جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شايد روزي ديگر
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نينا گلستاني

با صداي بسته يا باز شدن در از خواب بلند شدم. ساعت هفت بعدظهر، خونه خاليه.برا خودم چايي ريختم و از تو يخچال شكلات برداشتم و اومدم روي مبل نشستم، تلويزيون رو روشن كردم. روي ميز يه پاكت سفيد بود. كارت عروسي به نظر مي رسيد. از تو پاكت كارت و در آوردم سفيد بود با گل هاي ريز صورتي و بنفش از اون دهاتي ها نه ! قشنگ بود شايدم زشت بود. اصلاً چه فرقي مي كنه.

همه ي كارت و با دست خط خودشون نوشته بودن با خودكار صورتي ، رنگش مهربون بود. به نظر دست خط پرهام بود شايدم خط ليلا! يكي دو باري ديده بودمش، دو بار. يه بار جلوي در حياط يه بارم جلوي در خونه خودمون. دفعه ي اول وقتي با پرهام ديدمش قيافم مثل مار زده ها شده بود. دفعه ي دوم مثل مرده ها! دفعه ي اول گفتم شايد الكي باشه اما دفعه ي دوم مطمئن شدم موضوع جديه! خوب مشخص آقاي دكتر بايد با يكي مثل خودش ازدواج كنه، حرف مامان بود.مامان مي گه اين عشق و عاشقي ها برا ماه هاي اول يا شايدم هفته ي اول زندگي، بايد به فكر بقيه ش بود يه دكتر كه نمي تونه با يه ديپلم عروسي كنه، مي تونه؟

برعكسشم همينطور.وقتي من مخالفت كردم گفت اينجايي كه ما زندگي مي كنيم شرايطش با همه جا فرق داره.بايد به آينده فكر كرد به خانواده طرف. اگه مادر شوهر ازت خوشش نياد يعني زندگيت سياه شده! پوست شكلات و كندم و شكلات و خوردم و چايي رو سر كشيدم. صداي تلويزيون رو قطع كردم.مامان هم يه بار دختر رو ديده بود كه با پرهام مي چرخه. نزديك هاي غروب بود. يه غروب دلگير يه غروبي كه تو پاييز نبود اما دلگير بود. همه ي لحظه ها رو يادمه.پرهام كليدشو جا گذاشته بود اومد خونه ما. تازه از حموم اومده بودم.

مامان اصرار كرد كه بياد تو تا مامانش بياد.اون به زور قبول كرد. من و مامان و اون نشسته بوديم دور ميز آشپزخونه. مامان براش چايي ريخت با از همين شكلات قهوهاي كه توش عسل داره. مامان گفت به سلامتي خبريه؟ شرمنده شد يا خجالت كشيد شايدم الكي اينطوري كرد مثلاً مي خواست بگه ناچاريم ديگه يا شايدم من اينطوري تصور مي كنم خلاصه گفت تقريباً بيا اينم كارت عروسيش بعدش به مامان منو نشون داد گفت ايشاالله عروسي نگار.دلم مي خواست خفه ش كنم.مثلاً مي خواست بگه نگار جاي خواهر منه! آخه ما آدما يا بايد به هم به چشم يه چيز بد نگاه كنيم يا به چشم خواهر برادري.

عينك پنسي شو زد بالا و بهم گفت درستون تموم شده؟ گفتم آره، يك سالي مي شه. گفت چي مي خوندين؟ مي خواستم بگم تو كه نمي دوني چرا مي پرسي؟ گفتم زبان. سرشو تكون داد و گفت كار مي كنين؟ مامان گفت كو كار؟ پرهام دوباره سرشو تكون داد و گفت اميدوارم زودتر يه جا مشغول شين. چقدر از اين حرفايي كه موقع بي حرفي مياد سراغ آدم بدم مياد. چشمم به كتاب دفترچه ممنوع افتاد گفتم كتاب مي خونين؟ از همون حرفا كه موقع بي حرفي مي گيم.

سرشو تكون داد، هي! كتاب و از روي ميز برداشتم و بهش دادم، بخونيد، قشنگ.از دستم گرفت، باشه.خنديد. مامان گفت اين دختر خوشبخت همون دختر خوشگليه كه اون روز من تو خيابون ديدم؟ پرهام يه كم فكر كرد گفت حتماً ديگه! خنديد. مامان گفت اونم دكتر؟ پرهام گفت سال آخر پزشكيه. مامان گفت بهت نمي خوره ازدواج كني يا هنوز من باورم نمي شه تو بزرگ شدي. من هنوزم تو رو همون پرهام كوچولويي مي بينم كه تازه اومده بودين اين خونه. پرهام خنديد.

چند دقيقه بعدش صداي باز شدن در اومد پرهام بلند شد گفت مثل اينكه مامان اومد. كتاب و با خودش برد. شك دارم خونده باشه فكر كنم خجالت كشيد بگه نمي خونم يا حوصله شو ندارم، از سر زور با خودش برد. هنوزم كه هنوزه نياورده.

شايد روزي كه داره اسباب ها شو جمع مي كنه كه از اين خونه بره كتاب و پيدا كنه. همون روزي كه ديگه تو انگشتش يه چيزي برق مي زنه وبا برقش به من مي گه خجالت بكش!!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837