جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

خواستگاري از شيرين
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: سينا جعفري

پيمان يكي از هم دانشگاهيم بود كه يك ترم بالا تر از من درس مي خواند. توي راه دانشگاه اتفاقي با هم آشنا شديم و چون من يك ترم پائين تر از او بودم از اين لحاظ بهانه اي شد تا بتوانم از جزوه هاي ترم قبلش استفاده كنم تا من راحت تر بتوانم واحد هايم را بگذرانم.

يك روز در خانه مشغول رونويس جزوه ام از جزوه هاي پيمان بودم كه به يك تكه كاغذي رسيدم كه در آن نوشته شده بود:

دردعشقي چشيده ام كه مپرس

زهر عشقي چشيده ام كه مپرس

اجازه مي دي بيام خواستگاريت؟ به خودم گفتم كه اين طرف چه فكر كرده، 2 بار بهش سلام كردم چه زودي پسرخاله شده و نگذاشتم قضيه ي اين ماجرا را كسي تو خانه بفهمد. به وسيله ي يكي از دوستانم جزوه ي پيمان را پس دادم و سعي كردم زماني از خانه بيرون بروم كه در راه با پيمان برخوردي نداشته باشم.

يك روز در كلاس درس وقتي استاد مشغول درس دادن بود متوجه شديم كسي دارد درمي زند. با اجازه ي استاد آن شخص آمد داخل، وقتي سرم را بالا بردم متوجه حظور پيمان در كلاس شدم. پيمان به استاد گفت:«ببخشيد استاد...كتابي از خانم زارع به امانت گرفته بودم، مي توانم آن را به خانم زارع بدهم؟» استاد كه پيمان را مي شناخت و مي دانست كه قصد بهم زدن كلاس را ندارد با تكان سربه او اجازه داد. من هم كه نمي دانستم جلوي كلاس عكس العملي ازخودم نشان بدهم به نا چار كتاب را از پيمان گرفتم.

ديدم پيمان روي جلد كتاب نوشته: «امروز ساعت 5 روي همان صندلي هميشگي...» از اينكه ديدم پيمان بي جنبه بازي در نياورده است وقضيه را طوري گفته كه كسي نفهمد خوشم آمد و حس كنجكاوي عجيبي بهم دست داده بود. حس مي كردم يك جوري بهش عادت كرده ام، آقاجون هم كه تا ساعت 7 خانه نمي آمد، براي همين بعد از كلاس به همان صندلي هميشگي رفتم كه پيمان درآنجا جزوه هايش را به من مي داد. كه ديدم پيمان نشسته است و زودتر از من رسيده است. به آن صندلي رسيدم و ديدم پيمان 2 تا آبميوه گرفته و منتظرمن است. با گفتن سلام او را از افكارش پراندم. گويا به چيزي فكر مي كرد.

پيمان از جا بلند شد و به من تعارف كرد تا بنشينم، وقتي نشستم آبميوه را به من داد تا بخورم و سر صحبت را بازكرد و مي گفت: من تو را دوست مي دارم و رسما با خانواده مي خواهيم بيائيم خواستگاري تو...اين كه كار بدي نيست كه تو چند روزي است به من سرسنگين شدي، فقط خواهش مي كنم اجازه بده. مهر پيمان تو دلم نشسته بود و بهش علاقه پيدا كرده بودم و مي دانستم كه اين علاقه 2 طرفه است و به پاكي او ايمان داشتم. خلاصه بعد ازچند ساعت صحبت پيمان راضي شدم تا به خواستگاريم بيايد، فقط قرار شد كه مادر پيمان 7 شب به بعد تماس بگيرد.

چون خود آقاجون جواب گوي تلفن مي شد. و قرار شد پيمان به مادرش بگويد طوري صحبت كند كه انگار من درجريان نيستم. تو حياط ايستاده بودم و دلم مثل سيروسركه مي جوشيد واز بس كه دستانم را به هم ماليده بودم دستانم سرخ شده بود. آرام و قرار نداشتم. بر لب حوض نشستم و رو به آسمان كردم و گفتم خداي من خودت به خيربگذرون. كه ديدم صداي ماشين آقاجون تو كوچه پيچيد. به دم در رفتم تا در را براي آقاجون بازكنم تا ماشينش را درحياط پارك كند. سعي كردم طوري رفتار كنم كه آقاجون بويي از ماجرا نبرد.

ساعت نزديك هاي 7 شب بود. آقا جون بر لب حوض نشست تا دستانش را بشويد كه ناگهان تلفن زنگ زد. آقاجون با اشاره ي دست به من فهماند كه خودش گوشي را بر مي دارد. وقتي آقاجون گوشي را برداشت شروع كرد به رسمي صحبت كردن. حدس زدم كه بايد مادر پيمان باشد. من هم براي اينكه آبروريزي نكنم به آشپزخانه رفتم. بعد از چند دقيقه ديدم آقاجون به آشپزخانه آمد و پرسيد: «مريم جان چايي دم است؟» دلم مي خواست بدونم چه صحبتي بين آقاجون و مادر پيمان رد و بدل شده است و جرات پرسيدن چنين سوالي را ازآقاجونم نداشتم و آقاجون هم چيزي به من نگفت.

فرداي آن روز از پيمان سوال كه كردم گفت: پدرت جواب منفي داده است و گفته است تا پايان درست قصد ازدواج نداري. دلم خيلي براي مادرم تنگ شده بود، بعد از پايان كلاسم بر سر خاك مادرم رفتم و يك دل سيري گريه كردم و باهاش صحبت كردم تا اينكه كمي آرام شدم. چقدر نبودنش را در كنار خودم احساس مي كردم.

خلاصه بعد ازتلفن هاي فراوان پدرم رضايت داد تا يك شب به خانه ي ما بيايند. روزموعود فرا رسيد و پيمان هم همراه مادروخواهرش به خانه ي ما آمدند. وقتي غيبت پدر پيمان را ديديم متوجه شديم كه پيمان در كودكي پدرش را از دست داده است. ميهماني آن شب با صحبت مختصري تمام شد. با رفت و آمد خانواده ي پيمان به خانه ما به بهانه هاي مختلف پدرم ديگر رضايت داد و قرار شد كه يك شب دوباره به خانه ما بيايند. وقتي به خانه ي ما آمدند دوباره بحث من و پيمان شد و پدرم با لحن خجالت زده اي رو به مادر پيمان كرد و گفت: حاج خانم حالا كه اين دو تا جوان بهم رسيدند و قرار است با هم زيريك سقف زندگي كنند، آيا شماهم راضي هستيد با هم زير يك سقف زندگي كنيم؟

همه مات و حيران زده شده بوديم كه اين چه حرفي است كه پدرم مي زند. ناگهان مادر پيمان خنده اي كرد و با صداي خنده ي من و پيمان مجلس اون شب ما با خنده تمام شد و بعد فهميديم كه پدرم از همان اول از پيمان خوشش آمده بود و با ازدواج من و پيمان موافق بوده و چون از مادر پيمان خوشش آمده بوده ازعمد موافقت نمي كرده تا به اين منظور بيشتربا مادرپيمان رو در رو و هم صحبت شود تا سر فرصت خاصي از مادرپيمان خواستگاري كند و پدرم هم آن شب را يك فرصت استثنايي دانست.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837