جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

صدا
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: وي . اس. پريشت

از گروه نجات - كه اكنون نفرات آن از فعاليت دست كشيده و به بيل هاي فرو برده شده در سنگ وخاك حاصل از آوار تكيه داده بودند- پيامي رسيد . افسر پليس خطاب به جمعيت گفت : همگي پنج دقيقه ساكت باشيد . خواهش ميكنم كسي صحبت نكند . گروه تلاش مي كند بفهمد كه او كجاست. جمعيت ساكت، سرهايشان را در امتداد مسيري كه چند رشته طناب را قطع مي كرد ، بسوي كليسائي كه اينك به ويرانه تبديل شده، چون دنداني پوسيده در عرض خيابان فرو ريخته بود، چر خاندند. بمب، ديوار جلو و سقف را خراب و بالكن را نيز واژگون كرده بود. تابلوي اعلان سرودهاي مذهبي، بگونه اي باور نكردني بر جاي خود مانده بود و هنوز برنامه هاي سرود هاي يكشنبه گذشته را اعلام مي كرد. بادي ملايم بوي پارچه هاي سوخته را از خياباني ديگر در همان نزديكي- كه درآن نيز منظره اي مشابه خرابه هاي كليسا بچشم مي خورد - به مشام اجتماع كنندگان رساند. اتوبوسي از راه رسيد . انبوه مردم با خشمي كه از عبور بي موقع آن به ايشان دست داده بود با چر خاندن سر، حركتش را تا محوشدن كامل صداي موتور دنبال كردند. مردم با چشماني نيمه باز به تماشاي كبوتري پر داختند كه بر بالاي ساختمان جنب كليسا پروا ز مي كرد و آن را به عنوان نشانه اي اميد بخش از نجات مرد به حساب آوردند. پس از آن ، سكوتي مرگبار حكمفرما شد و اندكي بعد گروه نجات صداي زمزمه اي را شنيد. مرد از زير آوار ، بار ديگر آواز سر داده بود.

ابتدا شنيدن صدا مشكل مي نمود؛ اما گروه بزودي توانست نواي مشخص را بشنود. دوتن از افراد گروه ، شروع كردند به فرياد كشيدن تا به مرد مدفون شده، قوت قلب ببخشند. كلمات، واضح و واضحتر شدند. سر پرست گروه ، ساير نفرات و همه آنهاي را كه تقلا مي كردند چيزي بشنوند، كنار زد. كم كم كلمات بي هيچ اشكالي به گوش رسيدند :

« و تو اي خدايي كه آبهاي اقيانوس صدايت را شنيد، و به فرمان تو، خشمش را، و خروشش را، فرو خورد.» مرد دفن شده زير آوار ، سرودي مذهبي مي خواند. پدري رو حاني كه همراه با عاليجناب كشيش در وسط كليساي ويران شده ايستاده بود، خطاب به كشيش گفت: اين مطمئنأ آقاي « مورگان» است. او در سرود خواندن يد طولايي دارد و بارها به خاطر صداي خويش مدال گرفته است.

جناب كشيش- « فرانك لويس» - ابروها را در هم كشيد و به خشكي گفت: مدال طلا، از اين بابت تعجب نمي كنم. كشيش حالا كه فهميده بود « مورگان» زنده است ادامه داد: « آنجا چه غلطي مي كند؟ چطوري وارد كليسا شده است؟ من خودم ديشب ساعت هشت درها را قفل كردم.» « لويس» مردي ميانسال و پر طاقت بود؛ اما گرد و غبار سفيد نشسته بر روي موها و ابروانش ، حركت مداوم چانه و همزمان ، ليسيدن غبار روي لباسهايش ، حالتي مشكوك از قيافه پيرمردي مضحك و كج خلق را به وي مي بخشيد . او در تمام طول شب در جريان بمباران به امر كمك رساني و نجات مجروحين ياري كرده بود و كاملا خسته به نظر مي رسيد .

در واپسين دقايق فعاليتش ، پي برد كه كليسا هم مورد اصابت بمب قرار گرفته ، شخصي به نام « مورگان» - كه به عاليجناب « مورگان» معروف بود- زير آوار مانده است.

افراد گروه نجات دوباره به كندن مشغول شده بودند. اكنون سوراخ عريضي ايجاد شده ، مردي از گودال پائين رفته بود تا با دست، سبدي را از سنگ و كلوخ پر كند. گرد و خاك حاصل از فعاليت او مانند دود از سوراخ به هوا مي رفت.

صدا از خواندن باز نايستاده بود و از مصراعي به مصراع ديگر ، قويتر، مردانه تر و شيرينتر به خواندن سرود مذهبي ادامه مي داد. بنظر مي رسيد صدا همچون جوانه هايي از لابلاي آوار بيرون مي زد پر قدرت ، انبوه و تماشايي به هر سو ساقه مي گسترد ؛ و آنگاه بسان درختي پر شاخ و بر گ همه چيز را زير سايه خود مي گيرد. هر نوا، به سايه اي مي ماند كه چون بازوئي سياه بسوي آدمي درحركت است.

مرد روحاني گفت: « ولزي» ها همه آواز مي خوانند. سپس بياد آورد كه « لويس» هم يك« ولزي» است ، افزود: نه اينكه با « ولزي» ها خصومتي داشته باشم. « لويس» پيش خود اينطور انديشيد: « ننگ بر اين مرد ، آيا مجبو ر است صدايش را اينقدر بلند كند؟ آيا مجبور است كه اينگونه به تبليغ خود بپردازيد؟ من خودم ديشب همه درها را بستم . لعنتي، چطور توانسته است وارد كليسا بشود؟»

اين سئوال يك بار ديگر نيز از مغزش خطور كرد: « چطور توانسته است داخل بشود؟ لعنت بر او .» در نظر « لويس» ، « مورگان» از هر انساني به شيطان نزديكتر بود. هرگز قادر نبود به هنگام گذشتن از كنار وي - كه رداي بلند ارغواني مي پوشيد ، فينه به سر مي گذاشت و مانند كاردينالها در سمت آفتابگير خيابان پرسه ميزد- از احساس تنفر و تمسخر بر خود نلرزد. روحاني خلع لباس شده اي كه پيش از « لويس» ، كشيش كليسا بود و اگر يك دادگاه قاطع به جرايم و تخلفاتش رسيدگي مي كرد، اكنون مي بايست در زندان باشد؛ اما اغماض و عفو اسقف موجب آزاديش شده بود. ولي اين مسئله مانع از آن نبود كه پيرمرد- با آن موهاي سپيد مقدس مآبانه و چشماني كه به خاطر تأثير سوء عصاره حاصل از خوردن اغذيه اين جهان مادي و نوشيدن مشروبات الكلي نيم بسته شده بود- لباس رسمي به تن كند و مانند هنر پيشه اي كه در آفتاب كم نور زندگي بي ثمرش گام بر مي دارد ، همه جا با بطالت به وقت گذراني و پرسه زدن مشغول شود. او مردي بود شهوت پرست با دماغي عقابي، بوالهوس كه فقط در نظر زنان خدمتكار و فروشنده، مهم جلوه مي كرد، يار باو فاي ميخانه؛ پيگير دلالان شرطبندي ، و سيگار دود كني قهار. اينك حادثه تلخ ، اما ساده و روشن روي داده بود ؛ بمب او را زير آوار مدفون كرده بود و فقط، فكر بد انديش آدمي شيطان صفت و شرير ممكن بود عقوبتي را كه مرد گناهكار و عاصي بدان دچار شده بود ، بعنوان انتقامي از سوي كليسا بحساب آورد. اكنون صداي مرد نابكار را زير خرابه ها- با آهنگي كه در نهايت استادي ساخته و پرداخته شده بود و هم هنر ، هم شرارت از آن مي باريد- با غرور و تفاخر زياد به هر سو بلند بود .

ناگهان صداي ناله مانندي از الوارهايي كه لحظه به لحظه به طرف گودال سرلازير مي شد، بگوش رسيد؛ بلوكهاي سنگي فرو ريخته از سقف از محل خود پائين تر لغزيدند. كشيش فرياد بر آورد: بيا بيرون، آوار در حال فرونشستن است.

مردي كه در حال حفر زمين بود با زحمت زياد خود را از ميان گودال كه دوباره از لغزش آوار پر شده بود، بالا كشيد. صداي خفيف خرد شدن ، در هم شكستن، از ميان شكافتن چوب و آنگاه متلاشي شدن و ريزش آجر و خاك به داخل آب بگوش رسيد. گرد و خاك غليظي به هوا بلند شد و همه را بتنگي نفس انداخت . آواز همچون ژله به لرزش و نوسان در آمد . مردم به عقب هجوم بردند و در همان حال نيز به پشت سر- به تل خرابه ها، كه بنظرشان هنوز استوار و سرپا آمد نگريستند. آواز از نوسان باز ايستاد . جمعيت ، ترسيده و نااميد ، بر جاي خود ماند . بلافاصله يكي از اعضاي گروه نجات بحرف آمد و گفت: صداي يارو قطع شد.

همگي با حالتي حماقت وار به آوار خيره ماندند. حرف وي صحت داشت . مرد از خواندن دست كشيده بود . كشيش اولين كسي بود كه به تكاپو افتاد. او محتاطانه بسوي دهانه نيمه بسته سوراخ براه افتاد، بر لبه آن زانو زد و با صداي خفيفي گفت: « مورگان» ! سپس صدايش را بلند تر كرد و بانگ زد: « مورگان» !

وقتي جوابي نشنيد، شروع به پس زدن سنگ و كلوخ از لبه گودال كرد. « مورگان»! صداي مرا مي شنوي؟ فرياد كشيش همه جا پيچيد. بيلي را از دست يكي از اعضاي گروه قاب زد و شروع به كندن و پس زدن خاشاك كرد. اكنون از لب جويدن و غرولند، باز ايستاده، نظر و عقيده اش به كلي فرق كرده بود. صدا زد: « مورگان»!

بيش از نيم متر كند و كسي مانع كارش نشد. همگي با بهت و حيرت به شوريدگي و هيجان آني مرد كوچك اندام- كه مانند ميموني به كندن و جستجو مشغول شده بود، آب دهان را بيرون مي انداخت و زير پايش را گود مي كرد- چشم دوخته بودند. ناگهان ديدند بيلش در عمق سوراخي كه كنده بود ، ناپديد شد. او از گودال پايين رفت و در حاليكه سعي مي كرد بدنش را از لابلاي آوار پايين بكشد ، به گشاد كردن دهانه گودال پرداخت. سپس زير سقف طاقچه اي كه توسط چند قطعه الوار فرو افتاده ايجاد شده بود، پنهان شد. از گروه نجات در بالاي خرابه ها كاري ساخته نبود. آنان فقط صداي كشيش را مي شنيدند كه فرياد مي زد: « مورگان»!« من « لويس » هستم ، ما سعي مي كنيم به تو كمك كنيم. صداي مرا ميشنوي؟»

كشيش آنگاه تبر خواست، همين كه تبر را به دستش دادند همگي صداي ضربه هاي آن را بر الوار و متعاقبأ ، صداي خرد شدن الوار را شنيدند. او مانند سگي كه تلاش مي كند خرگوشي رااز سوراخش بيرون بكشد، با چنگ و دندان زمين را مي خراشيد. « لويس» نزد خود انديشيد: « حيف است كه صدايي به آن گيرايي و مهارت از خواندن باز ايستد و محو و نابود شود. بدون صداي « مورگان» سكوت اين دخمه چقدر تحمل ناپذير است. صدايي به آن زيبايي ، صداي يك مرد ، صدايي چون درختي تنومند ، صدايي به سر كشي روح انسان كه همانند سروي سهي در فضا شاخ و برگ مي گسترد! قبلا فقط يك صدا به اين گيرايي شنيده بودم؛ صداي يك بانكدار در شهر« نيو تاون» البته پيش از جنگ». بانگ زد: » مورگان» ! بخوان! خداوند همه گناهان ترا خواهد بخشيد، فقط آواز بخوان!

يكي از نفرات گروه نجات كه به دنبال كشيش وارد تونل شده بود، خطاب به هم قطارانش فرياد زد: از من كاري ساخته نيست . اين مرد از جان گذشته، راه عبور را سد كرده است. « لويس» به مدت نيم ساعت در تونل كار كرد. سپس اتفاقي شگفت آور روي داد. فضاي تونل رطوبي و نمناك شد و كف آن به زير دست كشيش همچون بستري از خاك بيخته نرم آمد. ناگهان زانوانش در شكافي فرو رفت. تكه پارچه اي از شكاف آويزان بود كه احتمالا پرده اتاق رخت كن ، با فرش آويخته از نرده هاي اتاقك مخصوص آئين عشاي رباني بود كه سالم به نظر مي رسيد. « لويس» به تاريكي داخل سر داب دقيق شد.

پس روي كف تونل دراز كشيد ، سر و شانه هاي خود را از سوراخ به داخل فضاي تاريك دخمه فرو برد و دور و بر خود را بدنبال يافتن تكيه گاهي وارسي كرد تا سر انجام دستش به شيئي جامد بر خورد. تيرهاي سقف سرداب به طرف داخل خميده شده بودند. صدازد: « مورگان» ! تو آنجايي مرد؟ به پژواك صداي خود گوش فرا داد . انعكاس صدا، او را به ياد ايام كودكي انداخت كه يكبار درون آب انباري صحبت كرده ، طنين صوت خود را از ديواهره هاي آن شنيده بود. ناگهان قلبش از جاي كنده شد. صدايي از زير سقف فرو ريخته سرداب جواب او را داد. صدايي كه گويي صاحب آن در جايي راحت و آرام دراز كشيده، تازه از خوابي كوتاه بيدار شده است. كيه؟ آهان،« مورگان»! من هستم « لويس» صدمه ديده اي؟

قطرات اشك گرد و غبار دور چشمان « لويس را شسته، باعث سوزش آنها شده بود ، گلويش به هنگام اداي كلمات از زيادي هيجان بدرد آمد. سراسر وجودش از احساس گذشت و علاقه به همنوع آكنده بود . صداي سنگين و با نفوذ« مورگان» از عمق زير پايش دوباره بلند شد. كدام جهنمي بودي ؛ آنقدر دير رسيدي كه من ويسكي ام را تمام كردم. ( جهنم) كلمه اي بود كه ضمير آقاي« لويس» را دگرگون كرد . جهنم يك چيز به جا و مكاني مناسب براي « مورگان» بود.« لويس» جدأ به دوزخ عقيده داشت. هر وقت كلمه« دوزخ» را از كتاب مقدس مي خواند، شعله هاي بلند و سوزان آتش را مي ديد كه گويي از جهنم واقعي زبانه مي كشند. در نظر « لويس» ( دوزخ) نزد مومنين كلمه اي پر معنا و بسيار شاعرانه و عارفانه بود و معتقد بود كسي كه از كليسا رانده شده است ، حق ندارد آنرا بر زبان بياورد. زبان گستاخ و مشروب قوي ، آقاي « لويس» از هر دوي آنها متنفر بود.

فكر بودن مشروب الكلي در كليسايي كه وي كشيش آن بود ، روحش را چون حوصله اي به تنگ آمده بر مي آشفت. « مورگان» آنجا بود، جسور و مغرور و آنگونه كه خودش مي گفت، زير ميز قديمي محراب - كه اكنون چون ستوني سقف فرو ريخته سرداب را تحمل مي كرد- دراز كشيده بود و از بطري ويسكي اش مي نوشيد. « لويس» از ميان سوراخ كف تونل به تندي گفت: « چطور وارد كليسا شدي؟ ديشب وقتي درها را بستم تو داخل بودي؟» اين بار صداي « مورگان» پير به آن گستاخي و تهور پيشين نبود و وقتي به حرف امد صدايش مي لرزيد. باكليد خودم وارد شدم. تنها كليد كليسا در دست من است، تو از كجا كليد تهيه كردي؟

همان كليد قديمي خودم ، من هميشه يكي داشته ام. مردي كه به دنبال كشيش داخل تونل شده بود ، سينه خيز خود را از سوراخ بالا كشيد، به روشنايي روز باز گشت و گفت: خوب، كشيش مرد دفن شده را پيدا كرد . با هم گل مي گويند و گل مي شنوند! افسر پليس گفت: كار كشيش مرا به ياد شكار خرگوش به كمك موش خرما مي اندازد. وقتي بچه بودم با پدرم زياد به شكار خرگوش مي رفتم.

آقاي« لويس» گفت: مي بايست كليد را تحويل مي دادي. قبلا هم به اينجا مي آمدي؟ پيرمرد گفت: بله ، ولي پس از اين ديگر نخواهم آمد. ذرات خس و خاشاك مانند ذرات ريگ يك ساعت شني اندك اندك پائين مي ريخت؛ صداي تيك تيك تيرهاي چوبي زير فشار آوار ، همچون صداي تيك تاك بلند ساعت شماطه اي از همه سو بلند بود . آقاي « لويس» احساس كرد كه سر انجام پس از سالها رو در روي شيطان قرار گرفته است؛ اهريمن نابكار اينك گرفتار شده، بدام افتاده بود. صداي تيك تاك خرد شدن چوب همچنان بگوش مي رسيد.

« لويس» پيش خود گفت: اين همه آدم به خاطر اين موجود ، ساعتها تلاش كرده اند و زندگيشان را به خطر افكنده اند. خود من، يك دست لباس كامل... در وسط صحبتش بود كه صداي تيك تاك خرد شدن تيرهاي چوبي بلند تر شد و ناگهان صداي تكان خوردن توده آوار و متعاقب آن نيز صداي مهيب جابجا شدن كوهي از سنگ و آجر و خاك . از ميان شكافتن الوارها بگوش رسيد. « مورگان» با لحني كه گويا هيچ اتفاقي نيفتاده است ، از آن پايين گفت: پايه ميز دارد ميشكند. لحظه اي بعد كف تونل - يا بعبارتي، سقف سرداب- فرو ريخت. دهانه شكاف بازشد و « لويس» دستش را در تاريكي به همه سو چرخاند تا سر انجام توانست دو لبه تخته آويزاني را محكم بگيرد. تخته به نوسان افتاد، وي را از سوراخ به زير كشيد و لحظه اي بعد در حاليكه با هر دو دست تخته را گرفته بود ، خود را در فضاي تاريك گودال آويزان يافت.

« لويس» با وحشت فرياد زد: الان مي افتم، كمك، كمك!... اما جوابي نشنيد. در حاليكه به دنبال يافتن جاي پائي، هر دو پايش را در هوا تكان مي داد دوباره فرياد زد: خداي من! « مورگان» تو آنجايي؟ مرا بگير كه نيفتم. سپس صداي ناله اي همچون خرناس-از « لويس» بلند شد. او كه از نگاه داشتن وزن خود خسته شده بود، از بلندي اي به فا صله نيم متر به پائين سقوط كرد. از پاهايش عرق سرازير شد؛ روي صورتش پر از دانه هاي عرق بود. تمام بدنش همچون موشي آب كشيده ، از عرق خيس شده بود . چهار دست و پا روي زمين افتاده بود و نفس نفس مي زد. وقتي تنفسش عادي شد ، مي ترسيد صدايش رابلند كند.

نفس زنان و بآرامي صدا زد: «مورگان» ! پيرمرد آهسته و با لحني اطمينان بخش جواب داد: فقط يكي از پايه هاي ميز شكسته است؛ سه تاي بقيه سالمند. « لويس » كه بتندي نفس مي كشيد ، روي كف سرداب پهن شد . سكوتي طولاني همه جا را فرا گرفت. « مورگان» گفت : « لويس» ! آيا قبلا هرگز ترسيده اي؟ « لويس» رمق جواب دادن نداشت. پيرمرد با متانت ادامه داد: آيا هرگز ترس و وحشت ، همچون موريانه مانند درخت پيري كه از هجوم حشرات و كرمها پوك شده است، و يا ميوه گنديده اي كه در شرف لهيدن است- وجودت را خورده، زانوانت را بلرزه انداخته است؟...

تو خيلي احمق بودي كه براي نجات من تا اينجا آمدي . اگر من بودم چنين فداكاري اي در حق تو نمي كردم. « لويس» فقط توانست بگويد: چرا مي كردي. نه فكر نمي كنم . من پير هستم« لويس» و توانايي چنين كاري را ندارم. از موقعي كه حملات هوايي شدت گرفت، هر شب را در همين دخمه به صبح رسانده ام. « لويس» به صحبتهاي پيرمرد گوش داد. تن صدايش از خجالت پايين و از زمختي، به زبري خاك بود- خاك رسي پايكوب، لگد مال- شده و حلق پر كن. آقاي « لويس» - ونه عاليجناب « لويس» - براي نخستين بار به سخنان « مورگان» - و نه «مورگان» خبيث- گوش فرا داد.

صداي « مورگان» ديگر آن صداي آهنگين و ترانه خوان نبود، بلكه بر عكس، تن آن پست، ملايم و مقطع بود. « مورگان» ادامه داد: هر وقت احساس كردي كه ديگر نمي لرزي، بهتر است آواز بخواني. من با مشروب از خودم پذرايي مي كنم ، هر چند پذيرايي مفصلي نخواهد بود. حتي اگر صدايت را هم كسي نشنود، به تو قوت قلب خواهد بخشيد. زود باش« لويس» صدايت رابلند كن. آن بالا در روشنايي روز، حالت اضطراب و نگراني از چهره افراد گروه نجان پريد؛ پوزخندي بر لبان غبار آلود مرد روحاني نشست و گفت: مي شنويد؟ ... آن دو با هم آواز مي خوانند، يك ترانه شاد « ولزي» !

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837