جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

آينه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نينا گلستاني

آينه جان مواظب باش نيفتي پائين. سر شو به علامت منفي تكان داد. رها كمكم كرد كه از تخت بيام پائين. بچه رو رها بغل كرده بود بابا تو آژانس جلوي در بيمارستان منتظر بود. نشستم تو ماشين رها گفت اسمشو چي مي ذاري؟ بدون فكر كردن گفتم آينه.

بابا ازصندلي جلو برگشت به رها نگاه كرد. رها گفت سعيد گفته؟ سرمو تكون دادم. بابا گفت اسم اون پسره رو جلوي من نيار، معلوم نيست كدوم گوري رفته. حتما تو خونه دوستاش نشسته داره شرط بندي مي كنه يا داره تو اون خراب شده بيليارد بازي مي كنه، يا هزار تا كوفت ديگه بعد سيگار دود مي كنه و به ريش ما مي خنده.

راننده يك نگاهي به بابا انداخت و بعد به آينه جلو- رها گفت آروم تر آينه خوابيده . بابا صداشو آرومتر كرد گفت حالت كه بهتر شد ميري تقاضاي طلاق مي دي . همون پنج سال پيش بايد اين كارو مي كردي. فكر ميكرم اگر يك بچه بياد سعيد احساس مسئوليت مي كنه. فكر مي كردم تمام فكرش ميشه بچه. ديگه همه شب ها مياد خونه. بابا سرشو تكون داد رو به راننده گفت مي بيني ؟

دخترم دو روز فارغ شده هنوز اون پسر خبر نداره. آقا اصلا يك هفته ميشه خونه نيومده. راننده براي اينكه با با با همدلي كند سر تكون داد . رها گفت مامان، باباي سعيد امروز عصر ميان ديدنت. ساحل زنگ زد گفت . از سعيد خبري نداشت؟ نمي دونم يعني اصلا نپرسيدم. غروب بود كه مامان و باباي سعيد اومدن بابا گفت كه مي خوام طلاق بگيرم .

هردوشون راضي بودن .مامانش گفت بايد زودتر اين كارو مي كردي وقتي كه بچه نبود . هر كي ندونه ديگه من كه مي دونم تو چي كشيدي. بابا يه نگاهي به من انداخت و بعد رو كرد به بابا ي سعيد و گفن: خدا شاهد كه من هزار بار بهش گفتم اين ازدواج درست نيست مي دوني بهم چي مي گفت؟ من عاشق همين بي خيالي هاي سعيدم.

مرده شورببره اون بي خيالي رو. باباي سعيد گفت كاري هست كه شده بايد به فكر چاره بود. دو روز گذشت. سعيد اومد. از ديدن بچه زياد تعجب نكرد حرفي هم نزد. حتي بچه رو بغل هم نكرد فقط گفت اسمش چيه؟ آينه نيشخند زد و گفت خوب! دوست داشتم بيشتر بمونه ولي گفت كار دارم خيلي حرف داشتم بهش بزنم ولي جرأت نكردم تا چند ساعت بعد از اينكه سعيد رفت بوي عطرش تو خونه مونده بود.

شب مامان سعيد منو دعوت كرد خونشون. ساحل گفت سعيد و ديدم. الان رفته شمال . ماجراي طلاق و گفتم گفت از شمال كه برگرده مياد كه برين داد گاه. دلم مي خواست بپرسم تعجب نكرد ؟ نگفت نه؟ نگفت من رويا رو هنوز دوست دارم؟

ساحل يك نگاهي به من و آينه انداخت گفت خيلي راحت قبول كرد . بغض گلومو گرفته بود . جلوي اشكامو گرفتم ولي، باز يكي شون روي صورتم سر خورد و افتاد گوشه ي لبم. مامان سعيد گفت به خدا راحت ميشي، تازه مي فهمي زندگي يعني چه! دير وقت بود كه رفتم خونه. نصفه هاي شب تلفن زنگ زد . گوشي رو برداشتم

. صداي ساحل بود گفت . بيا بيمارستان الزهرا! سعيد تصادف كرده. توي راهرو صداي گريه مامانش و ساحل مي اومد. مامانش به طرفم حمله ور شد و گفت همش از نفرين هاي تو بود كه پسرم اين بلا سرش اومده همش... گريه نذاشت حرفشو ادامه بده. سعيد صدام زد رويا ويلچرو بيار مي خوام برم دستشوئي آينه رو از روي ويلچر بلند كردم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837