جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شنل بخش دوم
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: گوگول

در آن ساعاتي كه آسمان خاكستري پطرزسبورگ تاريك مي گردد ، مستخدمين پس از صرف غذا ، هركس بسته بعايدي يا ميل و اراده ميخواهد از لذايذ زندگي بهره برده بعضي ها بتآتر مي روند ، بعضي براي تماشا بگردش خيابانها ميشتابند ، عده اي ديگر براي عشقبازي با دختران رهسپار ميگردند ، گروهي نيز براي قمار و غيبت دور هم گرد ميآيند ، غيبت كردن يكي از صفات روسها است ، فرد روسي بدون آن نمي تواند زندگي كند .

موقعيكه همه بسوي خوشگذراني ميرفتند ، آكاكي آكاكيويچ از پي هيچيك از اين چيزها نميرفت ، او را در هيچكدام از شب نشيني ها نديده بودند ، وقتيكه پاكنويس تمام ميشد ، به بستر ميرفت ، قبلاً هم لبخند مي زد كه خدا فردا چه چيز را براي پاكنويس باو عطا خواهد كرد . زندگي اين مرد كه چهارصد روبل مواجب ميگرفت اينطور ميگذشت از حيات خود راضي بود راضي ميماند اگر احتياجات كه سر راه همه ميآيند ، در سر راه او نميآمدند . همچنان در پطرسبورگ براي اشخاصيكه چهار صد روبل يا تقريباً در حدود اين مبلغ عايدي دارند دشمن بزرگي وجود دارد اين دشمن سرماي شمالي است .

بعضي ها ميگويند سرما خيلي هم سلامت است در ساعت نه صبح ، مخصوصاً موقعيكه خيابانها از مستخدميني كه به اداره ميروند پراست ، اين سرما بطوري به بيني آنها حمله ميكند كه نميدانند بيني را كجا پنهان كنند .در اينگونه مواقع از شدت سرما پيشاني انسان درد ميگيرد وچشمها پر از اشك ميگردد ،نجات فقط در اين است كه انسان پالتوي خوب داشته باشد و با سرعت تمام از آن پنج شش خيابان عبور كرده خود را به اداره برساند .

مدتي بود آكاكي كيويچ با اينكه مسافت هميشگي را با سرعت تمام ميدويد حس مي كرد كه پشت و كتف او يخ ميكند. بالاخره انديشيد بايد در شنل او عيبي پيدا شده باشد و چون آنرا در منزل خوب نگاه كرد ديد در دو سه جا مخصوصا پشت وشانه پارچه شبيه غربال گشته، پارچه آن بحدي سائيده شده بود كه آسترش هم بيرون آمده بود .

بايد بدانيد كه شنل آكاكي آكاكيويچ هدف مسخره همه مستخدمين بود،حتي اسم شنل را هم از روي آن برداشته بودند و آنرا جل كهنه مينامند حقيقتا كه وضع عجيبي داشت ،سال بسال يقه اش باريك تر ميشد زيرا براي تعميرقسمتهاي ديگر بكار ميرفت ، وصله ها هم كه هنر دوزنده را نشان ميدادند همه ناجور بودند.همينكه آكاكي آكاكيويچ ديد چه شده فهميد بايد آنرا نزد پطرويچ خياط كه در طبقه چهارم يكي از محلات منزل دارد ببرد،اين خياط با اينكه يك چشمش معيوب و چهره اش پر از مهر آبله بوده هنگاميكه سر دماغ بود با موفقيت تمام شلوار و فراك و البسه ديگر مستخدمين را تعمير ميكرد ، پطرويچ الكل زياد مينوشيد و متاهل هم بود .

نميتوان گفت زنش زيبا بود زيرا فقط سربازان بودند كه در موقع ديدن او سبيلها را تاب ميدادند. هنگاميكه آكاكي آكاكيويچ از پله هاي خانه پطرويچ بالا ميرفت نزد خود فكر ميكرد كه بيش از دوروبل اجرت تعمير نخواهد پرداخت . اين پله ها هم مانند همه پله هاي خانه هاي ارزان پطرسبورگ پراز كثافت بود و بوي الكل ميداد . در منزل باز بود ،آكاكي از آشپزخانه عبور كرد زن صاحبخانه او را نديد . بالاخره به اطاق پطرويچ رسيد. پطرويچ روي يك ميز رنگ نكرده مانند پاشاهاي ترك نشسته بود ،دستهاي او بد تركيب و زشت بود-بگردن او چند تكه نخ آويزان بود و پارچه ژنده ايي هم روي زانويش بود ، ميخواست سوزن را نخ كند و موفق نمي شد اوقاتش تلخ شده بود،به نخ و تاريكي فحش ميداد

:(( توش نميره از دست اين جونم به لبم رسيده )). آكاكي خواست باز يواشكي برگردد ولي دير شده بود پطرويچ او را ديده بود . پطرويچ سلام سلام پطرويچ من بنزد تو آمده ام براي اينكه ..... بايد دانست كه آكاكي عادت به بيسروته و بريده حرف زدن داشت . گاهي اصلا جمله را تمام نميكرد . اغلب جمله را اينطور شروع ميكرد : بلي راستي كه ، بعد ديگر چيزي شنيده نميشد . خود او هم فراموش ميكرد چه ميخواست بگويد .

پطرويچ پرسيد :خوب چيست ؟ در ضمن با يك چشم بتمام لباس از يقه گرفته تا آستينها بدقت نگريست ،اين لباس بنظرش آشنا ميامد زيرا كار خود او بود . اينهم از عادات خياطهاست بمحض ملا قا ت سر تا پا را نگاه ميكنند . بلي پطرويچ قضيه اينست كه شنل ....پارچه را ميبيني همه جايش محكم است قدري گرد وخاكي شده است طوري كهنه بنظر ميايد .بكلي نو است فقط قدري پشتش و قدري هم شانه هايش رفته است ،قدري هم روي اين شانه ....ميبيني ....فقط همين است ،خيلي كم كار دارد . پطرويچ آن را برداشت و روي ميز پهن كرد ،مدت مديدي آنرا بررسي كرد ،سر را جنباند ، دست دراز كرد انفيه دانرا از جلوي پنجره بر داشت ،قدري بو كرد ، شنل را جلوي رو شنايي گرفت باز نگاه كرد ،باز ، سر جنباند ُ بالاخره گفت:

نه . قابل ترميم نيست . پوسيده. بمحض شنيدن اين كلمات قلب آكاكي فرو ريخت و با تضرع پرسيد چرا ممكن نباشد پطرويچ؟ فقط روي شانه هايش رفته است ...تو حتما يك تكه پارچه داري كه .. پطرويچ جواب داد : وصله داريم ولي نميشود آنرا دوخت . پارچه پوسيده است .سوزن بخورد در ميرود . - وصله را بايد جايي بند كرد يا نه؟جايي كه بشود آنرا بند كرد وجود ندارد ،باد آنرا ميبرد . - خودت كه ميداني عجالتا يك كاري بكن. - ممكن نيست ،نميشود كاري كرد ،شما زمستان آنرا دور پايتان بپيچيد تا گرم شود .بايد يك شنل ديگر بدوزيد . از شنيدن اين كلمه ( تازه ) چشم آكاكي تار شد و تما م ا شياء اطاق در جلوي نظرش چرخيد انگار كه خواب ميبيند ، پرسيد :چطور شنل نو؟ من كه پول ندارم ! پطرويچ مثل اينكه از بيچارگي او حظ ببرد گفت : بلي بايد شنل نو بدوزيد .

- خوب اگر بخواهيم شنل نو...آنوقت چند.... - شما ميفرمائيد چند تمام ميشود بلي ؟ - آري - بايد 150 روبل را مايه برويد . از گوشه چشم به آكاكي مينگريست ببيند اين جمله در او چه اثري كرده است .اگر بخواهيد يقه اش از پوست و آسترش ابريشم باشد 200 روبل ميشود ! آكاكي با التماس گفت : خواهش ميكنم هر طور شده اين را يك طوري تعمير كن كه باز هم كار كند . نه ، اين كار بيخودي است و پول بيخودي خرج ميكني . آكاكي پس از شنيدن اين كلمات بكلي محو و نابود خارج شد ، وقتيكه بخيابان رسيد گيج بود ،بخود مي گفت ؛بلي اين طور شده ، هيچ فكر نمي كرد كه اين طور شود پس از قدري سكوت اضافه كرد بلي بلي اينطور شد ، من اصلا فكر نميكردم كه اينطور شود . بعد از مدتي سكوت گفت: بلي ، اينطور شد ، هيچ منتظر نبودم ، اوضاع اينطور شود .

بجاي آنكه بسوي خانه رود ، بعكس خانه راه ميرفت ، ملتفت هم نبود در بين راه مردي دود كش پاك كن خود را باو ماليد تمام بازوي اورا سياه كرد . از بالاي يكي از عمارات زباله به سر و روي او ريخه شد،اصلا ملتفت نشد فقط وقتي كه توي اثاثيه خورده فروش پا گذاشت صاحب آن فرياد زد : مگه چشمت نميبينه جا كه هست . تازه آنوقت بخود آمد وبسوي خانه شتافت بخانه كه رسيد شروع كرد بفكر كردن و مانند يك دوست بخود پند دادن وراهنمايي كردن نه حالا با پطرويچ نميشود حرف زد بدون شك زنش او را كتك زده ،بهتر است روزيكشنبه صبح نزد او بروم پول لازم خواهد داشت ، ده كوپيك ميگذارم كف دستش آنوقت قضيه شنل درست ميشود . آكاكي با اين فكرخود را تسلي داد،منتظر اولين يكشنبه شد...

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837