جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شنل بخش اول
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: گوگول

مستخدمي در يكي از ادارات خدمت ميكرد .اين مستخدم كوتاه قد وآبله رو وسرخ مو و نزديك بين و سرش طاس صورتش پر از چين و رنگش مانند رنگ اشخاص بواسيري بود. چه بايد كرد آب و هواي پطرسبورگ مقصر است . نام خانوادگي اين مستخدم (با شما چكين ) بود . نام خود او ( آكاكي آ كا كيويچ ) .ممكن است اين اسم بنظر خواننده عجيب بيايد و گمان كند اين اسم ساختگي است . مپولي نه خود به خود اينطور شد .اسم ديگري نميشد داد،قضيه از اين قرار است ،اگر درست به خاطرم باشد آكاكي آكاكيويچ در شب 23 مارس متولد شد .

خواستند نامي به او بدهند تقويم را گشودند تا از ميان آن نامي انتخاب كنند هر قد ر ورق زدند اسامي عجيب وغريب بيرون آمد باروخ واردات ديدند نه اين اسمها نمي شود پس اسم پدر را به او دادند اسم پدرش آكاكي بود پس اسم پسر هم شد آكاكي به اينطريق آكاكي آكاكيويچ ايجاد گرديد (روسها هيچوقت اسم تنهاي كسي را صدا نميكنند.هميشه اسم پدر را نيز دنبال آن ميچسبانند مثلا اگر كسي اسمش حسن است و اسم پدرش حسين او را حسن حسينويچ نامند ) بچه را تعميد دادند بچه گريه كرد و ادا در آورد گوئي حس ميكرد كه روزي مستخدم خواهد شد.

ما همه اينها را نوشتيم تا خواننده خود ببيند كه اسم ديگري نميشد به او داد . او كي بود و بچه وسيله داخل اداره شد كسي آنرا به خاطر ندارد روسا ومعاونين آمدند ورفتند ولي او هميشه سر جايش بود ترقي نميكرد . كار او نيز هميشه يكي بود ،پاكنويس كردن ،عده ايي عقيده داشتند او حتما با لباس رسمي ادا ري و سر طاس به دنيا آمده است ، در اداره هيچكس باو احترام نمي گذارد ،در موقع ورود به اداره دربان به او توجه نميكرد گوئي مگس وارد شده ،آنهائيكه رتبه شان از او بالاتر بود با او به خشونت و برودت رفتار ميكردند ، رئيس اطاقشان نامه ها را جلوي بيني او ميگذارد بدون اينكه كلمه ايي بگويد ،بدون اينكه كلمه مطبوعي كه در همه جا مرسوم است به زبان آورد آكاكي آكاكويچ هم كاغذهارا بر ميداشت به آاورنده آن نگاه نميكرد .


فوري شروع ميكرد بنوشتن . مستخدمين جوان او را مسخره ميكردند ،متلكها ميگفتند ميگفتند صاحبخانه او كه پير زني هفتاد ساله است او را هر روز كتك ميزند سپس ميپرسيدند كي با او عروسي خواهد كرد . خورده كاغذ ها را به سان برف بسر وروي او ميپاشيدند . آكاكي آكاكويچ هيچ به روي خود نمي اورد .گويي كسي در مقابل او نيست .و بكار خود ادامه ميداد . در ميان اين جنجال يك اشتبا ه هم نميكرد ،فقط موقعيكه شوخي آنها ديگر قابل تحمل نبود و زير آ رنج او ميزدند و مانع كار او ميشدند

ميگفت : ولم كنيد چرا مرا اذيت ميكنيد ؟اين دو جمله را با لحن وحالتي ادا ميكرد كه دل همه ميسوخت . روزي مستخدم جواني كه تازه وارد آن اداره شده بود نيز در اين شوخي شركت كرد ،به محض شنيدن جمله (( ولم كنيد چرا مرا اذيت ميكنيد )) يكه خورد ،ايستاد در اين دو جمله كلمات ديگري هم مخفي بود ((من برادر تو هستم )) جوان با دو دست چهره خود را پوشانيد و انديشيد : راستي انسان چقدر خود را فراموش ميكند ،از آدميت خارج ميشود در اين دنيا ي متمدن هنوز چقدر خشونت يافت ميشود؟

اشخاص وظيفه شناس مثل او كم هستند . اگر بگوييم او درست خدمت ميكرد كم گفته ام او با جان ودل كار ميكر د از پاكنويس كردن لذت ميبرد اين رضايت خاطر ازچهره اش نيز هويدا بود ،بعضي حرفها را خيلي دوست داشت ،وقتي كه يكي از آنها بر قلم او ميامد ديگر از خود بيخود ميشد ؛ ميبايستي يكي از مستخدمين عاليرتبه شده باشد ،ولي نه ، او مستخدم جزء بود ، يكي از روساء كه نسبت به او التفات داشت امر كرد تا كار مهمي باو بدهند يعني بجاي پاكنويس ، متن بعضي نامه ها را عوض كند ، اينكار براي او بقدري مشكل بود كه عرق ميكرد پيشاني را پاك كرد و گفت نه نمي خواهم چيزي بدهيد پاكنويس كنم .

از آن به بعد او را فقط به پاكنويس كردن واداشتند به غير از پاكنويس كردن به چيز ديگري علاقه نداشت در فكر لباس يا چيز ديگري نبو د ،نه ، لباس اداره او رنگ سبز خود را از دست داده بود و برنگ تيره مبدل گشته بود .

يقه لباسش بقدري باريك وكوتاه بود كه گردنش با اينكه دراز نبود از يقه بيرون ميامد و بنظر فوق العاده دراز مينمود ، به لباس او هميشه چيزي چسبيده بود . پر كاه يا تكه نخ يا چيز ديگر در خيابان كه راه ميرفت هرچه آشغال از بالا ميريختند بسر وروي او ميچسبيد در خيابان به اطراف نمينگريست تا ببيند چه خبر است در همه جا سير يكنواخت خود را در جلوي چشم ميديد گاهي كه پوزه اسب به چهرهاش ميخورد تازه ملتفت ميشد كه در وسط خيابان است نه در كنار جاده بخانه كه ميرسيد فورا در كنار ميز مي نشست و بدون اينكه مزه غذا را بفهمد آنرا ميخورد خواه مگس روي آن باشد خواه جانور ديگري ، همينكه ميديد شكمش دارد پر مي شود از كنار ميز برميخواست ، دوات را جلوي خود مي كذاشت و شروع مي كرد پاكنويس كردن اوراقي كه از اداره همراه آورده بود ...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837