جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

گور
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: كاترين آن پورتر

استراحت طولاني پدربزرگ را كه بيش از سي سال از مرگش گذشته بود، وفاداري و احساس مالكيت بيوه‌اش دو بار برهم زده بود. او استخوان‌هايش را اول به لوئيزيانا و بعد به تگزاس برد، گويي مي‌خواست محل دفني براي خودش پيدا كند و مي‌دانست ديگر به جاهايي كه ترك كرده بود باز نمي‌گردد. در تگزاس گورستان كوچكي در گوشه مزرعه اولش درست كرد كه با افزايش پيوندهاي خانواده و آمدن بقيه بستگان از كنتاكي سرانجام داراي حدود بيست گور شد.

پس از مرگ مادربزرگ بخشي از املاك او را بايد براي خاطر چند تن از فرزندانش مي‌فروختند و گورستان اتفاقاً در بخشي افتاد كه براي فروش گذاشته بودند. پس بايد جنازه‌ها را بيرون مي‌آوردند و در قطعه زميني كه خانواده در گورستان عمومي بزرگ جديد خريده بود و مادربزرگ را هم آنجا دفن كرده بودند به خاك مي‌سپردند. سرانجام برنامه‌ريزي او درست از كار در مي‌آمد و شوهرش تا ابد كنار دست خودش مي‌خوابيد.

گورستان خانواده باغ به حال خود رها شده كوچك قشنگي بود پر از بوته‌هاي درهم پيچيده گل سرخ و درختان هرس نشده سدر و سرو، كه سنگ‌هاي تخت ساده‌اي از ميان علف‌هاي خودروي خوشبوي وجين نشده‌اش بيرون زده بودند. يك روز داغ كه ميراندا و برادرش پل، كه زياد با هم به شكار خرگوش و كبوتر مي‌رفتند، تفنگ‌هاي وينچستر بيست‌ودو خود را با احتياط به نرده چوبي تكيه دادند و بالا رفتند و ميان گورها به اكتشاف پرداختند، گورها باز و خالي بودند. ميراندا نه سال داشت و پل دوازده سال.

با دقت هدفمند بسياري به درون گودال‌هاي همسان سر كشيدند و با چشمان ماجراجوي ارضا شده‌شان به هم نگاه كردند و با لحني پر صلابت گفتند «اينها قبر بوده‌اند!» و كوشيدند به ياري كلمات، هيجان متناسب خاصي در ذهن خود پديد آورند، ولي چيزي جز رعشه لذت‌بخش حيرت احساس نكردند: منظره تازه‌اي ديده بودند و كاري كرده بودند كه قبلاً نكرده بودند. در هر دوشان كمي نااميدي هم از همه پيش‌پاافتادگي واقعيت مطلب پديد آمد؛ چون گرچه ساليان سال در گورها تابوتي نهفته بود، هنگامي كه تابوت رفته بود گور هم گودالي مثل گودال‌هاي ديگر شده بود. ميراندا درون گودالي پريد كه استخوان‌هاي پدربزرگش را در بر گرفته بود. بي‌هدف و با لذت چون بچه حيواني به هر طرف پنجول زد و با چنگش كلوخي كند و آن را كف دستش سبك و سنگين كرد. آميخته با برگ‌هاي سوزني سرو و برگ‌هاي كوچك ديگر بوي پوسيدگي دل‌انگيزي پيدا كرده بود و هنگامي كه از هم پاشيد او كبوتري نقره‌اي به كوچكي يك فندق با بال‌هاي گشوده و دم بادبزن شكل مرتبي درونش يافت. سينه‌اش سوراخ گرد گودي داشت.

چون سوراخ را زير نور تند آفتاب گرفت درونش شيارهايي ديد. از روي توده خاك نرمي كه در يك انتهاي گور ريخته بود با دست و پا بالا آمد و پل را صدا زد و گفت چيزي پيدا كرده و او بايد حدس بزند چيست. سر پل لبخندزندان از لب گور ديگري بيرون زد. مشت بسته‌اش را به طرف او گرفت و گفت: «من هم چيزي پيدا كرده‌ام!» براي مقايسه گنج‌ها دويدند و يك بازي از آن درآوردند و گمان‌هايي زدند كه همه نادرست بود و سرانجام با دست‌هاي باز به زورآزمايي واپسين پرداختند. پل حلقه طلاي بزرگ نازكي پيدا كرده بود كه نقش برگ و گل ظريفي رويش كنده بودند.

ميراندا از ديدن حلقه سخت به هيجان آمد و آرزومند تملكش شد. پل بيشتر علاقه‌مند به كبوتر مي‌نمود. پس از بگومگوي اندكي معامله سر گرفت. پل كبوتر را در دست گرفت و گفت: «نمي‌داني اين چيست؟ سر يك پيچ تابوت است! شرط مي‌بندم هيچكس در دنيا لنگه‌اش را ندارد»! ميراندا بدون حسرت به آن نگاه كرد. در انگشت شست‌اش حلقه طلا را داشت و اندازه هم بود. گفت: «حالا بهتر است برويم. شايد يكي از سياه‌ها ببيندمان و لومان بدهد». مي‌دانستند كه ملك فروخته شده است و گورستان ديگر متعلق به آنها نيست و خود را متجاوز احساس مي‌كردند. از روي نرده رد شدند و تفنگ‌هايشان را زير بغل زدند ـ آنها از هفت سالگي با انواع سلاح‌هاي گرم تيراندازي كرده بودند ـ و به جست‌وجوي خرگوش و كبوتر يا هر شكار كوچك ديگري كه پيدا مي‌شد پرداختند.

در اين گشت‌ها ميراندا هميشه پشت سر پل راه مي‌رفت و هنگام عبور از پرچين‌ها تفنگش را به شكلي كه او مي‌گفت در دست مي‌گرفت. مي‌آموخت آن را چگونه بايستاند كه نيفتد و ناگاه شليك نكند. در تيراندازي عجله به خرج ندهد و بدون نگاه كردن در هوا شليك نكند و تيرهاي پل را هدر ندهد، كه اگر مجال مي‌يافت درست به هدف مي‌زد. ميراندا گاه با ديدن پرواز ناگهاني پرنده‌اي از برابر صورتش يا پرش خرگوشي از پيش پايش چنان به هيجان مي‌آمد كه اختيار از كف مي‌داد و تقريباً بدون ديدن هدف تفنگش را بالا مي‌آورد و ماشه را مي‌كشيد. تقريباً هيچوقت تير او به هدف نمي‌خورد.

او هيچ استعداد شكار نداشت. برادرش غالباً از دست او جانش به لبش مي‌رسيد و مي‌گفت: «تو برايت فرق نمي‌كند پرنده را بزني يا نه. اين راه شكار كردن نيست». ميراندا علت عصبانيت او را نمي‌فهميد. ديده بود كه وقتي تيرش به هدف نمي‌خورد كلاهش را به زمين مي‌زد و از خشم فرياد مي‌كشيد. ميراندا با بي‌منطقي ديوانه‌كننده‌اي مي‌گفت: «من از تيراندازي همينش را دوست دارم كه ماشه را بچكانم و صداي تفنگ را بشنوم».

پل مي‌گفت: «پس چرا نمي‌روي ميدان تير و به سيبل شليك نمي‌كني»؟ ميراندا مي‌گفت: «خودم مي‌خواستم بروم. خيلي دوست دارم. بگذار كمي ديگر برويم». پل مي‌گفت: «خوب پس دنبال من نيا و تيرهاي مرا حرام نكن». مي‌خواست وقتي شليك مي‌كرد مطمئن باشد به هدف مي‌خورد. ميراندا كه از هر بيست تيرش يكي ممكن بود پرنده‌اي را بيندازد، هميشه وقتي با هم به حيواني شليك مي‌كردند شكار را از آن خودش قلمداد مي‌كرد. كارش كسل‌كننده و نامنصفانه بود و حال برادرش را به هم مي‌زد.

او مي‌گفت: «پس اولين كبوتر يا اولين خرگوشي كه ديديم مال من باشد و بعديش مال تو. يادت باشد و زرنگي نكن». ميراندا كودكانه مي‌پرسيد: «مار چي؟ اولي مار مال من باشد»؟ شست‌اش را آهسته تكان مي‌داد و برق حلقه طلا را نگاه مي‌كرد. ديگر علاقه‌اش را به تيراندازي از دست داده بود. لباس راحت تابستانش را به تن داشت: شلوار ركابي آبي سير و پيراهن آبي روشن و كلاه حصيري كارگرهاي مزرعه و صندل‌هاي قهوه‌اي يغر. لباس برادرش نيز همين بود به جز رنگش كه مغز گردويي مات بود. معمولاً ميراندا شلوار ركابيش را به هر لباس ديگري ترجيح مي‌داد، با اينكه نزديك بود در صحرا كمابيش يك رسوايي به بار آورد، زيرا سال 1903 بود و قانون آداب زنانگي در مناطق زراعي عقب‌افتاده‌ تركتازي داشت.

بر پدر ميراندا خرده گرفته بودند كه چرا مي‌گذارد دخترانش مانند پسرها لباس بپوشند و سوار بر اسب بي‌زين جولان بدهند. خواهر بزرگش ماريا كه از همه سرخودتر و بي‌ترس‌تر بود، با همه ناز و افاده‌اش با اسبي تاخت و تاز مي‌كرد كه تنها يك طناب به دور پوزش بسته بود. مي‌گفتند خانواده بي‌مادر رو به اضمحلال است و مادربزرگ هم ديگر نمي‌تواند آن را سر و سامان بدهد. همه مي‌دانستند كه پسرش هري را از ارث محروم كرده و او سخت در مضيقه است. برخي از همسايگان قديم هري با خرسندي بددلانه‌اي مي‌انديشيدند كه اكنون ديگر بعيد است بتواند خودسري كند يا صاحب اسب‌هاي خوشخرام باشد.

ميراندا مي‌دانست اما علتش را نمي‌فهميد. در طول جاده پيرزنان چپق چوب ذرت‌كشي ديده بود كه به مادربزرگش صميمانه احترام مي‌گذاشتند. چشمان كهنسال پف‌دارشان را چپ مي‌كردند و به نوه مي‌گفتند: «از خودت خجالت نمي‌كشي، دختر؟ اينجور لباس پوشيدن خلاف دستور كتاب مقدس است. پدرت چه فكر مي‌كند»؟ ميراندا با درك نيرومند خود از آداب معاشرت، كه به مجموعه ظريفي از شاخك‌هاي حسي بيرون زده از هر روزنه پوست بدنش مي‌مانست، احساس شرمندگي مي‌كرد چون خوب مي‌دانست كه هول انداختن در دل مردم، حتي عجوزه‌هاي بداخلاق، گستاخي و بي‌ادبي است با اينكه به قوه تشخيص پدرش ايمان داشت و در آن لباس كاملاً راحت بود. پدرش گفته بود: «همان است كه لازم داشتي.

لباس‌هايت را براي مدرسه‌ات سالم نگه مي‌دارد». اين به نظر دختر بسيار ساده و طبيعي مي‌آمد. او با صرفه‌جويي بزرگ شده بود. اسراف ناپسند بود. گناه هم داشت. اينها حقيقت بود و او بارها شنيده بودشان و هيچكس را مخالفشان نديده بود. اكنون حلقه‌اي كه با خلوص آرام‌بخش طلاي ناب در انگشت شست نسبتاً چركش مي‌درخشيد، احساس او را بر ضد شلوار ركابيش و پاهاي بي‌جورابي كه انگشت شست‌شان از ميان بندهاي چرمي كلفت قهوه‌اي بيرون زده بود عوض مي‌كرد. مي‌خواست به مزرعه برگردد و دوش سرد خوبي بگيرد و فراوان از پودر تالك بنفش ماريا به سر و رويش بپاشد ـ البته به شرط آنكه ماريا مزاحمش نمي‌شد ـ و نازكترين و قشنگ‌ترين لباسش را با كمربند بزرگي بپوشد و روي يك صندلي حصيري زير درختان بنشيند.

البته تنها اينها را نمي‌خواست؛ دچار تحريكات مبهم حسرت تجملات و زندگي باشكوهي بود كه شكل روشني در ذهنش نداشت و تنها مبتني بر افسانه خانوادگي ثروت و فراغت گذشته بود. اين رفاه آني را مي‌توانست داشته باشد و فوراً مي‌خواست. به كندي با فاصله‌اي از پس پل مي‌رفت كه يكباره به فكر افتاد بدون يك كلمه از همان جا برگردد و راه خانه را در پيش گيرد. ايستاد ولي انديشيد كه پل هرگز با او چنين نمي‌كرد، پس بايد به او مي‌گفت. در همان لحظه خرگوشي جست زد و او بي‌بگومگو گذاشت مال پل باشد و پل با يك گلوله آن را كشت.

هنگامي كه به او رسيد زانو زده بود و سرگرم وارسي زخم بود و خرگوش از دستش آويزان بود. با لحني از خودراضي گفت: «درست تو مغزش» ـ انگار خودش مغزش را نشانه گرفته بود كارد شكاري تيز خوش‌دستش را بيرون كشيد و آغاز به كندن پوست حيوان كرد. كار را تند و پاكيزه انجام مي‌داد. «دايي جيم بيلي» مي‌دانست پوست را چگونه درآورد كه ميراندا هميشه براي عروسك‌هايش پالتو پوست داشته باشد، چون گرچه چندان به عروسك‌هايش اهميت نمي‌داد، دوست داشت آنها را با پالتو پوست ببيند. بچه‌ها روبه‌روي هم بالاي سر حيوان مرده زانو زده بودند. ميراندا با ستايش نگاه مي‌كرد و برادرش پوست را مانند دستكشي كه از دستش درآورد راحت مي‌كند. گوشت پوست كنده رنگ قرمز سير داشت و سفت و ليز بود.

ميراندا ماهيچه‌هاي نازك بلند و رشته‌هاي پهن نقره‌اي پيوند دهنده آنها به مفصل‌ها را ميان انگشت شست و انگشت ديگرش احساس مي‌كرد. برادرش شكم برآمده غيرعادي حيوان را بالا آورد و با صداي آهسته و لحن شگفت‌زده‌اي گفت: «نگاه كن. مي‌خواسته بچه بزاد».

با احتياط بسيار گوشت نازك را از روي دنده‌هاي مياني تا پهلوها شكافت و كيسه قرمز رنگي پديدار شد. باز هم شكافت و كيسه را باز كرد و دسته‌اي خرگوش كوچك نمايان شد كه هريك را پرده سرخ نازكي پوشانده بود. برادرش آنها را بيرون كشيد و رنگ خاكستري سير و كرك خيس براق مواج مانند موي سر تازه شسته نوزاد و گوش‌هاي كوچك ظريف تاشده نزديك هم و صورت‌هاي ريز نابيناي تقريباً بي‌تفاوتشان پيدا شد.

ميراندا زير لب گفت: «واي، من مي‌خواهم ببينم». نگاه كرد و نگاه كرد ـ هيجان‌زده ولي نه وحشت‌زده، زيرا به ديدن حيوانات كشته شده در شكار عادت كرده بود ـ آكنده از دلسوزي و حيرت و نوعي لذت بهت‌آلود از ديدن موجودات ريز قشنگ. به راستي زيبا بودند. يكيشان را با احتياط بسيار لمس كرد و گفت: «اوا، خوني شده‌اند!» سپس بدون اينكه بداند چرا، شروع به لرزيدن كرد. با وجود اين واقعاً مي‌خواست ببيند و بداند. پس از ديدن، بي‌درنگ احساس مي‌كرد همه چيز را دريافته است.

حتي ياد ناآگاهي پيشين‌اش محو شد، انگار همين‌ها را هميشه مي‌دانست. هيچكس بي‌پرده چيزي به او نگفته بود و خود او نيز دقتي در حيات حيواني پيرامونش نكرده بود، چون به حيوانات عادت داشت. به نظر بي‌نظم و انضباط مي‌رسيدند و عاداتشان ناموجه و بدوي مي‌نمود، ولي روي هم رفته طبيعي و نه چندان جالب توجه بودند. برادرش طوري حرف مي‌زد كه انگار همه چيز را از آغاز مي‌دانسته است. شايد همه را قبلاً ديده بود. هرگز يك كلمه به او نگفته بود، ولي او اكنون دستكم بخشي از چيزهايي را كه وي مي‌دانست فهميده بود. كمي از الهامات بي‌شكل و پنهاني ذهن و جسم خود را مي‌فهميد، كه روشن مي‌شد و شكل مي‌گرفت، چندان اندك‌اندك و آرام كه او پي نبرده بود دارد چيزهايي را مي‌فهمد كه بايد بداند.

پل با احتياط، چنان كه گويي از چيز ممنوعي حرف مي‌زند، گفت: «چيزي نمانده بوده به تولدشان». روي كلمه آخر، صدايش پايين آمد. ميراندا گفت: «مي‌دانم؛ مثل بچه گربه‌ها. مي‌دانم؛ مثل بچه آدم». بي‌صدا سخت برآشفته بود. دوباره بلند شد و تفنگش را زير بغل زد و لاشه خون‌آلود را نگاه كرد و گفت: «من پوستش را نمي‌خواهم. برنمي‌دارمش». پل دوباره بچه خرگوش‌ها را در شكم مادرشان گذاشت و پوست را دورش پيچيد و حيوان را زير انبوهي بوته مريم گلي برد و پنهان كرد. سپس بي‌درنگ بيرون آمد و با لحن دوستانه پر شور و لحن محرمانه غيرعادي، انگار كه مي‌خواهد راز مهمي را با يك همتاي خود در ميان بگذارد، به او گفت:

«حالا گوش كن. حالا گوش كن ببين چه مي‌گويم و اين حرفم را هيچوقت فراموش نكن. به هيچكس نگو چه ديدي. به هيچكس نگو. به پدر هم نگو، چون من توي دردسر مي‌افتم. آنوقت مي‌گويد من چيزهايي به تو ياد مي‌دهم كه نبايد ياد بگيري. هميشه اين را مي‌گويد. پس حالا نروي و فراموش كني و مثل هميشه لو بدهي. اين يك راز است. به هيچكس نگو».

ميراندا هرگز نگفت. خودش دوست نداشت به كسي بگويد. تا چند روز با تلخكامي و سردرگمي به كل ماجراي ناراحت‌كننده فكر مي‌كرد. سپس آهسته در مغزش ته‌نشين شد و زير هزاران تأثر اندوخته ديگر ماند، تا تقريباً بيست سال ديگر. يك روز درحال انتخاب راهش از ميان گودال‌هاي آب و پس‌مانده‌هاي لهيده بازاري در شهر بيگانه‌اي از كشوري بيگانه بود كه ناگاه، روشن و واضح با رنگ‌هاي واقعيش، انگار كه از ميان قابي به صحنه‌اي مي‌نگريست كه از زمان وقوعش نه تكان خورده بود و نه دگرگون شده بود، رويداد آن روز دور، از مدفنش به جلو چشم ذهن او پريد. او چنان بي‌دليل هراسان شد كه ناگهان ايستاد و خيره شد. پيش چشمش را تصوير پشت آن تيره و تار كرد. دستفروشي هندي يك سيني جلو او گرفته بود كه پر از شيريني‌هاي قندي رنگ شده‌اي به شكل انواع حيوانات كوچك بود: پرنده، جوجه مرغ، بچه خرگوش، بره، بچه خوك. رنگ‌هاي شادي داشتند و انگار بوي وانيل مي‌دادند.

روز بسيار گرمي بود و بوي پيچيده در بازار، با كپه‌هاي گوشت خام و دسته‌هاي گل پژمرده، به آميزه شيريني و پوسيدگي مي‌مانست كه آن روز در گورستان خالي زادگاهش به مشامش رسيده بود، روزي كه تاكنون هميشه آن را به‌طور مبهمي به عنوان روزي كه با برادرش در گورهاي باز گنج پيدا كرده بودند به ياد آورده بود. با اين انديشه بي‌درنگ تصوير هراس‌انگيز محو شد و آشكارا برادرش را ديد كه چهره كودكيش را از ياد برده بود: باز ايستاده در آفتاب سوزان، دوباره در دروازه سالگي، با خنده هوشمندانه رضايت در چشمانش، درحالي كه كبوتر نقره‌اي را در دست‌هايش مي‌چرخاند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837