جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پسر معمولي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: رون كالسون/ علي فارسي‌نژاد

داستان خانواده من، داستان نبوغ و عواقب آن است و من به نحوي خاص و منحصر به فرد براي روايت اين داستان مناسبم؛ چون نبوغ از من دوري كرد و من از او، من يك آدم معمولي باقي ماندم؛ اگر چيزي به اين اسم وجود داشته باشد. معمولي، در تمام شرايط آرام، باخبر از اتفاقات و بي‌تفاوت به آنها، و ناتوان از درك معاني پنهانشان. برادر نابغه‌ام، گرت، اغلب مي‌گفت: «ريد، تو به پيچيدگي بقيه ما نيستي، اما باز هم در حد خودت آدم پيچيده‌اي هستي».

حالا با روايت آدمي معمولي طرفيد كه مي‌توان به آن، و بيش از آن به خود من اعتماد كنيد. هيچ جور طنز يا معني ژرف يا بازي زباني-فرويدي در آن نيست. منظور داستان فقط همان چيزي است كه مي‌گويد. مادرم بارها به من مي‌گفت كه احساس پاكي دارم و اين صداقت بايد به اين داستان كمك كند. اما چنان كه اغلب خود او مي‌گفت احساسات، هرقدر صادقانه هميشه باعث دردسر آدم‌اند.

يكي از دلايلي كه نمي‌گذاشت اين قصه، قصه خانواده مشهور من، جمع و جور شود اين بود كه كسي يادش نمي‌آمد كه آنها ربطي به هم داشته باشند. هركدام براي خود اسم و فاميلي جدا داشتند. پدرم دونكان لندرز، فيزيك‌دان سرشناس ناسا بود. مردي كه تصويرش در همه عكس‌هايي كه در اولين فرود بر روي ماه از زواياي مختلف برداشته شده، هست. روي ماه چرخ دنده يكي از دوربين‌ها با اسم او امضا شده است؛ لندرز. اسم زمان تولد او دونكان لرسديكسز بود. وقتي ناسا در اواسط دهه شصت، فعاليت‌هاي خود را براي كسب وجهه عمومي آغاز كرد، نام او هم عوض شد.

آژانس فضايي پيشنهاد داد كه فيزك‌دان‌هايي كه براي ناسا كار مي‌كنند بايد حروف صدادار بيشتري در اسمشان داشته باشند. ناسا نمي‌خواست كه اسم‌ها پر از غلط‌هاي املايي و خارجي به نظر بيايند. كنگره دستور اين اصلاحات را مي‌داد. اين شد كه لرسديكسز شد لندرز. (همكار نزديك پدرم ايگور اوروي به حرف صدادار احتياجي نداشت.) اسم و فاميل مادرم گلوريا راينستراپ بود، مادرم شاعري بود كه بيست سال براي حقوق كارگران از تگزاس تا آلاسكا مبارزه كرد. در يك دوره سفر، او چهار هزار سخنراني مي‌كرد، در سراسر كشور از دهي به ده ديگر مي‌رفت. حتي يك شب را هم از دست نمي‌داد. هنوز براي خودش يك جور ركورد است.

هرجايي را كه مي‌رفت به هم مي‌ريخت، آثارش را شنوندگان مشتاق مي‌شنيدند. ساعت‌ها در مهمان‌خانه يا اتاق اضافي كه به او داده بودند شعرها و ملاقات آدم‌هايي را كه به ملاقاتش آمده بودند، مي‌خواند. خستگي‌ناپذير بود و حس عدالت‌خواهي او را پيش مي‌راند. او قطعاً اولين ايده‌آليست قرن نوزدهم تگزاس بود. وقتي شروع به ترك خانه برايماه‌ها و بعد سال‌ها كرد، من هنوز بچه بودم، اما يادم مي‌آيد كه به پدرم گفت: «تگزاس براي آن كاري كه من مي‌خواهم بكنم خيلي كوچك است.» اين‌ها حرف‌هاي سر ميز شام نبود. ما خانواده نابغه‌ها بوديم و ميز شام نداشتيم. در واقع، تنها ميزي كه داشتيم ميز نقشه‌كشي پدرم بود كه جوري آن را توي راهرو گذاشته بود كه براي آن كه وارد خانه بشويم بايد خودمان را به ديوارها مي‌چسبانديم.

مي‌گفت: «اين حال و هواي اين‌جا را عوض مي‌كند.» مي‌گفت: «مي‌خواهم هركه مي‌آيد تو اين خانه، كارم را ببيند. كاري كه به خاطرش بالاي سرمان سقف داريم.» روزي كه من و دوستم، جف شركنبث براي رفتن به اتاقم به سختي از كنار ميز رد شديم، گفت: «اين آدم‌ها كي‌اند كه همين‌جوري از در مي‌آن تو؟» گفتم: «اين‌ها پسر شما و دوستش هستند.» انگار كه برايمان تقاضاي آمرزش كند گفت خوب است، اما همانطور كه سرش در طرحي كه تمام مدت در خانه رويش كار مي‌كرد فرو رفته بود گفت: «خوب» انگار دارد تقاضاي آمرزش مي‌كند. حتي اگر هوستون ايلرها هم مي‌آمدند متوجه نمي‌شد؛ چون همان روزها در حال اختراع لولاي خلا ضد جاذبه بود كه امروز هم كاربرد دارد.

اغلب كارهاي پدرم، دونكان لندرز، در طبقه‌بندي محرمانه و فوق سري بودند، اما مهم نبود. كسي جز جف شركنبث به خانه ما نمي‌آمد. آدم‌هاي ديگر گذرشان با اينجا نمي‌افتاد. ما نابغه بوديم. تلويزيون نداشتيم و تلفني هم در كار نبود. پدرم از همانجا توي راهرو كه نشسته بود، در حال طراحي مي‌گفت: «چه كارا؟ به يك وسيله زرزرو جواب دهم؟ بهش سلام كنم؟» ناسا سعي كرد برايمان تلفن نصب كند. دونكان همه‌شان را كند و دور انداخت. اينجا خانه نابغه‌ها بود و قرار نبود با چيزهاي دست و پاگير ابتدايي الكترونيك تنگ شود. پدر اسم خواهر بزرگم را گذاشته بود كريستينا. و فاميلي‌اش را مادر برايش گذاشته بود: زرتي. وقتي خواهرم بالاخره در نوزده سالگي ز ام.آي.تي فارغ‌التحصيل شد، براي خودش اسم فاميل جديدي انتخاب كرد: ايزوتوپ.

به من گفت كه مشكلي برايش پيش آمده و او اين اسم جديد را احتياج دارد تا ياد خودش بيندازد كه زياد زنده نخواهد ماند. بعد از من پرسيد كه نظرم راجع به نيمه عمرم چيست. آن موقع من يازده سال داشتم. او خنديد و گفت: «شوخي مي‌كنم، ريد. تو نابغه نيستي و تا ابد زنده مي‌موني». من با او از «خط ويژه» صحبت مي‌كردم، تلفن مخفي‌اي كه پيشخدمتمان كلويس آرماندي در كمد آشپزخانه نگه مي‌داشت. از او پرسيدم: «كجا داري مي‌ري؟» او گفت:‌ «غرب، با مادر» از قرار معلوم گلوريا راينستراپ به بوستون رفته بود تا كريستينا را از يك جور فروپاشي نجات دهد. پدرم به من گفت: «يك نوع بحرانه. جاي نگراني نيست.»

كريستينا گفت:‌ «كار من با شيمي نظري تمام شده، اما شيمي نظري كارش با من تمام نشده. مواظب پدر باش. بعداً مي‌بينمت.» ما سه تا، هشت سال باهم اختلاف سن داشتين. نابغه‌ها خانواده‌هايشان را اينطور تنظيم مي‌كنند. از روي اين تنظيم نابغه‌اي مي‌شد فهميد كريستينا سال‌ها است كه از خانه ما رفته چون به زحمت برادر كوچك‌ترمان، گرت را مي‌شناخت. من و گرت زود بزرگ شديم. ما قبول كرده بوديم كه خانواده‌اي نابغه هستيم. قبول كرده بوديم كه نبايد تلفن يا يخچال يا تخت مناسب داشته باشيم. فكر مي‌كرديم طبيعي است آدم ماه‌ها بيسكويت و ساردين بخورد. فكر مي‌كرديم حياط جلوي خانه قرار است جنگلي از چمن‌هاي زياد بلند شده و علف‌هاي هرز باشد كه هرخزنده‌اي مي‌تواند در آن لانه كند. دوبار در سال مأموران خيابان‌هاي شهر هوستون مي‌آمدند و همه را كوتاه مي‌كردند.

يكي دو ماه آفتاب روز به چمن‌ها مي‌خورد. ما ماشين نداشتيم. پدرم هميشه بي‌آنكه كسي او را بشناسد پياده تا ايستگاه واگن‌استيشن‌هاي شورلت قدم مي‌زد و از آنجا به مركز فضايي در جنوب شهر مي‌رفت. خواهرم جوانترين دانشجوي ام.آي.تي بود. من و برادرم سالها خودمان لباس‌هاي خودمان را مي‌شستيم و خودمان به مدرسه مي‌رفتيم. حول و حوش كلاس هفتم تفاوت بين روش زندگي مردم عادي و نابغه‌ها را ديديم. ما فهميديم محور زندگي بقيه مردم بر دو چيز مي‌گردد: تلويزيون و اسنك‌هاي پر شكري كه جلوي آن مي‌خورند. همان موقع كه من وارد سال‌هاي آخر دبيرستان شدم، مسافرت‌هاي مادرم به اوج خود رسيده بود، به همين دليل او زني را استخدام كرد تا با ما زندگي كند و در مراقبت جسماني ما كمك كند، زني كه بعداً فهميديم اسمش كلويس آرماندي است.

فرضيه مادرانه گلوريا راينستراپ مي‌توانست در اين جمله خلاصه شود. «روح را تغذيه كن، بدن راهي براي خودش پيدا مي‌كند.» تا پيش از شش سالگي‌ام اين را هزاران بار از او شنيده بودم. او در هرفرصتي ارواح ما را با خوراك اخلاقي آهنين تغذيه مي‌كرد. او علاقه‌اي به ساندويچ و ژيگو نداشت. از آن دسته آدم‌هايي بود كه براي هرحركتشان انگيزه‌اي اخلاقي دارند. ما يخچال نداشتيم چون يخچال روشي غلط براي كم كردن ارزش غذاها بود كه از همان اول هم ارزش غذايي چنداني نداشتد. مبل در خانه نداشتيم، چون اين جور مبل‌ها پناهگاه چرت زدن بي‌كاره‌هايي مي‌شود كه براي شيطان اقتصاد كار مي‌كنند. مبلمان خانه نواكين طبقه متوسط بود.

هر زياده‌روي هرچند اندك در آسايش، پايه‌هاي چهارچوب اخلاق ما را سست مي‌كرد. او به ما مي‌گفت كه ما براي كاري كه مي‌توانيم انجام دهيم زنده‌ايم نه براي چيزها. من آدم‌هاي زيادي ديده‌ام كه نظرشان راجع به زندگي برروي اين زمين بانظر گلوريا راينستراپ يكي بوده؛ اما كسي را پيدا نكرده‌ام كه به خوبي او اين را بيان كند. كلماتش آدم را تحريك مي‌كردند كه با هيچ سر كند. من هيچ از شعرهاي او در اين داستان نخواهم آورد، اما شعرهايي عالي بودند. تايمز او را «دختر خشمگين بودا» ناميد. مادرم به آدم‌هايي كه از ديدن خانه خالي ما و وضعيت به هم ريخته‌اش تقريباً شوكه مي‌شدند مي‌گفت: «ما از هواي نفس به دوريم. از اين چيزهاي حقير» و با دست به توده لباس‌ها شسته نشده، كاغذها، مدارك محرمانه و قوطي‌هاي خالي ساردين اشاره مي‌كرد.

عادت عجيب مادر من كه خود آن را رواج داد نوشتن ته اشيا بود. او اين كار را براي اين شروع كرد كه ماه‌ها در خانه نبود و مي‌خواست ما پيام‌هايش را در غيبت او هم دريافت كنيم. غيرمعمول نبود كه يادداشت‌هاي خودكاري كف كفش‌هايمان پيدا كنيم، و يادداشت‌هاي خيلي كوتاه كف بشقاب‌هايمان، آن هم با دست‌خطي بسيار ريز. هرچيز ديگر را كه مي‌شد بلند كرد و زيرش را ديد، نشانه او آنجا بود. اوايل اين يادداشت‌ها گيجم مي‌كرد. توي كلاس رياضي نشسته بودم و پاهايم را دراز كرده بودم كه چيزي لبه كفشم مي‌ديدم و مي‌خواندم: «اگر هوشيار باشي مشكلاتت سريع مي‌گذرند».

اينها كه مي‌گويم شكايت نيست. جز يكي دو بار هيچ وقت ديگر احساس فقر و محروميت نكردم. وقتي دبيرستاني شدم با حس ترحم جديدي فهميدم كه كمدي براي لباس‌هايم نداشته‌ام. نابغه‌ها ساده و تميز لباس مي‌پوشند اما نه هميشه به تميزي همنوعان عادي‌شان كه در زندگي كاري بهتر از اين كه لباس بخرند، بشويند و مرتبشان كنند، ندارند. همه چيز خوب پيش مي‌رفت. من هفده ساله شدم. وقتم را با نشستن توي اتاق خالي‌ام و كتاب خواندن -تاريخ اين واقعه، تاريخ آن حادثه، مطالب خشك و بي‌روح- تلف مي‌كردم، منتظر نبوغم بودم كه خود به خود راه بيفتد. اين همان اتفاقي بود كه براي كريستينا افتاده بود. يك روز وقتي ده ساله بود، داشت با عروسك‌هايش كه دو حوله صورتي گره خورده بودند مهماني چايي برگزار مي‌كرد. روز بعد او ساختمان آمينواسيدها را نقاشي و طبقه‌بندي كرده، و طرح دو دستگاه تقطير مصنوعي و يك بالابر را داده بود.

تا وقتي كه مادرم، گلوريا راينستراپ، از نورث وست برگردد و پدرم سر از روي ميزش بلند كند، مشاوران وزارت كشور رسيده بدند و خواهرم كريستينا در راه خوابگاه‌هاي انستيتوي تكنولوژي ماساچوست بود. يادم مي‌آيد مادرم بود در حالي كه كنار ميز طراحي پدر، دستانش روي كمرش بود، فكش را به هم فشرد و گفت: «اين كار خوبي براي كريستينا بود، راه اختصاصي خود او.» پدرم چشمانش را از روي طرح‌هايش بلند كرد و گفت: «مگر كريستينا الان كجاست؟» روزي هم كه وارد اتاق گرت شدم و او را ديدم كه روي يك طومار بلند از كاغذهاي قصابي كه تا آن روز رويشان نبرد فرانسوي‌ها و سرخ‌پوست‌ها رانقاشي مي‌كرد، معادلاتش را نوشته، برايم روز بزرگي بود. من آنجا در تاريكي ايستادم، او را تماشا كردم كه ميان كاغذهامي‌خزد، با شكل‌هايي سر و كله مي‌زند كه تعداد كمي از آنها عددهايي بودند كه من هم مي‌توانستم تشخيصشان بدهم، بيشتر نشانه‌ها و اعضاي كوچك و پيچيده الفباي يوناني بودند و من فهميدم كه نبوغ مرا جا گذاشته‌اند.

نبوغ چشم درخشان و پرنورش را بر من انداخته و گفته بود: «نه، متشكرم» دست كم اين قدر باهوش بودم كه بفهمم من قرار نيست نابغه شوم. اين پيام در تمام بدنم پخش شد و سر راهش تمام ماهيچه‌ها و مفاصل را شل كرد و سرانجام گرماي عجيبي در صورتم دواند كه به سرعت فهميدم احساس رهايي است. من آزاد بودم. خيلي زود كار پيدا كردم. باغباني، نظافت عمومي و نگهداري مثل سن جكينتورزرت در بزرگراه قديم همپ استيد. دوستم جف سركنبث نزديك من در كافه امريكايي آلفردو كار مي‌كرد و به من گفته بود كه آدم قبلي‌اي كه در متل كار مي‌كرده به خاطر اين كه محوطه پاركينگ را با يك برس رنگ خراب كرده از آن جا اخراج شده.

وقتي درخواست كار كردم، آقاي راكرتز، مرد كوچك‌اندام و كوتاه قدي كه صاحب آنجا بود استخدامم كرد. براي من اين روزها، روزهاي تغييرات بزرگ بودند. يك ماشين خريدم؛ كاري كه زماني برايم به اندازه سفر بين كهكشاني يا ثبت نام در كالج آرايشگران عجيب بود. ماشين خريدم. پليموث سبز ليمويي چهار در، مدل فوري 3 بود. يك جفت لباس كار هم خريدم. اين چيزها به من لذت لطيفي مي‌داد. هفده سال داشتم و تا آن موقع از لذت ملموس داشتن اشيا بي‌خبر بودم. سه پيراهن جديد و يك ساعت مچي با بند چرمي خريدم. بعدازظهرها تنها به رانندگي مي‌رفتم، از محله‌مان به طرف جنوب مي‌راندم و درحالي كه دستم را روي لبه شيشه گذاشته بودم از بين كاسه بزرگ اسپاگتي بزرگراه‌ها و از شبكه پيچيده برج‌ها در جنوب شهر هوستون مي‌گذشتم.

ديروقت شب، در حالي كه از امكانات گسترده زندگي در اين سياره خاكي به وجد آمده بودم به خانه مخروبه پرورشگاه نابغه‌ها برمي‌گشتم. خواهر كج‌خلقم داشت ستون‌هاي جديدي به جدول تناوبي اضافه مي‌كرد، مادر در راه مسافرت به شروپورت بود، براي آنكه به كارگردان آنجا، روش رسيدن به حقوق شخصي و سياسي‌شان را بياموزد. برادرم داشت در اتاقش به تئوري‌هاي جديد درباره رانش و عكس‌العمل موشك نزديك مي‌شد. پدرم دم راهرو ورودي غرق در طرح‌ها و نقشه‌هايش بود. مي‌آمدم داخل و از كنار ميزش و تنها چراغي كه در پايين خانه بالاي سر او روشن بود رد مي‌شدم. يادداشت‌هاي مدادي‌اش درباره لولاي ضد خلا ايستگاه فضايي به زيبايي و دست‌نيافتني يك قطعه موسيقي بودند. اسمم را مي‌گفت؛ به عنوان يك خوشامدگويي ساده: «ريد!» من هم در جواب مي‌گفتم: «دونكان!» سرش را بلند نمي‌كرد تا نگاه كند. مي‌پرسيد:‌ «اوضاع پايتخت چطور است؟» نفسش كمي آدم را ياد ساردين مي‌انداخت. در واقع مي‌توانم با افتخار بگويم كه هنوز هم از اين بو، كه آن‌قدرها هم كه به نظر مي‌رسد بد نيست، خوشم مي‌آيد. مي‌دانم چرا مي‌گفت پايتخت، چون در يك لحظه اسم شهري را هم كه در آن بوديم از ياد مي‌برد.

جواب مي‌دادم: «مردم سفت و سخت دنبال كارهاشان هستند.» بعد او همانطور كه با دقت قلمش را در طول خط بلندي كه به فضاي گسترده سفيدي مي‌رفت دنبال مي‌كرد، انگار برايشان طلب دعاي خير مي‌كند مي‌گفت: «خوب است.» مثل سن جكينتورزرت، كنار بزرگراه همپ استيد دقيقاً همان چيزي بود كه از يك متل بيست اتاقه در سال 1966 انتظار داشتي. بزرگراه‌هاي ايالتي پرنور جديد و زيادي از هوستون رد مي‌شدند و در كلاف راه‌هاي پايين‌شهر همديگر را قطع مي‌كردند، اما بزرگراه قديمي همپ استيد به عنوان شاهرگ اصلي شهر همه را از ميدان به در كرده بود. هنوز در بزرگراه چهار بانده ترافيك خوبي در جريان بود و مثل هميشه نيمه پر بود …#34;نه كه فكر كنيد دقيقاً نصف اتاق‌هايش- مثل سه ساكن دائمي داشت. يكي‌شان پيرمرد لاغري بود به اسم نيوكومب شاين‌تاور كه آن تابستان صدساله مي‌شد. ماشين نداشت و اتاقش پر از مجله‌هايي با جلدهاي قرمز و زرد بود. هرروز همان پيراهن فلانل هميشگي‌اش را مي‌پوشيد و با جديت مي‌رفت سروقت هرس درخت‌ها. يك يا دو بار در روز مي‌ديدمش كه لخ‌لخ كنان به طرف كافه امريكايي آلفردو مي‌رود، جايي كه جف به من مي‌گفت مي‌رود گربه ماهي بخورد. جف به من گفت: «مي‌خواهي صدسال زنده بموني، گربه‌ماهي بخور.» من گفتم مطمئن نيستم كه بخواهم صدسال زنده باشم! ماهي‌هاي كوچكتر را هم ترجيح مي‌دهم. هيچ‌وقت نمي‌دانستم وقتي از جلوي ديد آقاي شاين‌تاور رد مي‌شوم، اصلاً مرا مي‌بيند يا نه. احساسم اين بود كه اوو در سياره‌اي ديگر زندگي مي‌كند. شبيه چيزي بود كه در مورد سنگ‌ها مي‌گويند.

مي‌گويند سنگ‌ها هم زنده هستند، اما با چنان ريتم كندي كه بشر قادر به دركش نيست. خوشبختانه كارم در متل راحت بود و از آن خيلي لذت مي‌بردم. بيشتر وقت‌ها مي‌توانستم كارم را در حالي كه پيراهنم را درآورده بودم انجام دهم، شاخه‌هاي چسبنده مو را از پشت اتاق‌ها قطع مي‌كردم تادستگاه‌هاي تهويه هوا خفه نكنند. شرشر در هواي شرجي عرق مي‌ريختم. نرده‌هاي استخر را رنگ كردم و سه ميز آهني را يك‌جور آبي فيروزه‌اي دهه پنجاه زدم كه آن سال دوباره مد شده بود، رنگش انگار داد مي‌زد: مسافرها بشتابيد تعطيلات، ما در تعطيلات هستيم! هفته‌اي يك‌بار يك عالمه آهك در دو سوراخ بالاي فاضلاب مي‌ريختم، انگار كه روي سر حشرات آبي و سفيد و سوسك‌هايي كه آنجا توي هم وول مي‌خوردند برف باريده باشد. اين كار حتي آنها را نمي‌ترساند. من متخصص هيچ‌يك از گونه‌هاي حشرات نيستم و عاداتشان را به درستي نمي‌دانم، اما ارتباط من با آن جمعيت زيرزميني به من فهماند كه آنها هرهفته منتظر اين بارش سمي بودند. هفته‌اي دوبار جاروي فشاري خيلي بزرگي را از يك سر محوطه پاركينگ تا سر ديگرش مي‌كوبيدم تا جايي كه چرخ دستي‌ام پر از سنگريزه و آشغال ميليون‌ها بليت پاره‌شده‌اي مي‌شد كه مردم از وسايل در حال حركتشان در بزرگراه همپ استيد بيرون مي‌انداختند. كار جالبي بود. خود جارو به تنهايي بيست پوند وزن داشت.

جارو كردن، رنگ زدن و هرس كردن به من روحيه مي‌داد. كاري كه در آن فقط از كمر و دستها و پاهايم استفاده مي‌كردم، كاري كه هيچ ربطي به هيچ يك از دو نيم كره مغزم نداشت. صاحب كار من آقاي ليلند راكرتز در آپارتمان كوچكي پشت دفتر كارش زندگي مي‌كرد، جايي كه مسافران مي‌توانستند در طول شب او را با يك زنگ احضار كنند. ژوئن آن سال شصت ساله مي‌شد. زنش سالها قبل مرده بود. كلكسيون مفصلي از ابزارآلات روي تخته ميخ‌داري در آپارتمانش داشت كه يك تفنگ خودكار لوله بلند و دو جين هفت تير روي آن تو چشم مي‌زد. رفتارش با من خوب بود و هرجمعه بعدازظهر پولم را مي‌داد. وقتي در صندوق پولش را باز مي‌كرد بايد مطمئن مي‌شد، چه دوستش بودي چه دشمن، كه تپانچه 45 ميلي‌متري‌اش را هم كه آنجا گذاشته ديده‌اي. مادرم از كار كردنم براي او متنفر بود، مردي كه مي‌توانست جزو دشمنان او باشد و بارها به من گفته بود. آن تابستان كار من نگهداري از متل بود و تا آنجا كه مي‌توانستم كارم را خوب انجام دادم. حالا شغلي تابستاني داشتم و پول درمي‌آوردم، مجبور نبودم چيزها را هر ده دقيقه طبق معيارهاي اخلاقي بسنجم، چون مطمئن نبودم كه اصلا چنين معيارهايي داشته باشم. مسلماً معيارهاي من به اندازه مال مادرم تكامل يافته نبودند.

كار آنجا كمي مثل خدمت در ارتش بود. وقتي دو دلي، يك چيزي رارنگ بزن. من محوطه پاركينگ را دوباره اندازه‌گيري و دوباره رنگ زدم. آدم قبلي يك سري هلال كج و كوله روي زمين كشيده بود كه قرار بود مردم بين آنها پارك كنند و من با يك برس بزرگ و پنج گالن رنگ زرد خردلي، كار خوبي از آب درآوردم. حتي اگر براي شيطان هم كار مي‌كردم مردمي كه ماشين‌هايشان را در پاركينگ او پارك مي‌كردند تحت تأثير كارم قرار مي‌گرفتند. آن روزها در حالي كه پيراهنم از عرق به پشتم چسبيده بود، با جيب‌هاي پر از پول، سوار پليموث فوري 3ام بودم، مي‌دانستم كه نابغه نيستم، اما احساس مي‌كردم آدم بزرگي هستم، آدمي كه احساس يك جور وظيفه مي‌كند.

پاييز همان سال، برادرم گرت لرسديكسز (او دوباره اسمش را عوض كرده بود و همان فاميل قبلي‌مان را گذاشته بود، با كيت حقوقي‌‌اي كه مأمور سرويس مخفي‌مان، باكستر، از طريق پست براش فرستاده بود) كم‌سن و سالترين دانشجوي رايس شد. تقريباً يازده سالش بود. به عنوان دانشجوي سال اول هم وارد دانشگاه نشد، بلكه مستقيماً در سال سوم ثبت‌نام كرد، و مسلم است كه در رشته فيزيك يك مقاله كوچك در خبرگزاري‌ها هست كه نشان مي‌دهد او بدون هيچ كمكي يك مجموعه كامل معادلات نوشت كه رابطه بين چرخش زمين و «نابجايي‌هاي خاص جوي به عنوان مناسب‌ترين وسيله براي خروج گلوله آتش‌بارهاي كششي رانشي از مسير حركتشان» را نشان مي‌دهد. مي‌توانيد مقاله را ببينيد، اما فقط عنوانش را پيدا مي‌كنيد، چون بقيه مقاله مثل همه كارهايي كه او در دوران مصيبت‌بارش در رايس كرد، در طبقه‌بندي اطلاعات سري و محرمانه جاي گرفت. بعدها او تحقيقش را اينگونه برايم توضيح داد: «ريد، يك توده پرفشار فقط اين‌جا روي زمين پرفشار است، در طرف ديگر فشار متفاوتي دارد.»

برادر كوچكم را نگاه كردم، پسربچه‌اي كه موهايش هميشه به يك اصلاح نياز داشت و با خودم فكر كردم: او در زمينه آن طرف ديگر استاد شده و من به زحمت مي‌توانم از عهده همين طرف برآيم.

البته دقيقاً هم اين‌طور نبود. چون پليموث فوري 3 و دستمزد هفتگي‌ام از متل سن جكينتورزرت به من اجازه مي‌داد براي خودم زندگي‌اي سر و سامان دهم، زندگي‌اي خاكي و زميني. مي‌رفتم بيرون و به محل كار جف شركنبث سر مي‌زدم. مزرعه‌اي سرسبز بيرون شهر با دو ساختمان كه پدرش در آنها ماشين‌هاي معمولي را براي مسابقه تجهيز مي‌كرد. مادر جف عادت داشت «دختر كش» صدايم كند كه خوشم مي‌آمد، اما هيچ‌وقت نمي‌توانستم اين كلمه را بشنوم بدون اينكه جواب مادرم را تصور كنم كه يك ميليون بار به من گفته بود: «اخلاق از كلماتي كه به كار مي‌بريم شروع مي‌شود.» خانم شركنبث به من مي‌گفت: «سلام دختر كش»، در حالي كه ما توي آشپزخانه‌اش در فريزر را باز مي‌كرديم و دنبال چيزي براي خوردن مي‌گشتيم. آقاي شركنبث مجبورم كرد جيك صدايش كنم، مي‌گفت كه ما اسم‌هاي فاميلمان را براي مأمورين دولت و اعضاي دادگاه عالي نگه مي‌داريم. بعضي شب‌ها با جيك مي‌رفتيم بيرون و وقتي داشت روي ماشين‌هايش كار مي‌كرد آچار دستش مي‌داديم. هميشه از من مي‌پرسيد: «برنامه چيه؟» شروع خوبي براي ادامه گفت‌وگو، كه مادر هم مطمئناً تأييدش مي‌كرد.

به او گفتم: «داريم مي‌رويم ماهيگيري» كاري كه من و جف تازه شروع كرده بوديم. هميشه اول مي‌آمدم، با پدر و مادرش سلام و احوالپرسي مي‌كردم، بعد او را برمي‌داشتم و باهم از بزرگراه شماره چهل و پنج، پنجاه مايل تا گالوستون تا ساحل خليج گرم مكزيكو مي‌رانديم. جايي كه تمام شب ماهي مي‌گرفتيم و در رمز و راز اعماق فرو مي‌رفتيم. عاشق اين كار بودم. جف يك پاكت سيگار داچ ماسترز مي‌آورد و من تا كمر در آب گرم مي‌ايستادم، به سيگار ارزان قيمت پك مي‌زدم، ميگويي زنده را براي طعمه سر قلاب مي‌زدم. ستاره‌ها تنها نور بالاي سرمان بودند و افق شهر گالوستون پشت سر. آتشي كه لب ساحل روشن كرده بوديم سوراخ روشني در آسمان به وجود مي‌آورد. وقتي ماهي قلاب را مي‌كشيد، اول ضربه محكمي مي‌زد كه مرا از خواب و خيال‌هاي خوش بيدار مي‌كرد. روياي اين كه آقاي ليند راكرتز براي اين كه پاركينگ را اين قدر خوب جارو كرده‌ام اضافه حقوق مي‌دهد، يك بيست دلاري نونوار كه آدم دلش نمي‌آيد تا كند و توي جيب بگذارد. آن روزها خواب‌هاي من پر از بيست‌دلاري‌هاي نو بود. مي‌توانستم پنجاه يارد آن طرف‌تر، جف را ببينم، نوك سيگار قرمز روشنش را و نوري را كه از بند قلابش وقتي ماهي را بالا مي‌كشيد منعكس مي‌شد. دوست داشتم در سياهي شب بايستم و پاهايم را آرام كف اقيانوس بگذارم. برادر و خواهر و مادر و پدرم مي‌توانستند دانش خود را براي كشف رمز و رازهاي اساسي دنيا به كار گيرند، من مي‌توانستم در تاريكي بايستم و ماهي بگيرم؛ وقتي قلابم را بالا مي‌كشيدم مي‌توانستم ورزيدگي ماهيچه‌هاي بازويم را حس كنم.

از دو ماه قبل قوي‌تر شده بودم. ماهي قلاب راكشيد و خودش را كشاند سمت جنوب. حالا كه از قواي مغزي‌ام چشم‌پوشي كرده بودم (كه چشم‌پوشي زيادي هم لازم نداشت) بيشتر وارد دنياي واقعي مي‌شدم. دنبال ماهي ديوانه كه مي‌خواست چوبم را ببرد به جاهاي عميق‌تر خليج پا مي‌گذاشتم. يك كم بهش نخ دادم، بعد كشيدمش. دوباره كمي نخ دادم، باز كشيدمش. نمي‌دانستم ماهي را براي چه مي‌خواهم ولي همانطور كه دنبال ماهي بودم تصميم گرفتم كه كلي پول درآورم و وقتي ماهي مرا به جايي كشاند كه كمر و زيربغلم خيس شدند هنوز در فكر راه‌هاي پول درآوردن بودم. نابغه نبودم و ايده‌هاي چنداني نداشتم. وقتي اولين موج را به صورتم خورد، سيگارم را تف كردم بيرون و جف را صدا زدم: «من يك دونه گرفتم.» جف آنجا پشت به آتش نشسته بود. داد زد: «بيارش اينجا ببينمش.»

وقتي كه ماهي ديگر كم‌جان شد و خودش را رها كرد، نصف سرم، همراه دو دست و قلاب ماهي‌گيري داخل آب بود. به زور كشاندمش. چند بار از زير آب پريد بالا روي هوا، ولي همان‌جور كه برمي‌گشتم تقريباً بي‌جان شد و آمد روي سطح آب. ديگر به جايي رسيده بودم كه آب فقط تا زانويم بود. ايستادم و قلاب را بلند كردم و طرح تاريك اندام ماهي را در هوا ديدم. دويدم طرف آتش، كنار جف و آنجا ماهي را نشانش دادم. يك گربه‌ماهي دو پوندي بود. وقتي ماهي را با دست نگه داشته بودم سوزش تيغ‌هايش را روي انگشت و كف دستم احساس مي‌كردم. جف گفت: «معلوم نيست تو ماهي رو گرفتي يا ماهي تو رو؟» و با يك چوب ماهي را از من گرفت.

دستم را كه مي‌سوخت تكان دادم. جف خاطرجمعم كرد كه: «چيزيت نمي‌شه» و يك تكه از چوب‌هايي را كه آب به ساحل آورده بود روي آتش انداخت: «بيا اين بابا رو الان كباب كنيم و بخوريم. جدي مي‌گم. ارزشش را داره. تضمينه، صد سال ديگه هم زنده مي‌مونيم.»

نشستيم، ماهي را خورديم، صحبت كرديم و وقتي ديگر روشنايي هوا روي آبي گسترده امواج پيدا شد برگشتيم. توي راه سيگار داچ ماسترز كشيديم، حرفي نزديم. من توي فكر و خيال اين بودم كه چطوري بايد پول دربياورم. معمولاً رشته اين فكر و خيال‌ها را آقاي ليلند راكرتز پاره مي‌كرد. همان‌جور كه ايستاده و تكيه داده به جارو در خواب و خيال بودم شانه‌هايم را تكان مي‌داد و مي‌گفت: «پسر! هي! پسر! مي‌توني حمله‌هاي عصبي‌تو ببري خونه، اينجا كه هستي بايد دسته جارويت را بچسبي» با چشمان باز از تعجب نگاهش مي‌كردم و به جارو كردن ادامه مي‌دادم.

خواب‌هايم گرچه درست از آب درنمي‌آمد و بيست دلاري تا نخورده‌اي در كار نبود، اما نصيحت رئيسم هميشه يادم ماند. گاهي وقت‌ها برادرم گرت براي تعطيلات آخر هفته به خانه مي‌آمد، ماشين وانت قرمز دانشگاه رايس او را بعد از يك هفته سر كردن در خوابگاه‌هاي تحقيقاتي، كنار خيابانمان پايين مي‌انداخت، خوابگاهي كه نابغه‌هاي جوان از سراسر دنيا آنجا در اتاقك‌هاي كوچك خالي از اثاث، زندگي مي‌كردند.

جايي كه فقط آدمي با بهره هوشي 250 ممكن بود از آن خوشش بيايد. من، اتاق گرت در دانشكده را ديده بودم، براي او جايي عالي بود. تشكچه‌ مانندي گوشه اتاق بود كه توه كوچكي از لباس‌هاي او دورش را گرفته بود. نوار كاغذهاي قصابي، پر از اعداد و حروف و رد محو و خاكستري يك جفت كفش تنيس، باقي كف اتاق را پوشانده بود. پنجره‌اش به حياطي سبز و زيبا، پوشيده از چمن، باز مي‌شد. بي‌سروصداترين ساختماني بود كه تا به حال ديده بودم. تقريباً مطمئن بودم كه گرت شايد تنها ساكن آنجا باشد، اما وقتي از اتاقش بيرون آمديم تابراي ساندويچ به كافه ترياي پايين برويم، بقيه نابغه‌ها را در اتاق‌هايشان ديدم.

روي شكم خوابيده بودند، مثل بچه‌هايي كه در روزي باراني با مداد شمعي نقاشي مي‌كنند. همان موقع فهميدم كه آنها واقعاً بچه‌اند و باران هم دارد مي‌آيد و آنها هم مداد شمعي دستشان است، فرقش اين بود كه آنها نقاشي نمي‌كردند، درحال نوشتن معادلاتشان بودند. طبقه پايين، كلي از اين آدم كوچولوها در سالن غذاخوري بودند. دور هم روي صندلي‌هاي پلاستيكي نشسته بودند، پاهايشان را كه شش اينچ تا زمين فاصله داشت به عقب و جلو تكان مي‌دادند، بي‌اعتنا به سيني‌هاي ساندويچ ماهي تن و سوپ گوجه.

جوري به اين طرف و آن طرف زل زده بودند كه انگار طوفان انديشه هرچيز ديگر را در مغزشان با خود برده بود. در واقع با ديدن موهايشان كه آن‌طور گله گله سيخ ايستاده بود، مي‌توانستي ببيني كه دارند فكر مي‌كنند. فقط يك آدم بزرگ آنجا بود، مردي با پليور آبي كه از يك ميز به سر ميز ديگر مي‌رفت و بچه‌ها را به خوردن وادار مي‌كرد. «آن ساندويچ را تمام كن، شيرت را بخور، دست به كار شو، با قاشق بخور، سوپ را امتحان كن، برايت خوبه» متوجه شدم آماده است تا حتي از طرح‌هايي كه بچه‌ها تصادفاً روي شير ريخته روي ميزشان خط خطي مي‌كنند، يادداشت بردارد. حدس مي‌زنم يكي از اعضاي دانشكده بود. چه بد مي‌شد اگر مثلاً يك بچه نه ساله كليد حل فرضيه ميدان واحد را روي كره بادام زميني و مربايش مي‌نوشت و بعد آن را مي‌خورد.

وقتي نشستيم به گرت گفتم: «اوضاع چه طوري پيش مي‌ره؟» گرت نگاهم كرد. رشته افكارش قطع شد و در همان حال كه انديشه‌هايش پس مي‌نشستند من و سيني غذاي كافه تريا را جلويمان ديد و لبخند زد. او آنجا نشسته بود، برادر كوچكم، بچه‌اي با ظاهر هميشه خواب‌آلود، با دماغي كه رويش با كك و مك انگار شكل سحابي خرچنگي را كشيده بودند، با دو دندان خرگوشي جلو كه دهانش را هميشه نيمه باز نگه مي‌داشت. او گفت:‌«ريد اوضاع چه طوري پيش مي‌ره؟ من هميشه از حس داستاني كه توي حرف زدنت داري خوشم مي‌آيد، خطي و كاملاً مناسبت خودت.» لبخندي كه مدتي روي لب‌هايش نشست بخشنده و اميدواركننده بود، انگار كه همزمان هم به من غبطه مي‌خورد، هم برايم دل مي‌سوزاند. سرش را آرام تكان داد: «اما مي‌دوني، اينجا اوضاع پيش نمي‌ره.» با انگشت به نان ساندويچ ماهي تنش زد و فرورفتگي‌اش را مثل آدمي كه روي ماه دنبال ردپا مي‌گردد بررسي كرد:

«اين‌جا اوضاع... قضيه اينه: اوضاع...» دوباره از اول شروع كرد: «در واقع اوضاع بد نيست. مثل يك دايره است، بسته است. اوضاع پيش نمي‌ره، توي يك دايره مي‌چرخه. درسته؟» هردو به ساندويچ زل زده بوديم. منتظر بودم ساندويچ بچرخد، اما اين احساس يك لحظه بيشتر طول نكشيد. مي‌فهميدم چه دارد مي‌گويد. چيزها وجود داشتند. آنقدر خنگ نبودم. چيزها، هرچه كه ممكن بود باشند، ماهيتي داشتند كه عوض نمي‌شد. لازم نبود نابغه باشي تا اين را بفهمي. گفتم: «فوق‌العاده‌اس» و بعد همان چيزهايي را گفتم كه آدم وقتي برادر كوچكترش گيج و رنگ‌پريده روبرويش نشسته باشد و چهار سال درسي از او جلوتر باشد مي‌گويد: «چرا از اينها نمي‌خوري؟

بعدش مي‌برمت بيرون و ماشينم را نشانت مي‌دهم.» وقتي داشتيم بيرون مي‌رفتيم گرت من را به دوست نيواورلئاني ده ساله‌اش، دونالي معرفي كرد. دختري قد بلند با موهايي براق و لبخندي حاضر آماده كه تنها، كنار پنجره نشسته بود و چيز مي‌خورد. گرت گفت كه كارش برنامه‌نويسي است. سال 1966 بود و من مطمئن بودم كارش يك جوري به تلويزيون مربوط مي‌شود. آن موقع‌ها اين‌طور نبود كه در هرجمله‌اي كه مي‌شنوي كلمه كامپيوتر باشد. وقتي از جايش بلند شد تا با من دست بدهد چيزي به ذهنم نرسيد كه به او بگويم. از زبانم پريد: «اميدوارم برنامه‌نويسي‌تان خوب بچرخه!»

گفت: «همين‌طوره» گرت گفت: «اون زبان برنامه‌نويسي خاص خودش را نوشته، الان دارد روي نرم‌افزارها كار مي‌كند.» نوبت من بود كه دوباره حرف بزنم؛ اما هنوز سر در نمي‌آوردم راجع به چه حرف مي‌زنند. به خاطر همين گفتم: «ما داريم مي‌رويم بيرون كه ماشينم را گرت بدهم. شما هم مي‌خواهيد ماشين من را ببينيد؟» من را در محوطه پاركينگ با دو بچه كوچك مجسم كنيد. داشتيم مي‌رفتيم بيرون و من براي گرت درباره كارم در متل، درباره اين كه من و جف شركنبث آخر هفته‌ها براي ماهي‌گيري مي‌رويم بيرون، اين كه پدر جف تو كار مسابقه ماشين‌هاي تقويت شده است، تعريف مي‌كردم. براي اولين بار در آن روز قيافه گرت سرشار از تعجب شد.

انگار خبرهايي از سياره ديگر مي‌شنود، كه حدس مي‌زنم همين‌طور بود. باران تيره‌اي با بوي خفيف مواد شيميايي مي‌باريد. جوري نزديك ماشينم شديم انگار برونتوزوروس خوابيده‌اي است. هردو به طرفش رفتند و سرانجام دست‌هاي كوچكشان را در يك زمان روي سپر خيس جلو گذاشتند. گرت گفت: «اين ماشين مال توئه». و نمي‌دانم ماشين مال تو يا ماشين، كدام‌يك او را متعجب كرده بود. گرت رو به من گفت: «ريد اين واقعاً واسه خودش چيزيه» و بعد گفت: «اين بوي چيه؟»

سرم را جلو بردم و بو كردم. بله، بوي يك چيز جاندار، بوي نمك سود كه بوي پتروشيمي باران را هم بي‌اثر كرده بود. يادم آمد. نصف سطل ميگو را براي طعمه ماهيگيري گذاشته بودم صندوق عقب، سطل از آخرين سفر. من به گالوستون از سه روز پيش آنجا مانده بود. دونالي گفت: «بوي يك چيز جاندار است» و آمد كه برود طرف صندوق عقب. من گفتم: «بچه‌ها! اين‌جا رو نگاه!» و بسته‌هاي شكلات، كنسرو ساردين، كره و پنير بادام زميني را كه براي گرت آورده بودم، دستش دادم. يك لحظه فكر كردم آن سخت‌پوست‌هاي گنديده را نشانش بدهم، اشكالي ندارد، برادرم است.

اما نمي‌خواستم اولين تصور نابغه‌هاي كوچك از پليموثم تصور بدي باشد. در حالي كه با دونالي دست مي‌دادم گفتم: «در برنامه‌نويسي‌ات موفق باشي.» و به گرت گفتم: «مواظب پرتاب موشكت باش.» گرت دوباره بعد از شنيدن حرفم لبخند زد و به دونالي گفت: «اين برادرمه». دونالي اضافه كرد: «و بزرگ‌ترين ماشين تگزاس‌رو داره!» وقتي داشتم از آنها دور مي‌شدم، احساس خوبي نداشتم. توي آينه ديدمشان كه مدت زيادي همان‌جا ايستادند. اول مرا نگاه كردند، سپس زماني طولاني هردو با هم بالا را نگاه كردند. آنها نابغه‌هايي بودند كه داشتند باران را نگاه مي‌كردند. اميدوار بودم بتوانند راه نجاتي پيدا كنند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837