استراحت طولاني پدربزرگ را كه بيش از سي سال از مرگش گذشته بود، وفاداري و احساس مالكيت بيوهاش دو بار برهم زده بود. او استخوانهايش را اول به لوئيزيانا و بعد به تگزاس برد، گويي ميخواست محل دفني براي خودش پيدا كند و ميدانست ديگر به جاهايي كه ترك كرده بود باز نميگردد. در تگزاس گورستان كوچكي در گوشه مزرعه اولش درست كرد كه با افزايش پيوندهاي خانواده و آمدن بقيه بستگان از كنتاكي سرانجام داراي حدود بيست گور شد.
پس از مرگ مادربزرگ بخشي از املاك او را بايد براي خاطر چند تن از فرزندانش ميفروختند و گورستان اتفاقاً در بخشي افتاد كه براي فروش گذاشته بودند. پس بايد جنازهها را بيرون ميآوردند و در قطعه زميني كه خانواده در گورستان عمومي بزرگ جديد خريده بود و مادربزرگ را هم آنجا دفن كرده بودند به خاك ميسپردند. سرانجام برنامهريزي او درست از كار در ميآمد و شوهرش تا ابد كنار دست خودش ميخوابيد.
گورستان خانواده باغ به حال خود رها شده كوچك قشنگي بود پر از بوتههاي درهم پيچيده گل سرخ و درختان هرس نشده سدر و سرو، كه سنگهاي تخت سادهاي از ميان علفهاي خودروي خوشبوي وجين نشدهاش بيرون زده بودند. يك روز داغ كه ميراندا و برادرش پل، كه زياد با هم به شكار خرگوش و كبوتر ميرفتند، تفنگهاي وينچستر بيستودو خود را با احتياط به نرده چوبي تكيه دادند و بالا رفتند و ميان گورها به اكتشاف پرداختند، گورها باز و خالي بودند. ميراندا نه سال داشت و پل دوازده سال.
با دقت هدفمند بسياري به درون گودالهاي همسان سر كشيدند و با چشمان ماجراجوي ارضا شدهشان به هم نگاه كردند و با لحني پر صلابت گفتند «اينها قبر بودهاند!» و كوشيدند به ياري كلمات، هيجان متناسب خاصي در ذهن خود پديد آورند، ولي چيزي جز رعشه لذتبخش حيرت احساس نكردند: منظره تازهاي ديده بودند و كاري كرده بودند كه قبلاً نكرده بودند. در هر دوشان كمي نااميدي هم از همه پيشپاافتادگي واقعيت مطلب پديد آمد؛ چون گرچه ساليان سال در گورها تابوتي نهفته بود، هنگامي كه تابوت رفته بود گور هم گودالي مثل گودالهاي ديگر شده بود. ميراندا درون گودالي پريد كه استخوانهاي پدربزرگش را در بر گرفته بود. بيهدف و با لذت چون بچه حيواني به هر طرف پنجول زد و با چنگش كلوخي كند و آن را كف دستش سبك و سنگين كرد. آميخته با برگهاي سوزني سرو و برگهاي كوچك ديگر بوي پوسيدگي دلانگيزي پيدا كرده بود و هنگامي كه از هم پاشيد او كبوتري نقرهاي به كوچكي يك فندق با بالهاي گشوده و دم بادبزن شكل مرتبي درونش يافت. سينهاش سوراخ گرد گودي داشت.
چون سوراخ را زير نور تند آفتاب گرفت درونش شيارهايي ديد. از روي توده خاك نرمي كه در يك انتهاي گور ريخته بود با دست و پا بالا آمد و پل را صدا زد و گفت چيزي پيدا كرده و او بايد حدس بزند چيست. سر پل لبخندزندان از لب گور ديگري بيرون زد. مشت بستهاش را به طرف او گرفت و گفت: «من هم چيزي پيدا كردهام!» براي مقايسه گنجها دويدند و يك بازي از آن درآوردند و گمانهايي زدند كه همه نادرست بود و سرانجام با دستهاي باز به زورآزمايي واپسين پرداختند. پل حلقه طلاي بزرگ نازكي پيدا كرده بود كه نقش برگ و گل ظريفي رويش كنده بودند.
ميراندا از ديدن حلقه سخت به هيجان آمد و آرزومند تملكش شد. پل بيشتر علاقهمند به كبوتر مينمود. پس از بگومگوي اندكي معامله سر گرفت. پل كبوتر را در دست گرفت و گفت: «نميداني اين چيست؟ سر يك پيچ تابوت است! شرط ميبندم هيچكس در دنيا لنگهاش را ندارد»! ميراندا بدون حسرت به آن نگاه كرد. در انگشت شستاش حلقه طلا را داشت و اندازه هم بود. گفت: «حالا بهتر است برويم. شايد يكي از سياهها ببيندمان و لومان بدهد». ميدانستند كه ملك فروخته شده است و گورستان ديگر متعلق به آنها نيست و خود را متجاوز احساس ميكردند. از روي نرده رد شدند و تفنگهايشان را زير بغل زدند ـ آنها از هفت سالگي با انواع سلاحهاي گرم تيراندازي كرده بودند ـ و به جستوجوي خرگوش و كبوتر يا هر شكار كوچك ديگري كه پيدا ميشد پرداختند.
در اين گشتها ميراندا هميشه پشت سر پل راه ميرفت و هنگام عبور از پرچينها تفنگش را به شكلي كه او ميگفت در دست ميگرفت. ميآموخت آن را چگونه بايستاند كه نيفتد و ناگاه شليك نكند. در تيراندازي عجله به خرج ندهد و بدون نگاه كردن در هوا شليك نكند و تيرهاي پل را هدر ندهد، كه اگر مجال مييافت درست به هدف ميزد. ميراندا گاه با ديدن پرواز ناگهاني پرندهاي از برابر صورتش يا پرش خرگوشي از پيش پايش چنان به هيجان ميآمد كه اختيار از كف ميداد و تقريباً بدون ديدن هدف تفنگش را بالا ميآورد و ماشه را ميكشيد. تقريباً هيچوقت تير او به هدف نميخورد.
او هيچ استعداد شكار نداشت. برادرش غالباً از دست او جانش به لبش ميرسيد و ميگفت: «تو برايت فرق نميكند پرنده را بزني يا نه. اين راه شكار كردن نيست». ميراندا علت عصبانيت او را نميفهميد. ديده بود كه وقتي تيرش به هدف نميخورد كلاهش را به زمين ميزد و از خشم فرياد ميكشيد. ميراندا با بيمنطقي ديوانهكنندهاي ميگفت: «من از تيراندازي همينش را دوست دارم كه ماشه را بچكانم و صداي تفنگ را بشنوم».
پل ميگفت: «پس چرا نميروي ميدان تير و به سيبل شليك نميكني»؟ ميراندا ميگفت: «خودم ميخواستم بروم. خيلي دوست دارم. بگذار كمي ديگر برويم». پل ميگفت: «خوب پس دنبال من نيا و تيرهاي مرا حرام نكن». ميخواست وقتي شليك ميكرد مطمئن باشد به هدف ميخورد. ميراندا كه از هر بيست تيرش يكي ممكن بود پرندهاي را بيندازد، هميشه وقتي با هم به حيواني شليك ميكردند شكار را از آن خودش قلمداد ميكرد. كارش كسلكننده و نامنصفانه بود و حال برادرش را به هم ميزد.
|