جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: جان اشتاين بك

هوا تاريك شده بود كه دكتر فيليپز جوان كوله‌پشتي خود را به شانه انداخت و بركه ماهيگيري را ترك گفت. از تخته‌سنگ‌ها بالا رفت و با گالوش‌هايش كه تاپ‌تاپ صدا مي‌كرد طول كوچه را پيمود. وقتي به آزمايشگاه تجارتي خود كه در كوچه كنسروسازي «مونتري» واقع بود رسيد چراغ‌هاي كوچه روشن شده بود.

آزمايشگاه دكتر ساختمان كوچك ولي محكمي بود كه يك نيمه آن در خشكي قرار داشت و نيمه ديگرش روي پي‌هايي بنا شده بود كه در آب‌هاي خليج كار گذاشته بودند. در هر دو طرف ساختمان كنسروفروشي‌ها با قوطي‌هاي بزرگ ساردين غوغا كرده بودند. دكتر از پله‌هاي چوبي بالا رفت و در را گشود، موش‌هاي سفيد در قفس‌هايشان خود را به بالا و پايين سيم‌ها زدند و گربه‌هاي زنداني در جاهاي خود براي شير ميوميو راه انداختند. دكتر فيليپز چراغ خيره‌كننده اتاق عمل را روشن كرد و كوله‌پشتي خيس خود را روي زمين انداخت.

كنار پنجره نزديك قفس‌هاي شيشه‌اي كه مارهاي زنگي در آن مي‌زيستند رفت، تكيه داد و به آنها نگريست. مارها در گوشه‌هاي قفس دسته‌دسته چنبر زده بودند و راحت كرده بودند. اما سرهايشان واضح بود. چشم‌هاي تارشان انگار به چيزي نمي‌نگريست اما همين كه مرد جوان به قفس تكيه داد، زبان‌هاي شكافدارشان با نوك‌هاي سياه و پشت صورتي رنگ بيرون آمدند و آرام به بالا و پايين تكان خوردند و بعد كه مارها او را شناختند زبانك‌ها را تو كشيدند.

دكتر فيليپز كت چرميش را درآورد و آتشي در بخاري آهني افروخت. يك كتري آب روي بخاري گذاشت و يك قوطي حلبي لوبيا در آن انداخت. بعد ايستاد و به كوله‌پشتي‌اش كه روي زمين بود نگاه كرد. مردي جوان و باريك‌اندام بود و چشمان آرام كار كرده‌اي، چشمان كسي كه زياد به ميكروسكپ مي‌نگرد و ريش بور كوتاهي داشت.

بخاري گرگر صدا كرد و گرمايي از آن بيرون زد. موج‌هاي كوچك پايه‌هاي عمارت را آرام‌آرام مي‌شستند. در قفسه‌هاي اطراف اتاق پشت سر هم مردنگي‌هاي انباشته از نمونه‌هاي حيوانات دريايي بود كه به وسيله آزمايشگاه خريد و فروش مي‌شد. دكتر دري را گشود و به اتاق خوابش كه يك حجره انباشته از كتاب، با يك تختخواب سفري و يك چراغ روي ميزي و يك صندلي چرمي ناراحت بود رفت. گالوش‌هايش را درآورد و دم‌پايي‌هاي پشمي‌اش را پا كرد، وقتي به اتاق اول برگشت آب در كتري زمزمه مي‌كرد.

كوله‌پشتي‌اش را روي ميز برابر نور سفيدرنگ چراغ گذاشت و ده بيست تا ستاره دريايي معمولي از آن درآورد. آنها را پهلوي هم روي ميز چيد. چشم‌هاي كاركشته‌اش متوجه موش‌هاي پر سر و صداي قفس‌هاي سيمي شد. يك مشت دانه از يك پاكت كاغذي درآورد و در ظرف غذاي آنها ريخت. موش‌ها در يك چشم به هم زدن از سيم‌ها پايين جستند و خود را روي دانه‌ها انداختند. يك بطري شير روي يك قفسه شيشه‌اي بود، ميان ظرفي كه هشت‌پاي كوچكي در آن شناور بود و ظرف ديگري كه ماهي مخصوصي در آن بود. دكتر فيليپز بطري شير را برداشت و به قفس گربه‌ها متوجه شد

. اما پيش از اينكه ظرف‌هاي شير را پر بكند در قفس را باز كرد و به آرامي يك گربه بزرگ آل‌پلنگي مو فرفري را از آن بدر آورد. گربه را لحظه‌اي نوازش كرد و بعد او را در صندوق كوچكي كه رنگ سياه به آن زده بودند گذاشت. درش را بست و آن را قفس كرد و بعد شيري را كه گاز به اتاق مرگ (يعني همان صندوق) مي‌فرستاد باز كرد! ضمن آنكه تقلاي كوتاه و آرامي در صندوق سياه مي‌گذشت دكتر نعلبكي‌ها را براي گربه‌هاي ديگر از شير پر كرد. يكي از گربه‌ها زير دستش قوز كرد.

دكتر آرام خنديد و گردن او را ناز كشيد. صندوق اكنون آرام بود. شير گاز را به حال خود گذاشت زيرا صندوق در بسته بايد پر از گاز باشد. روي بخاري كتري آب قل‌قل مي‌جوشيد و با جوش و خروش به دور قوطي پر از لوبيا مي‌خورد. دكتر فيليپز قوطي حلبي را با يك انبرك بزرگ درآورد، سرش را باز كرد و لوبياها را در يك بشقاب بلور ريخت و درحالي كه مي‌خورد، متوجه ستاره‌هاي دريايي روي ميز بود. از ستاره‌هاي دريايي كه روي هر پره‌شان خط سفيدي بود، قطرات ريز مايع سفيدرنگي تراوش مي‌كرد. لوبياها كه تمام شد بشقاب را در روشويي گذاشت و به طرف قفسه اسباب‌ها رفت.

از اين قفسه يك ميكروسكپ و يك دسته ظرف‌هاي شيشه‌اي كوچك درآورد. ظرف‌ها را يكي بعد از ديگري به وسيله شيري از آب دريا پر كرد و آنها را كنار ستاره‌هاي دريايي رديف كرد. ساعتش را از مچش باز كرد و آن را روي ميز زير نور سفيد گذاشت. موج‌ها با آه‌هاي كوتاه پايه‌هاي زير بنا را مي‌شستند، از كشو قطره‌چكاني درآورد و روي ستاره‌هاي دريايي خم شد. در همين لحظه صداي پاي آرام ولي عجله‌كننده‌اي روي پله‌هاي چوبي به گوش خورد و محكم در را كوبيد. وقتي دكتر جوان رفت در را بگشايد اثري از ناراحتي بر صورتش آشكار شد. زن بلند قد و لاغري در آستانه در ايستاده بود. سر تا پا سياه بود. موهاي صاف و سياهش كه در قسمت پيشاني مسطحش كوتاه چيده شده بود، درهم و برهم بود.

انگار باد آن را آشفته كرده بود. چشم‌هاي سياهش با نوري قوي مي‌درخشيد. از توي گلو با صدايي نرم گفت: ـ اجازه هست بيايم تو؟ مي‌خواهم با شما حرف بزنم. دكتر از روي بي‌ميلي گفت: ـ الان سرم خيلي شلوغه. بايد كارهايي را سر وقت تمام كنم. اما از جلوي در كنار رفت و زن بلند قامت تو آمد. ـ صبر مي‌كنم تا شما بتوانيد با من حرف بزنيد. در را بست و صندلي ناراحت را از اتاق‌خواب آورد و عذر خواست: ـ مي‌دانيد حالا موسم كارماست و من بايد خيلي كار انجام بدهم. خيلي‌ها مي‌آمدند و سؤال‌هاي صد تا يك غاز مي‌كردند و او توضيحات خسته‌كننده براي موارد معمولي از بر داشت و طوطي‌وار آنها را مي‌گفت. ـ بفرماييد. چند دقيقه ديگر به حرف‌هايتان گوش خواهم داد. زن بلند قامت به ميز تكيه داد. مرد جوان با قطره‌چكان مايعي را كه از ميان شيارهاي ستاره دريايي تراوش مي‌كرد جمع آورد و آن را در كاسه آب ريخت و بعد مايع سفيد رنگي را هم در همان كاسه ريخت و با قطره‌چكان آب را به آرامي به هم زد و شروع كرد تندتند توضيحات معمولي را دادن:

ـ وقتي ستاره دريايي به سن بلوغ جنسي مي‌رسد اگر در آب آرام و بي‌جذر و مدي قرار گيرد، نطفه‌هاي نر يا ماده را از خود دفع مي‌كند! من نمونه‌هايي را كه به حد بلوغ رسيده‌اند انتخاب مي‌كنم. آنها را از آب دريا بيرون مي‌آورم و در وضع آرامي قرار مي‌دهم. اكنون تخمك‌هاي نر و ماده را به هم آميخته‌ام... بعد قدري از اين مايع در هريك از اين ده گيلاس مدرج مي‌ريزم. در عرض ده دقيقه آنهايي را كه در گيلاس اول گذاشته‌ام با جوهر نعناع مي‌كشم بعد گروه دوم را و بعد سر هر بيست دقيقه يك دسته را مي‌كشم و بنابراين مرحله‌هاي خاصي را در موارد معين تحت تجربه مي‌آورم و دسته‌دسته روي شيشه ميكروسكپ مي‌گذارم و براي مطالعات مربوط به زيست‌شناسي آماده مي‌سازم.

و سكوت كرد. بعد: ـ مي‌خواهيد دسته اول را زير ميكروسكپ ببيند؟ ـ نه متشكرم. شتاب‌زده به طرف زن برگشت. همه مردم هميشه مي‌خواستند از پشت ميكروسكپ نگاه كنند. زن به هيچوجه به ميز نمي‌نگريست. فقط به او نگاه مي‌كرد. چشم‌هاي سياه زن به او متوجه بود اما انگار نمي‌ديدش. او فهميد چرا؟ سياهي چشمش درست همرنگ مردمك چشمش بود. سياه سياه. هيچ رنگ مشخصي بين آن دو نبود.

دكتر فيليپز از جواب او دلش گرفت. هرچند جواب دادن به سؤال‌ها كلافه‌اش مي‌كرد، بي‌اعتنايي زن نسبت به كاري كه مي‌كرد خاطرش را رنجانيد. ميلي به برانگيختن زن در او بيدار شد. ـ در ده دقيقه‌اي كه بايد منتظر نتيجه باشم كاري را مي‌بايست انجام بدهم. بعضي‌ها دوست ندارند اين كارها را ببينند. شايد بهتر باشد برويد به آن اتاق تا كار من تمام بشود.

زن با آهنگ نرم و يكنواخت گفت: ـ نه، هر كاري دلتان مي‌خواهد بكنيد. من صبر مي‌كنم تا فرصت پيدا بكنيد با من حرف بزنيد. دست‌هاي زن در كنار هم روي دامانش آرميده بود. خودش كاملاً راحت نشسته بود. چشمانش مي‌درخشيد اما بقيه بدنش انگار در يك حالت اشتياق و تحريك بلاتكليفي بود.

مرد انديشيد: «پست‌ترين نوع تحول‌ها نيز تقريباً به پستي تحول قورباغه، به خوبي از نگاه‌ها پيداست». ميل به تحريك و برانگيختن زن از حالت بي‌اعتنايي كه به كار او داشت باز منصرفش كرد. يك گهواره چوبي آورد و نزديك ميز گذاشت. چاقوهاي كوچك جراحي را آورد و سرنگ بزرگي را به يك بادكنك لاستيكي وصل كرد و از اتاق مرگ نعش گربه مرده را درآورد و آن را در گهواره گذاشت و پاهاي گربه را به قلاب‌هاي گوشه‌هاي گهواره بست.

زيرچشمي به زن نگاه كرد. زن تكان نخورده بود. هنوز در نهايت راحتي بود. گربه در نور چراغ نيش وا كرده بود. زبان صورتي رنگش لاي دندان‌هاي تيزش كليد شده بود. دكتر فيليپز ماهرانه پوست خرخره او را بريد. با چاقوي كوچكي گلويش را چاك داد و شرياني را يافت. با مهارت كاملي سوزن را در رگش فرو كرد. آن را با زه بست و توضيح داد:

ـ مايع ضدعفوني. بعد پلاسما را به سيستم وريدي و گلبول قرمز را به سيستم شرياني تزريق خواهم كرد. براي خونريزي‌هاي عمل جراحي، كلاس‌هاي زيست‌شناسي. باز به او نگاه كرد. چشم‌هاي سياه زن انگار غبار گرفته بود. بي‌هيچ تأثري به گلوي باز گربه نگاه كرد. يك قطره خون هم حرام نشده بود. بريدگي پاك‌پاك بود. دكتر فيليپز به ساعتش نگاه كرد و گفت: «وقت دسته اول» و چند قطعه متبلور جوهر نعناع در گيلاس مدرج اول ريخت.

زن عصبانيش مي‌كرد. موش‌ها در قفس‌هايشان از سيم‌ها بالا مي‌رفتند و آهسته زق‌زق مي‌كردند. موج‌هاي زيربنا با لرزه‌هاي كوچك به پي‌ها مي‌خورد مرد جوان لرزيد. چند تكه ذغال در بخاري انداخت و نشست و گفت: «اكنون تا بيست دقيقه بيكارم» و متوجه شد كه چقدر فاصله ميان لب زيري و نوك چانه زن كوتاه است.

انگار زن آهسته بيدار مي‌شد. از بيخودي عميقي كه در آن غرق گشته بود بيرون مي‌آمد. سرش بلند شد و چشم‌هاي سياه غبارآلودش به اطراف اتاق گرديد و بعد به او متوجه شد. دست‌هايش همچنان در دامانش كنار هم آرميده بود. «من منتظرتان بودم. مار داريد»؟ مرد تقريباً گفت: ـ چرا! تقريباً ده بيست تا مار زنگي دارم زهر آنها را مي‌گيرم و به آزمايشگاه‌هايي كه پادزهر درست مي‌كنند مي‌فرستم.

زن همچنان به او نگاه مي‌كرد اما نگاهش تنها به او متمركز نشده بود. مثل اينكه چشم‌هايش او را مي‌پوشانيد و به شعاع يك دايره بزرگ تمام اطراف او را مي‌پاييد. ـ مار نر داريد؟ مار زنگي نر؟ ـ بله. اتفاقاً مي‌دانم كه دارم. يك روز صبح آمدم و ديدم كه مار بزرگي با مار كوچكي نزديك شده است. اين حالت وقتي كه مارها در بند هستند خيلي كم اتفاق مي‌افتد. مي‌دانيد؟ يقين دارم كه مار نر دارم.

ـ كجاست؟ ـ اوناها. دم پنجره. توي قفس شيشه‌اي. سر زن آهسته چرخيد. اما دست‌هاي آرامش تكان نخورد. برگشت و روبه‌روي او قرار گرفت: ـ اجازه هست ببينمش؟ مرد پا شد و به طرف قفس كنار پنجره رفت. روي شن‌ها چنبر مارهاي زنگي به هم پيچيده و درهم شده بود. اما سرهايشان واضح بود، زبانك‌ها بيرون آمد و لحظه‌اي مردد ماند و بعد بالا و پايين به حركت آمد و هوا را درحال نوسان مزمزه كرد. دكتر فيليپز سرش را با حركتي عصبي برگردانيد، زن كنارش ايستاده بود.

صداي پا شدن او را از روي صندلي نشنيده بود. فقط صداي چلپ‌چلپ آب را ميان پي‌هاي عمارت و گريز موش‌ها را روي سيم‌ها شنيده بود. زن به نرمي گفت: ـ كدامش مار نري است كه مي‌گفتيد؟ مرد به مار كلفتي كه به رنگ خاكستري چرك بود و تنها در گوشه قفس چمباتمه زده بود اشاره كرد: ـ اين يكي. پنج پا درازي آنست. آن را از تگزاس آورده‌اند، مارهاي كناره‌هاي اقيانوس معمولاً كوچكترند. او همه موش‌ها را خورده است. وقتي مي‌خواهم به ديگران غذا بدهم مجبورم او را از قفس در بياورم.

زن به سر خشك بي‌مغز مار نگاه كرد. زبانك شكافدار بيرون آمد و لحظه‌اي طولاني همچنان مي‌لرزيد. گفت: ـ مطمئن هستيد كه نر است؟ مرد با چرب‌زباني گفت: ـ مارهاي زنگي خنده‌دارند. تقريباً هر اظهارنظري درباره‌شان اشتباه از آب در مي‌آيد. من دوست ندارم عقيده معيني درباره آنها بگويم... اما بله مي‌توانم به شما اطمينان بدهم كه نر است. نگاه زن از روي سر صاف مار تكان نمي‌خورد. گفت: ـ آن را به من بفروشيد! مرد داد زد: ـ بفروشم؟ به شما بفروشم. ـ شغل شما فروش نمونه‌هاست، نيست؟ ـ بله. البته. خيلي خوب، مي‌فروشم؛ البته مي‌فروشم. ـ چند؟ 5 دلار؟ 10 دلار؟ ـ نه بيشتر از 5 دلار ارزش ندارد، اما... شما اطلاعي از مار زنگي داريد؟ ممكن است نيشتان بزند. زن لحظه‌اي به او نگاه كرد و گفت: ـ نمي‌خواهم او را با خود ببرم، مي‌خواهم همين جا باشد؛ اما مي‌خواهم مال من باشد، مي‌خواهم اينجا بيايم و تماشايش بكنم و غذايش بدهم و بدانم كه مال من است و در كيسه كوچكي را باز كرد و 5 دلار درآورد: بياييد حالا مال من است!

دكتر فيليپز ترسيد و گفت: ـ مي‌توانيد بياييد و تماشايش بكنيد، ديگر لازم نيست بخريدش. ـ مي‌خواهم مال خودم باشد. دكتر فرياد زد: «خدايا وقت از يادم رفت» و به طرف ميز دويد: «سه دقيقه گذشته. اما زياد اهميت ندارد». چند قطعه متبلور جوهر نعناع در گيلاس مدرج دسته دوم انداخت و خودبه‌خود به طرف قفس مار، آنجا كه زن ايستاده بود و هنوز خيره به مار مي‌نگريست كشيده شد؛ زن پرسيد: ـ چي مي‌خورد؟ ـ موش سفيد بهشان مي‌دهم؛ از موش‌هايي كه در آن قفس آنجا هستند. ـ مي‌شود او را در يك قفس تنها بگذاريد؟ مي‌خواهم غذايش بدهم.

ـ غذا لازم ندارد، اين هفته يك موش تمام خورده. مارها بعضي وقت‌ها سه چهار ماه هيچ چيز نمي‌خورند. يك مار داشتم كه يكسال تمام هيچي نخورد. با صداي يكنواخت و آهسته‌اش پرسيد: ـ ممكن است يك موش به من بفروشيد؟ مرد شانه‌اش را بالا انداخت: ـ فهميدم. مي‌خواهيد ببينيد مار چطور غذا مي‌خورد؟ بسيار خوب نشانتان مي‌دهم، قيمت موش 25 سنت است. از يك نقطه‌نظر از جنگ گاو وحشي ديدني‌تر است. ولي از نظر ديگر فقط مار ناهار خود را تناول مي‌كند. آهنگ كلامش به تلخي گراييده بود، او از آدم‌هايي كه با اعمال طبيعت مي‌خواستند بازي بكنند و لذت ببرند بدش مي‌آمد. او مردي بود ورزشكار. يك نفر طبيعيدان بود. مي‌توانست هزارها حيوان را به خاطر علم بكشد اما براي لذت شخصي حتي به آزار حشره‌اي هم راضي نبود.

قبلاً در اين‌باره فكرهايش را كرده بود. زن سرش را به آرامي به طرف او گردانيد و آغاز تبسمي بر لب‌هاي نازكش شكل گرفت. گفت: «مي‌خواهم به مار غذا بدهم، مي‌گذارمش در يك قفس ديگر» و پيش از اينكه مرد بداند چه مي‌كند در قفس را باز كرد و دستش را كرد تو. مرد به جلو پريد و او را به عقب كشيد. در با صدا بسته شد. وحشيانه پرسيد: ـ مگر ديوانه‌ايد؟ ممكن است چنان حالتان را بد بكند كه هيچ كاري از دست من برنيايد. به آرامي گفت: ـ پس خودتان در قفس ديگر بگذاريدش. دكتر فيليپز تقريباً لرزيد و دريافت كه از چشم‌هاي سياهي كه انگار به هيچ چيز نمي‌نگرد هراس دارد؛ احساس كرد كار خطايي است كه موش را در قفس بگذارد. كاملاً گناه است و نمي‌دانست چرا؟

غالباً براي اين و آن موش در قفس مارها انداخته بود و آنها تماشا كرده بودند. اما اين آرزو، اين ميل در اين شب او را رنج مي‌داد. سعي كرد خودش را مجاب بكند. گفت: «خيلي تماشايي است به شما طرز كار مار را نشان مي‌دهد. شما را وا مي‌دارد كه به مار با نظر احترام بنگريد. خيلي‌ها درباره مارهاي كشنده خيالبافي‌هايي مي‌كنند. من فكر مي‌كنم اين خيالبافي‌ها و ترس‌ها از اين نظر است كه آدم خودش را به جاي موش فرض مي‌كند.

اما اگر آدم واقعيت امر را ببيند كه موش در چنگال مار است ترس از سرش مي‌پرد». چوب درازي را كه سرش يك دام چرمي تعبيه شده بود، از ديوار برداشت در قفس مارها را باز كرد و دام چرمي را به سر مار بزرگ انداخت و آن را محكم كرد. صداي فش‌فش خشك و سوراخ‌كننده‌اي تمام اتاق را گرفت. هيكل كلفت مار پيچ و تاب خورد و خود را به دسته چوب زد و مرد او را از قفس درآورد و به قفس غذاخوري انداخت. مار يك لحظه آماده نيش زدن ايستاد اما فش‌فش او كم‌كم متوقف شد. به گوشه‌اي خزيد.

با هيكل بزرگش شكل 8 را نقش كرد و آرام ماند. مرد جوان توضيح داد: «مي‌بينيد اين مارها كاملاً اهلي هستند. خيلي وقت است كه آنها را دارم. فكر مي‌كنم اگر بخواهم مي‌توانم با دست بگيرمشان. اما به عقيده من مار، هر مارگيري را دير يا زود مي‌زند. من نمي‌خواهم اين تجربه را بكنم». به زن خيره نگاه كرد. نفرت داشت كه موش را در قفس بيندازد. زن در برابر قفس جديد رفته بود. با چشم‌هاي سياهش به سر سخت مار خيره شده بود گفت:

ـ موش را در قفس بيندازيد. دكتر از روي بي‌ميلي سر قفس موش‌ها رفت. به علتي دلش به حال موش‌ها مي‌سوخت. چنين احساسي هرگز در او پيدا نشده بود. چشم‌هايش به توده سفيد بدن‌هايي افتاد كه مقابل او به سيم‌ها هجوم كرده بودند. فكر كرد: «كدامش را؟ كدامشان بايد قرباني بشود»؟ و ناگهان خشمگين به زن رو كرد: «بهتر نيست گربه‌اي در قفس بيندازم تا يك جنگ واقعي را تماشا بكنيد؟ ممكن است حتي گربه غالب بشود. اما اگر فائق بشود، ممكن است كلك مار را بكند. اگر ميل داشته باشيد گربه‌اي بهتان مي‌فروشم».

زن حتي به او نگاه نكرد؛ گفت: ـ موش بيندازيد، مي‌خواهم مارم غذا بخورد. در قفس موش‌ها را باز كرد و دستش را برد تو؛ انگشت‌هايش دم يك موش را يافتند؛ موش چاق و چله‌اي را كه چشم‌هاي قرمز داشت از قفس بيرون كشيد؛ موش كوششي كرد تا انگشت‌هاي او را گاز بگيرد و چون نتوانست از دمش بي‌حركت آويزان ماند؛ تند طول اتاق را پيمود، در قفس غذاخوري را باز كرد و موش را روي شن‌ها پرتاب كرد.

ـ حالا تماشا كنيد! ـ داد زد. زن جوابي نداد؛ چشم‌هايش به مار كه آرام دراز كشيده بود، دوخته شده بود. زبان مار تندتند بيرون مي‌آمد و تو مي‌رفت و هواي قفس را مزمزه مي‌كرد. موش با پاهايش به زمين نشست؛ برگشت و دم لخت صورتي رنگ خودش را بو كرد و بعد بي‌خيال روي شن‌ها ور جهيد و همينطور كه حركت مي‌كرد آنها را بو مي‌كرد؛ اتاق آرام بود؛ دكتر فيليپز ندانست آيا آب ميان پايه‌هاي عمارت آه كشيد، يا زن بود كه آه كشيد.

از گوشه چشم پيكر زن را ديد كه پيچ و تاب مي‌خورد؛ دولا و راست مي‌شد و منقبض مي‌شد. مار آرام و آهسته تكان خورد؛ زبانش تو مي‌آمد و بيرون مي‌رفت؛ حركتش چنان تدريجي و چنان آرام بود كه انگار اصلاً نمي‌جنبيد: در گوشه ديگر قفس موش سر دو پا نشسته بود و موهاي سفيد لطيف سينه‌اش را مي‌ليسيد؛ مار جلو مي‌رفت و درازيش همچنان يك منحني گود را به شكل s حفظ مي‌كرد. سكوت براي مرد جوان خردكننده بود؛ احساس كرد كه خون به صورتش مي‌دود. بلند گفت: «تماشا كن، منحني موقع جنگ را حفظ مي‌كند. مارهاي زنگي خيلي محافظه‌كارند. تقريباً حيوانات ترسويي هستند. ساختمان بدنشان خيلي دقيق است.

غذاي يك مار به مهارت و دقت يك عمل جراحي صرف مي‌شود. بي‌خود با اعضاء و آلات خودش ور نمي‌رود». مار اكنون به ميان قفس رسيده بود. موش نگاه كرد، مار را ديد و بعد بي‌خيال به ليسيدن سينه‌اش ادامه داد. مرد جوان گفت: «اين زيباترين چيزهاي جهان است. وحشتناك‌ترين چيزهاست» و نبضش به سرعت مي‌زد. مار اكنون نزديك شده بود. سرش را به اندازه چند بند انگشت از زمين بلند كرده بود. سر آهسته جلو و عقب مي‌خزيد، نشانه مي‌گرفت، فاصله مي‌گرفت نشانه مي‌گرفت. دكتر فيليپز باز به زن نگاه كرد. عقش گرفت.

زن هم تكان مي‌خورد. نه تكان زياد. فقط بفهمي نفهمي. موش نگاه كرد و مار را ديد. با چهار پا برجست و عقب نشست و آنگاه ضربه نيش! ديدنش ممكن نبود. مثل برق بود، موش لرزيد. انگار زير يك ضربت نامريي مي‌لرزيد. مار به عجله به گوشه قفس به همانجا كه آمده بود عقب نشست و راحت ماند. زبانش مدام كار مي‌كرد. دكتر فيليپز فرياد زد: ـ آفرين! درست ميان گرده‌هايش. نيش او ممكن است به قلبش هم رسيده باشد.

موش ساكت ايستاده بود. مثل دم آهنگري كوچك سفيدرنگي نفس‌نفس مي‌زد. ناگهان به هوا پريد و بعد به پهلو به خاك افتاد. پاهايش يك لحظه لگد متشنجي انداخت و بعد مرد. زن تمدد اعصاب كرد. راحت شد. مثل اينكه خوابش مي‌آمد. مرد جوان پرسيد: ـ خوب. ارضاء احساسات بود؟ نه؟ زن چشم‌هاي مه‌آلودش را به او متوجه كرد و پرسيد: ـ حالا مي‌خوردش؟! ـ البته كه مي‌خوردش. بيخود كه نكشتش. براي اين كشتش كه گرسنه بود. گوشه‌هاي دهان زن باز كمي بالا رفت، دوباره به مار نگريست و گفت: ـ مي‌خواهم ببينم چه جوري مي‌خوردش!

دوباره مار از گوشه‌اي كه خزيده بود بدر آمد. ديگر در پشت گردنش انحنايي نداشت. با ناز به موش نزديك مي‌شد و مجهز بود كه در صورت لزوم عقب بنشيند. جسد را به آرامي با بيني نامعلومش بو كرد و كمي سر برداشت. از مردنش كه اطمينان يافت سر تا دم جسد را با آرواره‌اش لمس كرد. مثل اينكه آن را اندازه مي‌گرفت و مي‌بوسيد. عاقبت دهان باز كرد و لولاي آرواره‌اش را شل كرد. دكتر فيليپز برخلاف ميل قلبي‌اش تصميم گرفت كه به زن نگاه نكند فكر كرد: «اگر دهانش را باز بكند عقم مي‌نشيند، مي‌ترسم» و موفق شد كه كاملاً چشم از زن بردارد.

مار آرواره‌اش را با سر موش ميزان كرد و بعد با يك حركت آهسته دور موش حلقه زد. فك‌هايش او را محكم گرفت و تمام گلويش به جلو خزيد و فك‌هايش دوباره او را محكم گرفت. دكتر فيليپز بازگشت و سر ميز كارش رفت. به تلخي گفت: «شما باعث شديد دسته اول را از دست بدهم، سري كامل نخواهد شد». يكي از گيلاس‌هاي مدرج را زير ميكروسكپ متوسطي گذاشت و به آن نگاه كرد و بعد خشمگين محتوي تمام بشقاب‌ها را در روشويي ريخت. موج‌ها آنگونه فرو نشسته بودند كه فقط زمزمه نمناكي از زمين به گوش مي‌رسيد.

مرد جوان با پايش دريچه‌اي را گشود و ستاره‌هاي دريايي را در آب سياه دريا انداخت. در برابر گربه مكث كرد. گربه كه در گاهواره به چهار ميخ كشيده شده بود و به‌طور مضحكي در برابر نور نيش وار كرده بود. بدنش از مايع ضدعفوني پف كرده بود. لاستيك فشاري را بست، سوزن را درآورد و رگ را هم بست. پرسيد: «قهوه ميل داريد»؟

به طرف او كه در برابر قفس مار ايستاده بود رفت. موش بلعيده شده بود، فقط يك بند انگشت از دم صورتي رنگش مثل نوك يك زبان زيادي از دهان مار بيرون مانده بود. گلو باز پر باد شد و دم هم فرو رفت. فك‌ها با صدا روي هم قرار گرفتند و مار بزرگ به سنگيني به گوشه‌اي خزيد و به شكل عدد 8 بزرگي درآمد و سرش را روي شن گذاشت.

زن گفت: «حالا خوابيده. من مي‌روم اما برخواهم گشت و زود به زود مارم را غذا مي‌دهم پول موش‌ها را هم مي‌دهم. مي‌خواهم حسابي غذا بخورد و گاهي هم مارم را با خودم مي‌برم». چشم‌هايش براي يك چشم به هم زدن از خواب مبهم بيدار شد و گفت: «يادتان باشد او مال من است، زهرش را نگيريد، مي‌خواهم زهرش را داشته باشد، شب بخير»

و تند به طرف در رفت و خارج شد. دكتر صداي پاهايش را روي پله‌ها شنيد اما نتوانست صداي راه رفتنش را روي پياده‌رو بشنود. دكتر فيليپز يك صندلي برداشت و برابر قفس مار نشست. سعي كرد افكار خود را همانگونه كه به مار خواب‌آلود مي‌نگريست مرتب كند. انديشيد: «خيلي چيزها راجع به علامات و رموز جنسي از نظر روانشناسي خوانده‌ام. اما چيزي دستگيرم نمي‌شود. شايد خيلي تنها هستم. كاش مار را مي‌كشتم، اگر مي‌دانستم... نه دستم به كاري نمي‌رود».

هفته‌ها منتظر ماند كه زن بازگردد. تصميم گرفت: «وقتي بيايد مي‌روم و تنها مي‌گذارمش. نمي‌خواهم ريخت اين لعنتي را دوباره ببينم». اما او هرگز نيامد، ماه‌ها دكتر وقتي از شهر مي‌گذشت دنبال او هم مي‌گشت چند بار دنبال زن‌هاي بلند قامتي رفت به خيال آنكه شايد او باشد. اما او را هرگز دوباره نديد. هرگز!...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837