جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مردي در قطار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: الكس هيلي */ پريسا جلالي

هروقت من و برادرها و خواهرم دور هم جمع مي‌شويم، از پدرمان حرف مي‌زنيم. همه ما موفقيت خود را در زندگي مديون او هستيم و نيز مديون مرد مرموزي كه يك شب او را در قطار ملاقات كرد.

پدر ما «سيمون الكساندر هيلي» در سال 1892 در شهر زراعتي كوچك «ساوانا» در ايالت «تنسي» متولد شد. او هشتمين فرزند مادربزرگمان «كوئين» و پدربزرگمان «آلك هيلي»، برده يكدنده سابق و زارع نيمه‌وقت فعلي بود. گرچه مادربزرگم زني حساس و باعاطفه بود، اما او نيز، بخصوص در مورد فرزندانش بسيار لجوج و يكدنده بود. يكي از آن آرزوهايش اين بود كه پدرم درس بخواند. در آن هنگام، در ساوانا، اگر پسري كه براي كار در مزرعه به قدر كافي بزرگ شده بود، هنوز به مدرسه مي‌رفت، «ضايع» تلقي مي‌شد.

بنابراين وقتي پدرم به كلاس ششم رسيد، كوئين از همان وقت، سعي مي‌كرد با حرفهايش حس خودخواهي پدربزرگم را تحريك كند. مي‌گفت: «چون ما هشت بچه داريم، به نظر تو اگر ما عمداً يكي از آنها را ضايع كنيم و اجازه دهيم به تحصيل ادامه دهد، اين كار باعث شهرت ما نخواهد شد؟» پس از بحثهاي فراوان، پدربزرگ به پدرم اجازه داد كه سال هشتم را نيز تمام كند. با اين حال او مجبور بود، بعد از مدرسه در مزارع كار كند.

اما كوئين راضي نشده بود. براي همين وقتي پدرم سال هشتم را تمام كرد، او شروع به مقدمه‌چيني كرد. مي‌گفت: «اگر پسرشان به دبيرستان برود، ديد پدربزرگ نسبت به زندگي وسعت مي‌يابد.» و بالاخره زبان‌بازيهاي وي مؤثر افتاد. «الك هيلي» پير سختگير، پنج اسكناس ده دلاري كه به سختي آن را به دست آورده بود به پدرم داد و به او گفت كه هرگز پول بيشتري از او نخواهد و به اين ترتيب او را به دبيرستان فرستاد.

پدرم ابتدا با گاري و سپس با قطار-اولين قطاري كه تا به حال ديده بود- در «جاكسون» در ايالت تنسي پياده شد و در بخش آمادگي كالج «لين» ثبت‌نام كرد. اين مدرسه «متديست» سياهپوستان، تا سال سوم دبيرستان كلاس داشت.

پنجاه دلار پدرم خيلي زود تمام شد و او براي ادامه تحصيل، درباني و پادويي مي‌كرد و نيز در مدرسه‌اي دستيار مسئول پسربچه‌هاي نافرمان بود. وقتي زمستان مي‌رسيد، ساعت چهار صبح از خواب برمي‌خاست، به خانه خانواده‌هاي سفيدپوست ثروتمند مي‌رفت و برايشان آتش روشن مي‌كرد، تا وقتي ساكنان خانه بيدار مي‌شدند، راحت باشند. سيمون بيچاره با آن كه يك جفت شلوار و كفش و چشماني افسرده، مضحكه بچه‌هاي مدرسه بود و اغلب در حالي كه كتاب روي پايش بود، خوابش مي‌برد. تلاش دائم براي به دست آوردن پول،‌ضربه‌اش را زد. نمره‌هاي پدر كم مي‌شد. اما او به سختي ادامه داد و دوره عالي را تمام كرد. سپس در كالج «اي وتي» در «گرينز بورو» كاروليناي شمالي ثبت‌نام كرد. آنجا يك مدرسه دولتي بود و پدرم سالهاي اول و دوم را با تقلا به پايان رساند.

در يك بعدازظهر غم‌انگيز، اواخر سال دوم، پدر به دفتر يكي از معلمان فراخوانده شد. معلم به او گفت كه در درسي نمره قبولي نياورده است. همان درسي كه او به علت فقر نتوانسته بود، كتاب آن را بخرد. بار سنگين شكست، روي شانه‌هايش سنگيني كرد. سالها حداكثر تلاشش را كرده بود و حالا احساس مي‌كرد هيچ كاري انجام نداده است. شايد بهتر بود به خانه برمي‌گشت و كار زراعت را كه سرنوشت اصلي‌اش بود از سر مي‌گرفت. اما چند روز بعد، از شركت «پولمن» ، نامه‌اي به دستش رسيد. در نامه نوشته شده بود كه از ميان صدها متقاضي، او جزو 24 پسر سياهپوست دانشجويي است كه در فصل تابستان مي‌توانند به عنوان پيشخدمت واگنهاي تختخواب‌دار راه‌آهن مشغول به كار شود. او مشتاقانه كار را پذيرفت و براي قطار «بوفالو-پيترزبورگ» تعيين شد.

حدود ساعت 2 صبح، قطار در حال حركت بودكه زنگ خدمتكار به صدا درآمد. پدر از جا پريد. ژاكت سفيدش را پوشيد و به طرف خوابگاه مسافران رفت. در آنجا، مردي متشخص به او گفت كه او و همسرش خوابشان نمي‌برد و يك ليوان شير گرم مي‌خواهند. پدر شير را در يك سيني نقره‌اي به همراه دستمال برايشان آورد. مرد يكي از ليوانها را از ميان پرده تخت پاييني به همسرش داد و در حالي كه ليوان شير خود را جرعه جرعه مي‌نوشيد، پدر را به حرف گرفت.

قوانين شركت «پولمن»، با سختگيري، هرنوع صحبتي را به جز «بله آقا» «خير خانم» ممنوع كرده بود، اما اين مسافر دائماً از پدر سؤال مي‌كرد. او حتي به دنبالش تا اتاق مخصوص پيشخدمتها رفت.

-اهل كجايي؟

-ساوانا، تنسي، آقا.

-خيلي خوب حرف مي‌زني!

- متشكرم آقا!

- قبل از اين چكار مي‌كردي؟

- من دانشجوي كالج «اي وتي» در گرينزبورو هستم آقا. پدر احساس كرد، لازم نيست به اين مسأله اشاره كند كه تصميم دارد به خانه برگردد و زراعت كند. آن مرد نگاه دقيقي به وي انداخت. برايش آرزوي موفقيت كرد و به خوابگاهش برگشت. صبح روز بعد، قطار به پيترزبورگ رسيد. زماني كه 50 سنت، انعام خوبي محسوب مي‌شد، آن مرد 5 دلار به سيمون هيلي داد و پدر از او بسيار تشكر كرد.

تمام تابستان، او همه انعامهايي را كه گرفته بود، پس‌انداز كرد و وقتي كار به پايان رسيد، او آنقدر پول جمع كرده بود كه براي خود قاطر و گاوآهن بخرد. اما متوجه شد كه پس‌اندازهاي وي، كفاف يك ترم كامل در كالج را مي‌دهد، بدون اينكه بخواهد كار غيرعادي بكند. با خود فكر كرد كه حداقل شايستگي يك ترم بدون كار بيرون را دارد. تنها از اين راه بود كه مي‌توانست بفهمد واقعاً مي‌تواند چه نمره‌هايي بگيرد. به «گرينزبورو» برگشت، اما به محض اينكه به محوطه دانشگاه رسيد، مدير دانشگاه او را احضار كرد. وقتي روبروي آن مرد بزرگ نشسته بود، وجودش پر از بيم و هراس بود.

مدير گفت: «نامه‌اي به دست من رسيده است سيمون. تو اين تابستان براي شركت پولمن كار مي‌كردي؟»

- بله آقا.

- آيا يك شب مردي را در قطار ملاقات كردي و براي او شير گرم بردي؟

- بله آقا.

- خوب او.آر.اس. ام بويس، مدير بازنشسته چاپخانه «كورتيس» است كه روزنامه «ساتردي ايونينگ پست» را چاپ مي‌كند. او 500 دلار براي پانسيون، شهريه و كتابهاي يكسال تو هديه كرده است.

پدرم از تعجب خشكش زد! اين بخشش غيرمنتظره، نه‌تنها باعث شد پدر بتواند كالج «اي وتي» را به پايان برساند، بلكه در كلاس خود شاگرد اول شود. و اين پيروزي، شهريه كامل در دانشگاه «كرنل» در «ايتاكا» نيويورك را برايش به ارمغان آورد. در سال 1920، پدر كه تازه ازدواج كرده بود، با همسرش «برتا» به ايتاكا نقل مكان كرد و وارد دانشگاه كرنل شد تا مدرك فوق‌ليسانس خود را بگيرد و مادرم در كنسرواتور موسيقي ايتاكا ثبت‌نام كرد تا نواختن پيانو را بياموزد. من سال بعد متولد شدم.

دهها سال بعد، روزي نويسندگان «ساتردي ايونينگ پست» مرا به دفترشان در نيويورك دعوت كرد تا در مورد خلاصه كردن اولين كتابم، زندگي‌نامه «مالكوم ايكس» با من گفتگو كنند. از اينكه در آن دفتر در خيابان «لگزينگتون» نشسته بودم بسيار خوشحال بودم و به خود مي‌باليدم. ناگهان به ياد آقاي «بويس» افتادم و اينكه چگونه سخاوت وي باعث شده بود كه بتوانم در ميان اين افراد، به عنوان نويسنده حضور يابم و ناگهان به گريه افتادم. ما فرزندان سيمون هيلي، هميشه به ياد آقاي «بويس» و سرمايه‌گذاري وي روي انساني فقير هستيم. از اين سخاوت، ما نيز بهره جسته‌ايم.

به جاي پرورش در مزرعه‌اي اجاره‌اي، ما در خانه‌اي با والديني تحصيل كرده، قفسه‌هايي پر از كتاب و افتخار به خود رشد يافتيم. برادرم «جرج» مدير كميسيون نرخ‌گذاري پستي است، «جوليوس» معمار است. «لويس» معلم موسيقي است و من نويسنده هستم. آقاي «آر.اس.ام» در زندگي پدرم موهبتي خداداد بود. آنچه بعضيها آن را شانس مي‌نامند، من آن را تأثير يك نيروي جادويي در راه نيكي به ديگران مي‌دانم و معتقدم كه هرشخصي كه نعمت موفقيت نصيبش شده است، لازم است بخشي از آن را به ديگران ببخشد. ما همگي بايد مانند آن مرد در قطار زندگي عمل كنيم.

* Alex Haley برنده جايزه ادبي پوليتزر به خاطر كتاب ريشه‌ها كتابي در مورد نياكان افريقايي‌اش كه در ميان ادبيات كلاسيك امريكا جاي گرفته است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837