از گروه نجات - كه اكنون نفرات آن از فعاليت دست كشيده و به بيل هاي فرو برده شده در سنگ وخاك حاصل از آوار تكيه داده بودند- پيامي رسيد . افسر پليس خطاب به جمعيت گفت : همگي پنج دقيقه ساكت باشيد . خواهش ميكنم كسي صحبت نكند . گروه تلاش مي كند بفهمد كه او كجاست. جمعيت ساكت، سرهايشان را در امتداد مسيري كه چند رشته طناب را قطع مي كرد ، بسوي كليسائي كه اينك به ويرانه تبديل شده، چون دنداني پوسيده در عرض خيابان فرو ريخته بود، چر خاندند. بمب، ديوار جلو و سقف را خراب و بالكن را نيز واژگون كرده بود. تابلوي اعلان سرودهاي مذهبي، بگونه اي باور نكردني بر جاي خود مانده بود و هنوز برنامه هاي سرود هاي يكشنبه گذشته را اعلام مي كرد. بادي ملايم بوي پارچه هاي سوخته را از خياباني ديگر در همان نزديكي- كه درآن نيز منظره اي مشابه خرابه هاي كليسا بچشم مي خورد - به مشام اجتماع كنندگان رساند. اتوبوسي از راه رسيد . انبوه مردم با خشمي كه از عبور بي موقع آن به ايشان دست داده بود با چر خاندن سر، حركتش را تا محوشدن كامل صداي موتور دنبال كردند. مردم با چشماني نيمه باز به تماشاي كبوتري پر داختند كه بر بالاي ساختمان جنب كليسا پروا ز مي كرد و آن را به عنوان نشانه اي اميد بخش از نجات مرد به حساب آوردند. پس از آن ، سكوتي مرگبار حكمفرما شد و اندكي بعد گروه نجات صداي زمزمه اي را شنيد. مرد از زير آوار ، بار ديگر آواز سر داده بود.
ابتدا شنيدن صدا مشكل مي نمود؛ اما گروه بزودي توانست نواي مشخص را بشنود. دوتن از افراد گروه ، شروع كردند به فرياد كشيدن تا به مرد مدفون شده، قوت قلب ببخشند. كلمات، واضح و واضحتر شدند. سر پرست گروه ، ساير نفرات و همه آنهاي را كه تقلا مي كردند چيزي بشنوند، كنار زد. كم كم كلمات بي هيچ اشكالي به گوش رسيدند :
« و تو اي خدايي كه آبهاي اقيانوس صدايت را شنيد، و به فرمان تو، خشمش را، و خروشش را، فرو خورد.» مرد دفن شده زير آوار ، سرودي مذهبي مي خواند. پدري رو حاني كه همراه با عاليجناب كشيش در وسط كليساي ويران شده ايستاده بود، خطاب به كشيش گفت: اين مطمئنأ آقاي « مورگان» است. او در سرود خواندن يد طولايي دارد و بارها به خاطر صداي خويش مدال گرفته است.
جناب كشيش- « فرانك لويس» - ابروها را در هم كشيد و به خشكي گفت: مدال طلا، از اين بابت تعجب نمي كنم. كشيش حالا كه فهميده بود « مورگان» زنده است ادامه داد: « آنجا چه غلطي مي كند؟ چطوري وارد كليسا شده است؟ من خودم ديشب ساعت هشت درها را قفل كردم.» « لويس» مردي ميانسال و پر طاقت بود؛ اما گرد و غبار سفيد نشسته بر روي موها و ابروانش ، حركت مداوم چانه و همزمان ، ليسيدن غبار روي لباسهايش ، حالتي مشكوك از قيافه پيرمردي مضحك و كج خلق را به وي مي بخشيد . او در تمام طول شب در جريان بمباران به امر كمك رساني و نجات مجروحين ياري كرده بود و كاملا خسته به نظر مي رسيد .
در واپسين دقايق فعاليتش ، پي برد كه كليسا هم مورد اصابت بمب قرار گرفته ، شخصي به نام « مورگان» - كه به عاليجناب « مورگان» معروف بود- زير آوار مانده است.
افراد گروه نجات دوباره به كندن مشغول شده بودند. اكنون سوراخ عريضي ايجاد شده ، مردي از گودال پائين رفته بود تا با دست، سبدي را از سنگ و كلوخ پر كند. گرد و خاك حاصل از فعاليت او مانند دود از سوراخ به هوا مي رفت.
صدا از خواندن باز نايستاده بود و از مصراعي به مصراع ديگر ، قويتر، مردانه تر و شيرينتر به خواندن سرود مذهبي ادامه مي داد. بنظر مي رسيد صدا همچون جوانه هايي از لابلاي آوار بيرون مي زد پر قدرت ، انبوه و تماشايي به هر سو ساقه مي گسترد ؛ و آنگاه بسان درختي پر شاخ و بر گ همه چيز را زير سايه خود مي گيرد. هر نوا، به سايه اي مي ماند كه چون بازوئي سياه بسوي آدمي درحركت است.
مرد روحاني گفت: « ولزي» ها همه آواز مي خوانند. سپس بياد آورد كه « لويس» هم يك« ولزي» است ، افزود: نه اينكه با « ولزي» ها خصومتي داشته باشم. « لويس» پيش خود اينطور انديشيد: « ننگ بر اين مرد ، آيا مجبو ر است صدايش را اينقدر بلند كند؟ آيا مجبور است كه اينگونه به تبليغ خود بپردازيد؟ من خودم ديشب همه درها را بستم . لعنتي، چطور توانسته است وارد كليسا بشود؟»
اين سئوال يك بار ديگر نيز از مغزش خطور كرد: « چطور توانسته است داخل بشود؟ لعنت بر او .» در نظر « لويس» ، « مورگان» از هر انساني به شيطان نزديكتر بود. هرگز قادر نبود به هنگام گذشتن از كنار وي - كه رداي بلند ارغواني مي پوشيد ، فينه به سر مي گذاشت و مانند كاردينالها در سمت آفتابگير خيابان پرسه ميزد- از احساس تنفر و تمسخر بر خود نلرزد. روحاني خلع لباس شده اي كه پيش از « لويس» ، كشيش كليسا بود و اگر يك دادگاه قاطع به جرايم و تخلفاتش رسيدگي مي كرد، اكنون مي بايست در زندان باشد؛ اما اغماض و عفو اسقف موجب آزاديش شده بود. ولي اين مسئله مانع از آن نبود كه پيرمرد- با آن موهاي سپيد مقدس مآبانه و چشماني كه به خاطر تأثير سوء عصاره حاصل از خوردن اغذيه اين جهان مادي و نوشيدن مشروبات الكلي نيم بسته شده بود- لباس رسمي به تن كند و مانند هنر پيشه اي كه در آفتاب كم نور زندگي بي ثمرش گام بر مي دارد ، همه جا با بطالت به وقت گذراني و پرسه زدن مشغول شود. او مردي بود شهوت پرست با دماغي عقابي، بوالهوس كه فقط در نظر زنان خدمتكار و فروشنده، مهم جلوه مي كرد، يار باو فاي ميخانه؛ پيگير دلالان شرطبندي ، و سيگار دود كني قهار. اينك حادثه تلخ ، اما ساده و روشن روي داده بود ؛ بمب او را زير آوار مدفون كرده بود و فقط، فكر بد انديش آدمي شيطان صفت و شرير ممكن بود عقوبتي را كه مرد گناهكار و عاصي بدان دچار شده بود ، بعنوان انتقامي از سوي كليسا بحساب آورد. اكنون صداي مرد نابكار را زير خرابه ها- با آهنگي كه در نهايت استادي ساخته و پرداخته شده بود و هم هنر ، هم شرارت از آن مي باريد- با غرور و تفاخر زياد به هر سو بلند بود .
|