي تكيه داد. مزه گوشت زير دندانهايش، ذره اي به ذائقه اش خوش نمي آمد.

خانم« نين» صدايش را بلند كرد و خطاب به وي گفت: عزيزم ، پسرها مي گويند از غذا بسيار لذت مي برند. و پسرها بدون توجه به جويدن و بلعيدن ادامه دادند. « تيارا» در گوشي به زنش گفت: بيرون كسي هست كه مواظب آشپزخانه باشد؟ « سالي» با سر پاسخ منفي داد و قيافه « تيارا» تكيده و در هم شد. همسايه اي بانگ بر آورد: يا الله، زود باش آقاي « تيارا» ! غذايت را بخور. اجازه نده غم و غصه بيش از اين شما را دلتنگ كند! بشقابها جمع شدند و دور دوم پذيرائي آغاز شد. كيكهاي خامه دار و بيسكويتهاي كره مال. هر چه اشتهاي حاضرين فروكش مي كرد، زمزمه ياد آوري آشناييها و نسبتهاي خويشاوندي بالا مي گرفت. « تيارا» مي شنيد كه همه جا صحبت از پيدا كردن رابطه هاي دور فاميلي است. سالي به وي سقلمه زد و لحظه اي بعد، بيخ گوشش پچ پچ كرد: نگاه كن... وكيل! ناگهان چشمهاي « تيارا» براق شد، به همان حالت نشسته، سر جايش چرخي زد و سعي كرد خود را كمي به جمعيت متوجه و علاقه مند نشان دهد.

صندلي « كاگين» و كيل خالي بود. او در اتاق پذيرايي نبود. « تام بيلي» خود را از روي صندلي بالا كشيد و نيم خيز ايستاد. دوباره نشست. قلبش در سينه شديدأ مي تپيد ، نجواكنان گفت: وقتي اتاق را تر ك مي كرد، تو مواظبش بودي؟ نه من همين الان سرم را بر گرداندم و... اوه، تماشاكن،... ببين، او بازگشت! مرد كوتاه قد و موقرمز در حال فرو رفتن در صندليش بود، حالت نگاهش به نظر « تام بيلي» عجيب و موذيانه آمد. حالتي كه نشانگر سوء ظن وي نسبت به قبول بيگناهي و اعتماد به نفسش از جانب ديگران بود، اعتماد به نفسي كه خودش هم چندان در مورد آن مطمئن نبود.

نگاهش با نگاه « تيارا» تلاقي كرد و پوزخند بر لب راند؛ پوزخندي تشويش بر انگيز كه ناگهان تبديل به لبخندي شاد شد. « تام بيلي» احساس كرد ماهيچه هاي صورتش منقبض مي شوند. از جا بلند شد. يكي دو نفر متوجه او شدند، دست زنش با فشاري اخطار دهنده بازوي وي را فشرد. آهسته ، بطوري كه فقط اطرافيان بشنوند، گفت: آه... بايد كمي ديگر نان بياورم. سپس راه خود را از ميان پشتيهاي صندلي باز كرد و وقتي در اتاق پذيرائي را پشت سرش بست، چند قدم بسوي آشپزخانه دويد، سپس قدمهايش را آهسته كرد. در داخل آشپزخانه، چهار پايه اي را نزديك گنجه قرار دارد، از آن بالا رفت و جعبه كوچك پر از سند و قباله را با دست قاپ زد و از جايش پائين آورد. همين كه در قوطي را باز كرد، قطرع عرقي درشت، چشمش را تار كرد. قلبش در سينه فشرده شد و براي اينكه نيفتد، لبه طاقچه را با دست چنگ زد. وصيت نامه« ازرا» سر جايش نبود!

نشست و محتويات جعبه را تماما روي ميز ولو كرد. ورق كاغذهاي متفرقه ، كتاب دعا، و نامه ها، هنگامي كه سطح سياه كف قوطي خالي به چشمهاي وي زل زد، تكان شديدي خورد. لحظه اي بعد صندلي چوبي قديمي زير فشار ناگهان وزن بدنش به دو نيم شد.

ترس و عصبانيت شديدي كه بدنبال بلند شدن صداي درهم شكستن صندلي به وي دست داد و احتمال داشت هر آن عده زيادي را به آشپز خانه بكشاند و گم شدن و صيت نامه را بر ملا سازد همچون بخار داغي كه در حال غليان است ، صورتش را گرم و بر افروخته كرد. به ياد آوري اين نكته كه در آن وضعيت بيش از هر چيز به آرامش و سكوت نيازمند است موجب شد كه خشمش را مهار كند، احساس نياز به آرامش با افكار درهم و مغشوش وي بهم آميخت و در مغزش غو غائي به پا كرد. چند دقيقه اي طول كشيد تا توانست به انديشه هاي پريشان خود دوباره نظم و ترتيب دهد.

كار كار وكيل بود! مخفيگاه وصيت نامه را بايد هنگامي پيدا كرده باشد كه آنان مشغول نشيع جنازه بودند و او اين فرصت را پيدا كرده بود تا همه زواياي آشپزخانه را براي يافتن قوطي جستجو كند . حالا هم آنرا دزديده بود ، اثر جرم را مي شد چند لحظه پيش كه دزدانه به اتاق پذيرائي باز گشت، از قيافه اش تشخيص داد. « تام بيلي» نشست و سعي كرد بر افكارش مسلط شود تا بتواند نقشه درستي طرح ريزي كند . اتاق مجاور مملو از « كاگين » هايي بود كه بي صبرانه انتظار مي كشيدند تا وصيت نامه خوانده شود. اگر جعبه خالي را نشان مي داد، بي شك وي را- حافظ و نگهبان وصيت نامه را- تكه پاره مي كردند. ادعاي اينكه تمام دارائيهاي متوفي براي « سالي» به ارث گذاشته شده نيز هيچ فايده اي نداشت؛ در آنصورت هر كدام از آنها ، كوچك و بزرگ خود را فريفته و محروم از حقي مسلم و قانوني مي پنداشت.

به اتاق باز گردد و دزد را رسوا كند؟ نه، كسي به حرفش اعتنائي نمي كرد. وكيل مي توانست به راحتي از خودش دفاع كند زيرا خوب مي دانست كه اعتماد « كاگين » ها به « تام بيلي» بيش از اعتماد آنان به خود وي نيست. از اين گذشته، او مي توانست وصيت نامه را در جائي پنهان و همه چيز را با گستاخي انكار كند. و البته بعدها وقتي زمان مناسبي رسيد، به« كاگين »ها مي گفت در وصيتنامه چه بوده و از آنها مي خواست موضوع را به عنوان يك راز نزد خود نگه دارند. به هر صورت، ديگر كسي رنگ وصيت نامه را هم نمي ديد و مزرعه ميان تمامي اعضاي فاميل، به طور مساوي تقسيم مي شد. « تام بيلي» از فرط غم و اندوه آهسته ناله كرد.

بايد فورأ اقدامي مي كرد ؛ اما چه اقدامي ، اصلا نمي دانست . بياد آورد كه او اغلب به اين موضوع فكر كرده بود كه وقتي بوي مسلخ به مشام دام پروري مي رسد چه احساسي پيدا مي كند. و همان لحظه جواب سئوالش را يافت : دعا مي كرد در آن حول و حوش فاجعه اي روي دهد تا فرصتي بيابد و فرار كند. يك زمين لرزه؛ و يا لااقل، يك گردباد. كلمات در مقابل چشمانش برقص در آمدند . مي گفتند: « رفع مشكل شما آرزوي ماست.» تلاش كرد با پلك زدن كلمات را از جلوي ديد گانش محو كند، اما آنها همچنان رقص كنان بر جاي ماندند: « رفع مشكل شما آرزوي ماست» بنظرش رسيد كه كلمات بر روي پاكت كاغذي كوچكي كه كنار ديوار افتاده، حك شده است. عرق سرد روي صورتش بيشتر شد.

از جاي بر خاست و به طرف قوطي خيالي پيش رفت. نوشته روي آن را خواند: فندك مارك « ويسوويوس» ساخته شده براي بر طرف كردن مشكل شما در بر افروختن آتش!» ولي او هنوز مشاعرش را از دست نداده، فقط ضربان قلبش كند تر شده بود. نوشته روي بر چسب پاكت كاغذي او را به اشتباه انداخته بود. پاكتي كاغذي با بر چسبي كه عبارت« ويسوويوس، مارك اطمينان» روي آن چاپ شده بود، نظر وي را جلب كرد. بخوبي معلوم بود كه اين ، نه« ازرا كاگين» بلكه« سالي» بود كه بابت وسايل و اجناس داخل آن پول پرداخت كرده بود وسايل مخصوص روشن كردن بخاري و غيره- چرا كه اگر « ازرا» از سرما هم مي مرد، حاظر به پرداختن پول براي خريد اشياء تازه به بازار آمده نمي شد. روي پاكت عكسي كوچك و نه چندان در خور تبليغ ، از عده اي مرد و زن با پيراهنهاي بلند خواب بود، بعضي دسته هاي چوب و بعضي ديگر جعبه هاي چوبي در دست داشتند و اين سو و آن سو مي دويدند؛ و در زمينه عكس ، كوهي از آتش بچشم مي خورد. پاكت بو گرفته را از زمين بر گرفت.

فكري وسوسه انگيز در مغزش شكل گرفت . فكري كه از يأس و ناچاري منتج شده بود. هيچگاه قبلا فكري به آن بدي به مخيله اش خطور نكرده بود. صندلي شكسته را به وسط اشپزخانه كشاند و مواد آتش زا را با دقت روي آن چيد. با عجله مقداري روزنامه پاره ، چند تكه كهنه چرب و دو عدد كيسه پارچه اي مخصوص مواد خوراكي كه در داخل يكي از گنجه ها پيدا كرده بود ، به آن افزود. چهار پايه و ميز قديمي و فرسوده را هم در وضعيتي عادي كنار صندلي قرار داد . كوزه اي پر از چربي آب شده ، مقدمات نقشه اش را تكميل كرد. ورق كاغذهاي پراكنده را دوباره در داخل جعبه سياه رنگ گذاشت وآن را سر جاي اولش آن بالا، روي كمد آشپزخانه قرار داد.

در حاليكه مي ترسيد مبادا كسي براي پيدا كردن او به آشپز خانه بيايد، با نگراني و دستپاچگي كبريت كشيد و شعله آن را به كپه آماده سوختن، نزديك كرد. شعله از پاكت محتواي آتشزنه هاي مارك « ويسوويوس» زبانه كشيد. همانطور كه در آشپزخانه را پشت سر خود مي بست ، زير لب با تأني شمرد: يك، دو، سه... زمان مناسب براي اعلام آتش ، نزديكيهاي صد بود . عرق روي صورتش را خشك كردو وقتي به اتاق پذيرائي باز گشت ، صحبت ميان مهمانان گل انداخته بود. فقط پسرهاي « نين» هنوز دست از خوردن نكشيده بودند و مادرشان مرتب به ايشان اصرار مي كرد كه بخورند. « بازرس حيوانات» با چند حبه قند براي جمعي از مهمانان تر دستي انجام مي داد. كمي آنسو تر بچه اي به خواب رفته ، روي صندلي مچاله شده بود.

وكيل روباه صفت با ظاهري حق بجانب نشسته بود، حالت چهره اش مي گفت كه، منتظر سپري شدن زمان است. « تام بيلي» كنار همسرش در صندلي فرو رفت و هيچ جوابي به نگاهاي پرسشگرانه وي نداد. بيست و يك ، بيست و دو ، بيست و سه. بريده ديگري از كيكها را كه به وي تعارف شده بود پذيرفت؛ آهسته به خوردن آن پرداخت و تا آنجا كه مي توانست آرامش خود را حفظ كرد. پنجاه و هفت، پنجاه و هشت. دعا مي كرد كسي اتاق را ترك نكند . ناگهان در ميان تر س و اضطراب او « كاگين» بيرحم بلند شد و به حالت ايستاده كمي به بغل دستهايش فشار آورد ، اما فقط براي گرفتن قنداني پر از قند. « تام بيلي» نشستن دوباره و ادامه دادن به تردستيها و چشم بنديها ي وي را تماشا كرد. هفتادو يك، هفتادو دو. كنكاش در تاريخچه خانواده فاميل، هنوز ادامه داشت. كمي آنطرف تر صدائي يك نواخت و بي زير و بم، شجره اي را بر مي شمرد كه پيچيده بنظر مي آمد« ... و اين آقاي « كوين» كه از او حرف مي زنم، پسر عموي« كوين» بزار بود، با بيوه مردي كه برادرش در معدن كار ميكرد، ازدواج كرد؛ اسم كوچكش هم... بله، اگر چند لحظه تحمل كنيد ، اسم كوچكش را بخاطر مي آورم ...» هشتادو سه. مردي موقرمز در حاليكه از آن سوي ميز خم مي شد ، چشمكي زد و به آرامي خطاب به « تيارا» گفت: آقاي« تيارا» كي قرار است وصيتنامه خوانده شود؟ بلافاصله- آنطور كه به نظر « تام» آمد- اطرافيان مانند مردگان ساكت شده، سرو پا گوش شدند. زني بصدا در آمد و با لحني به ظاهر بيطرفانه ولي تحريك كننده گفت: بله الان وقت خوبي براي خواندن وصيت نامه است . ميان جمعيت ولوله افتاد .

وصيت نامه! مي خواهد آنرا بخواند! اوه... بله، وصيتنامه! ... پاك فراموش كرده بودم. مسئوليت آن به عهده شماست، « تام بيلي»؟ « تيارا» در صندلي خشكش زده بود . چشمان براق حاضرين از همه سو به وي دوخته شده بود و او در مغزش تا نودو يك بيشتر نشمرده بود. حاليتي عصبي به خود گرفت تا تظاهر كند كه ناگهان صداي ترق و تروقي شنيده و يا بوئي بد به مشامش خورده است. اما قبل از آنكه او به حرف آيد كسي ديگر پيشدستي كرد و گفت: بوي سوختگي احساس نمي كنيد؟ صداي فن و فن بلند شد. چيزي آتش گرفته! براي يك لحظه سكوتي حاكي از نگراني بر اتاق سايه افكند .«كاگين» بيرحم، حبه هاي قند را انداخت و دولا دولا ، به طرف در رفت. آن را باز كرد. ابر رقيق و بد بوئي از دود به داخل اتاق پذيرائي راه يافت.

قشقرق بزرگي به پا شد . مردم به طرف راهروي باريك و تنگ هجوم بردند،« تام بيلي تيارا» تلاش كرد جلو دار باشد . در پشت سر ، گريه اي ترس آلود همراه با سرفه ، و صداي كوبيدن به شيشه پنجره قفل شده به گوش مي رسيد. يكي بانگ بر آورد: زنها را نجات دهيد! وقتي به آشپز خانه رسيدند ، دود سياه خفه كننده شده بود. در ميان دود شعله هاي آتش نيز بچشم مي خورد. مردها با ناراحتي خود راعقب كشيدند. « تيارا» فرياد زد: بجنبيد، عجله كنيد! و سپس به داخل آشپزخانه پريد تا وسايلي را كه خود براي افروختن آتش گرد هم آورده بود ، با لگد پراكنده كند. چشمانش سوخت و آب از آنها سرازير شد. همه ... همه چيز را از... از در عقب... از اينجا، بيندازيد بيرون! او همانطور كه فرياد مي زد در را با زور باز كرد و بالشي را كه دود مي كرد به وسط حياط سنگفرش شده پرتاب كرد. نفسي تازه كرد و دوباره به آشپزخانه بازگشت.

مردها با دستپاچگي در اتاق پر از آتش و دود اين طرف و آن طرف مي رفتند و سعي مي كردند هر چه را ممكن بود جزو داراييشان در آيد از آتش دور كنند. صداي خانم « نين» كه به پسر هايش امر مي كرد از خطر آتش دور بمانند از جائي در آن حول و حوش بلند شد. ابتدا يك صندلي ، و سپس پايه شعله ور ميز به بيرون پرتاب شد. زنها در حياط جمع شده بودند، سطلها را از تلمبه آب پر پر مي كردند و دست به دست به طرف آشپزخانه مي فرستادند. « تيارا» با خشم وكينه صحنه را تماشا مي كرد ، غمي عميق او را در خود فرو برده بود و مشكل مي شد از ميان دود قيافه ها را از هم تشخيص داد . به دلش بد آمد؛ اگر در اين گيرو دار وكيل فرار مي كرد ، تمام نقشه هايش نقش بر آب بود.

ناگهان وكيل كوچك اندام را ديد كه با ظاهري نگران از هال به داخل جست زد و در كنار« كاگيني» تنومند- در آن سوي آشپزخانه ايستاد. « تيارا» بسوي گنجه خيز بر داشت، جعبه را چنگ زد و پايين آورد. در ادامه همان حركت وكيل را در ميان حلقه بازوي نحيف خود گرفت و با قلندري از ميان اتاق پر از آتش، بسوي در مشرف به حياط راند. وقتي با هم به جائي رسيدند كه همه- مخصوصا زنها - در آنجا بودند، فرياد زد: بيا، اين را بگير و چهار چشمي مواظبش باش ! وصيت نامه دايي« ازرا» داخل همين جعبه است.

نگاهاي «تيارا» و وكيل لحظه اي در هم گره خورد .« تيارا» وقتي خشم و غضب را از نگاه وكيل خواند ، فهميد كه اشتباه نكرده و رباينده وصيت نامه همانا خود اوست. فرياد« تيارا» در تق تق بهم خوردن سطلها، و شر شر ريختن آب، و قيل و قال زنها و مردها وقفه اي نا گهاني ايجاد كرد . كلمه وصيت نامه خانه را به لرزه در آورد. چشمهاي حريص جمعيت به مرد كوچك اندام روباه چهره- كه جعبه را در ميان دو دست داشت- دوخته شد. در اثنائي كه وكيل با جعبه دور مي شد ، « تيارا» چشمكي زد و به صداي بلند گفت: چهار چشمي مواظب جعبه باش؛ خودت هم در آنرا باز نكن ! احساس كرد كه چشمك دقيقأ همان اثري را كه منظور او بود روي جمعيت گذاشت.

اكنون وقت آن بود ترتيبي دهد تا وكيل با جعبه از سايرين جدا افتاده، مدتي تنها بماند. حالا همگي كمك كنيد تا با يك آب پاشي درست و حسابي كار آتش را تمام كنيم! با احساس از وجد و سرور بسوي آتش بيرمق خيز بر داشت. « كاگين» ها هم به تبعيت از او دوباره متوجه آتش شدند. « تام بيلي» خود را به تقسيم كارها و امر و نهي به اين و آن مشغول كرد. به هر كس كه مي رسيد كاري رجوع مي كرد . اما تنها يك نفر بود كه هيچ كاري به كارش نداشت . وكيل تك و تنها در گوشه اي بر روي توده يا از كاه نشسته، جعبه را روي زانوهايش گذاشته بود. مسائله مهم اين بود كه نمي بايست كسي پيدا شود كه بتواند شهادت دهد او در جعبه را باز نكرده است و به همين خاطر« تيارا» اجازه نمي داد نفري بيكار باشد ؛ داد مي زد، فرمان مي داد و خود نيز پا بپاي بقيه تلاش و همكاري مي كرد.

پيراهنش از عرق بدن و آب ، كاملا خيس شده بود. يكبار خانم« نين» را ديد كه به وكيل نزديك مي شد، گوئي قصد داشت كنار وي بنشيند و در نگهباني از جعبه با او سهيم شود. « تيارا» دويد و بازوي او را گرفت. اوه... خانم« نين» ممكن است خواهش كنم شما از آن بچه كه در اتاق پذيرائي خوابيده است مراقبت كنيد؟ فكر ميكنم بيدار شده است و گريه مي كند.

وكيل اخم كرد. يك يا دو دقيقه بعد، وقتي « تيارا» از خاموش كردن آخرين بقاياي ميز كه در حال دود كردن بود، فارغ شد، وكيل در جاي خود نبود. بنظرش آمد براي لحظه اي ، وكيل را ديده كه از كنار ديوار طويله گاوها رد مي شده است، نقشه اش درست از آب در آمده بود. يكي از پسرهاي « نين» از درون آشپزخانه داد زد: آتش خاموش شد! از در و هر آنچه كه در آشپزخانه بود آب ميچكيد؛ از كف آشپزخانه ، جوئي از آب به حياط سنگفروش شده جاري بود و سقف كاملا ساه بنظر مي رسد . ساير خسارات جزئي و قابل جبران بود.

فقط زنها از لباسهاي سوخته مردهايشان ناراضي بودند و « كاگين» بيرحم از چسبيدن موهاي ريش به صورتش اندكي عصبي به نظر مي آمد . روي لباسهاي خيس مردها لكه هاي رنگ پراكنده بود . كجاست... اونوبه كي سپردم؟ جعبه حاوي وصيتنامه؟ اميدوار بود ابرو در هم كشيدنش ، تعجب و سر در گمي او را مصنوعي جلوه نداده باشد.

همه از موضوع كاملا با خبر بودند. صداهاي زيادي در جواب فرياد بر آوردند: وكيل !... وكيل كجاست؟ يك دقيقه پيش همين جا ديدمش! صداي فرياد حيوانات گرسنه و مظنون از طويله بلند شد . وكيل كجا رفت؟ وكيل! كسي او را نديده؟ « كاگين» بيرحم، فرياد زد: آهاي... وكيل، آتش خاموش شده! كدام جهنمي قايم شده اي؟ وكيل... وكيل! يكدفعه همه ساكت شدند. مرد كوچك اندام روباه چهره، در حاليكه جعبه را در دست داشت جلوي طويله گاوها ظاهر شد . موهايش طلائي مي زد ، شايد هم رنگ صورتش پريده تر شده بود.

نگاههاي مشكوك « كاگين» ها متوجه جعبه بود. وكيل بدون كلمه اي صحبت ، با چهره اي بي تفاوت ، جعبه را به « تام بيلي » داد. نگاهش گوياي هيچ رازي نبود. « تيارا» گفت : آه ... ممنونم. گمان نمي كنم هيچ يك از ما راضي به از دست دادن اين قوطي سياه كوچك بوديم، ها!؟ ممنونم كه آن را صحيح و سالم نزد خود حفظ كردي . صداي هيجان آلود تأييد و تصديق گفته اي « تيارا» چون هارموني اي كشدار از همه سو بلند شد.

بارك الله به وكيل ! اگر وصيت نامه در آتش مي سوخت و از بين مي رفت خيلي بد مي شد. فقط كافي بود يك لكه سوختگي در آن ... مردي كه قبل از آتش سوزي پيشنهاد كرده بود وصيتنامه خوانده شود گفت: اجازه بدهيد ابتدا از بودن آن در جعبه مطمئن شويم. وقتي « تام بيلي» قوطي را روي زمين ميان آب و انبوهي از پر هاي سوخته كه از بالشها بيرون ريخته بود مي گذاشت؛ دستهايش مي لرزيد. خانم « نين» غر غر كنان و هيجان زده گفت: گرما اعصاب را تحريك مي كند. اما كسي به اظهار نظر او توجه نكرد. در قوطي سياه رنگ با صداي جير جير باز شد . دست« تام بيلي» براي يافتن وصيت نامه به داخل آن رفت و با عجله به چرخش در آمد . لحظه اي نگذشت كه جستجو خاتمه يافت.

او ورق كاغذي بلند و آبي رنگ را از جعبه خارج كرد ، با چند نگاه از سر تا پاي آن را ورانداز كرد و سپس با صدائي كه از شدت هيجان مي لرزيد شروع به خواندن نمود: « سند حاضر تنها وصيتنامه من، « ازرا كاگين» خوكدار، ملاك، دامپرور ، و توليد كننده لبنيات است كه...» وقتي مكث كرد تنها به صورتهاي دود گرفته و مشتاق « كاگين »ها نگاه كند، فكرش از هر دغدغه و مشغله اي آزاد بود. آنان دست جمعي فرياد زدند: ادامه بده تام بيلي تا آخر بخوان! موقعيت را از همه نظر مناسب ديد، صدايي صاف كرد و دو باره از اول شروع به خواندن كرد. مي دانست كه تا چند لحظه ديگر نمايش براي« كاگين »ها پايان مي يافت و براي خود و همسرش ، سر آغازي خوش از راه مي رسيد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837