اوايل پاييز سال گذشته، من با يك دختر خوشگل ازدواج كردم. اگر آدم به وظايف خانوادگي آشنا نباشد و نداند كه بعد از زن گرفتن چكار بايد بكند، خيلي بهتر است كه تا آخر عمر مجرد بماند.
من همه اينها را ميدانستم و متوجه بودم، مردي كه دختر مردم را به خانه ميآورد، بايد راحتي و آسايش او را فراهم كند. براي اينكه در زمستان دچار سرماخوردگي نشويم قبل از هر چيز ميبايست زغال تهيه كنيم. از دوستانم پرسيدم «زغال از كجا گير بيارم»؟ همه گفتند: ـ نميتوني گير بياري. ـ چرا؟ ـ نميتوني ديگه...! ـ ولي خواهيد ديد كه چه جوري گير ميارم.
دراينجا براي اينكه به كسي زغال بدهند، ميبايست رئيس انجمن محل گواهي كند كه متقاضي صاحب اهل و عيال و خانه و زندگيست. من هم رفتم پيش رئيس انجمن. تقريباً ده دقيقه منتظر شدم تا سرفهاش تمام شد، بعد پرسيدم: ـ شما جزو كدام حزب هستيد؟ ـ دموكراتها. ـ خيلي خب، من هم طرفدار همين حزبم. منزلم توي خيابان فلان، شماره فلان، دو سه هفته هست عروسي كردهام، يك مادر و سه خواهر و برادر دارم، آمدهام يك گواهي استحقاق دريافت زغال براي بنده صادر فرمائيد.
رئيس انجمن نگاه بيحالش را به رويم دوخت و پرسيد: ـ قبلاً زغال چه جوري تهيه ميكردي؟ ـ اين اولين دفعه است كه ميخواهم اين كارو بكنم! ـ بده صاحبخانه و همسايههات يك استشهاد بنويسند، بيار اينجا تا گواهي برات صادر كنم. شروع به فعاليت و خواهش و تمنا كردم و آنقدر زحمت كشيدم تا بالاخره موفق شدم استشهاد را تهيه كنم. رئيس انجمن استشهاد را گرفت و يك گواهي به من داد. گواهي رئيس انجمن را ضميمه تقاضانامهام نمودم. با خودم گفتم: «حالا رفقام ميبينند كه چه جوري زغال گير ميارم. اينها از بسكه تنبل و بيعرضهاند كارها را اينقدر بزرگ ميكنند».
كارمندي كه مسؤول ثبت نامهها بود وقتي چشمش به تقاضاي من افتاد، خندهاي كرد و پرسيد: ـ زغال ميخواهيد؟ ـ بله آقا. كارمند خنده طولانيتري كرد و گفت: ـ شما زغال لازم داريد؟! من هم كوشيدم مثل او بخندم و جواب دادم: ـ بله قربان. ميخواهم قبل از زمستان زغالم را تهيه كنم. يارو باز خنديد: ـ شما آدم خوبي هستيد! اگر سر و كارتان به ادارات افتاده باشد، متوجه شدهايد كه كارمندان ما اكثرشان آدمهاي اخمو و خشكي هستند ولي اين آقا مثل همه نبود. او با قهقهه شروع به خنده كرد:
|