تا الان يه رب بود كه داشتم فكر ميكردم روي اين سكوي خاكي بشينم يا نشينم. نميدونم ازچي ميترسيدم. ميترسيدم كه شلوارم خاكي بشه يا اينكه اثر اندامم روي خاكها نقش ببنده؟ ولي با همه اين فكرها نشستم.
نميدونم چرا، ولي فكر ميكنم چون به هيچ نتيجه اي نرسيدم اين كارو كردم. البته براي مدتي به فكر خريدن روزنامه افتادم تا ازش براي نشستن استفاده كنم ولي هم به دليل دوري روزنامه فروشي و هم به دليل قيمت روزنامه اين كار رو نكردم. اينجا جاي خوبيه. هوا هم هواي خوبيه. سايه هم كه هست و اين آقاي نگهبان آموزشگاه هم كه با شستن ماشين خانم رئيس، حسابي بوي نم بارون تو فضاي كوچه زنده كرده.
نميدونم چرا ولي مجموع همه اينها، بوي خاك نمناك، سايه كج و كوله درخت و هواي ملايم بهاري منو يادگذشته ها ميندازه. گذشته هايي كه نميدونم بايد بگم گذشته هاي دور يا بايد بگم گذشته هاي نزديك. فكر ميكنم ده سال پيش بود يا شايدم نه سال و يازده ماه. اونروزا بابام موهاشو خودش سياه نگه ميداشت. خيلي ها ميگفتن كه موهاشو رنگ ميكنه ولي من مطمئن بودم كه اون موهاشو رنگ نميكنه.
من ميدونستم كه خودش اونارو سياه نگه داشته. اينو به همه كسايي كه مي گفتن رنگ كرده ميگفتم ولي هيچكس باور نميكرد. همه ميگفتن مگه ميشه؟ وقتي به اين سوال فكر ميكردم ميديدم كه حق با اوناست، نميشه. ولي من مطمئن بودم كه بابام اين كارو ميكنه، ميدونستم كه ميتونه ولي نميدونستم چطور. براي همين زياد با كسي سر اين موضوع بحث نميكردم. فقط براي دلخوشي خودم، تو دلم ميگفتم حيف كه بابا هاي شما لازم نيست موهاشونو سياه نگه دارن وگرنه شما هم مي فهميدين كه ميشه. بعضي ها هم مي پرسيدن كه چرا اين كارو مي كنه؟ جواب اين سوال رو داشتم خيلي جواب خوبي هم داشتم ولي هيچوقت به هيچكس نگفتم، نگفتم كه چرا اون مجبوره كه خودش موهاشو سياه نگه داره. من هميشه سعي ميكردم كه جواب اين سوال رو به خودمم نگم. به قول معروف خودمو بزنم به خنگي.
تو اين چند سال و چند ماهي كه زندگي كردم، خودم نتونستم بيشتر از دوبار از بابا بپرسم كه چرا موهاشو سياه نگه ميداره. البته نتونستم كه نه، بهتره بگم بيشتر از دوبار نخواستم كه بپرسم. يكروز جمعه در حالي كه بابا داشت روزنامه مي خوند گفتم: "بابا" گفت:"هوم" بابام هميشه منظورش از هوم اين بود كه "بله پسرم" من دوباره گفتم :"بابا" دوباره گفتم چون اون هنوز داشت روزنامه ميخوند و ترجيح ميداد كه هم روزنامه بخونه و هم به من جواب بده، ولي من اصلا دوست نداشتم. دوست داشتم با من مثل يه آدم بزرگ برخورد كنه. اونم در جواب بار دوم كه گفتم بابا، روزنامشو گرفت پايين و گفت "جانم پسرم".
وقتي گفت جانم پسرم، به قدري لذت بردم كه انگار بزرگترين جايزه ادبي دنيا رو به من دادن. آخه اون بدون اينكه من چيز اضا فه اي بگم، فقط با تكرار كلمه بابا، فهميده بود كه من مي خوام اون به من مثل يه آدم بزرگ توجه كنه. به هرحال پرسيدم كه :"بابا؟ تو چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟" هيچوقت بابامو اينجوري نديده بودم. داشت لبخند ميزد. لبخندي به نرمي پر قوي سفيد، به لطافت نگاه هاي مادرم. حالت عجيبي داشت. انگاركه از اولين دقايق تولدش ساعتي چندبار اين سوال رو ازش پرسيده بودن و انگار هزار ساله كه ساعتي چند بار به اين سوال لبخند زده. از لباش موج لبخند به چشمم ميخورد و از چشماش تير غصه به قلبم.
با خودم گفتم كه شايد متوجه سوالم نشده، براي همين دوباره پرسيدم كه:" چرا موهاتو سياه نگه داشتي؟"باهمون لبخند و نگاه، با همون لبخندي كه از شدت سنگيني احساس ميكردم صد كارگر مصري لازمه تا اينجور بي حركت نگهش داره، بي هيچ تغييري، دستشو بلند كرد و شروع كرد به نوازش كردن پشت سرم. من هنوز داشتم به اون نگاه ميكردم و منتظر جواب بودم. ولي بابا بدون اينكه چيزي بگه سرم رو گرفت و روي سينش گذاشت. نميدونم چرا اين كارو كرد ولي يا ميخواست كه اشك منو نبينه يا ميخواست كه من اشك اونو نبينم. به هر حال كار درستي بود آخه من ديگه مرد شده بودم. نبايد گريه مي كردم.
|