داستان خانواده من، داستان نبوغ و عواقب آن است و من به نحوي خاص و منحصر به فرد براي روايت اين داستان مناسبم؛ چون نبوغ از من دوري كرد و من از او، من يك آدم معمولي باقي ماندم؛ اگر چيزي به اين اسم وجود داشته باشد. معمولي، در تمام شرايط آرام، باخبر از اتفاقات و بيتفاوت به آنها، و ناتوان از درك معاني پنهانشان. برادر نابغهام، گرت، اغلب ميگفت: «ريد، تو به پيچيدگي بقيه ما نيستي، اما باز هم در حد خودت آدم پيچيدهاي هستي».
حالا با روايت آدمي معمولي طرفيد كه ميتوان به آن، و بيش از آن به خود من اعتماد كنيد. هيچ جور طنز يا معني ژرف يا بازي زباني-فرويدي در آن نيست. منظور داستان فقط همان چيزي است كه ميگويد. مادرم بارها به من ميگفت كه احساس پاكي دارم و اين صداقت بايد به اين داستان كمك كند. اما چنان كه اغلب خود او ميگفت احساسات، هرقدر صادقانه هميشه باعث دردسر آدماند.
يكي از دلايلي كه نميگذاشت اين قصه، قصه خانواده مشهور من، جمع و جور شود اين بود كه كسي يادش نميآمد كه آنها ربطي به هم داشته باشند. هركدام براي خود اسم و فاميلي جدا داشتند. پدرم دونكان لندرز، فيزيكدان سرشناس ناسا بود. مردي كه تصويرش در همه عكسهايي كه در اولين فرود بر روي ماه از زواياي مختلف برداشته شده، هست. روي ماه چرخ دنده يكي از دوربينها با اسم او امضا شده است؛ لندرز. اسم زمان تولد او دونكان لرسديكسز بود. وقتي ناسا در اواسط دهه شصت، فعاليتهاي خود را براي كسب وجهه عمومي آغاز كرد، نام او هم عوض شد.
آژانس فضايي پيشنهاد داد كه فيزكدانهايي كه براي ناسا كار ميكنند بايد حروف صدادار بيشتري در اسمشان داشته باشند. ناسا نميخواست كه اسمها پر از غلطهاي املايي و خارجي به نظر بيايند. كنگره دستور اين اصلاحات را ميداد. اين شد كه لرسديكسز شد لندرز. (همكار نزديك پدرم ايگور اوروي به حرف صدادار احتياجي نداشت.) اسم و فاميل مادرم گلوريا راينستراپ بود، مادرم شاعري بود كه بيست سال براي حقوق كارگران از تگزاس تا آلاسكا مبارزه كرد. در يك دوره سفر، او چهار هزار سخنراني ميكرد، در سراسر كشور از دهي به ده ديگر ميرفت. حتي يك شب را هم از دست نميداد. هنوز براي خودش يك جور ركورد است.
هرجايي را كه ميرفت به هم ميريخت، آثارش را شنوندگان مشتاق ميشنيدند. ساعتها در مهمانخانه يا اتاق اضافي كه به او داده بودند شعرها و ملاقات آدمهايي را كه به ملاقاتش آمده بودند، ميخواند. خستگيناپذير بود و حس عدالتخواهي او را پيش ميراند. او قطعاً اولين ايدهآليست قرن نوزدهم تگزاس بود. وقتي شروع به ترك خانه برايماهها و بعد سالها كرد، من هنوز بچه بودم، اما يادم ميآيد كه به پدرم گفت: «تگزاس براي آن كاري كه من ميخواهم بكنم خيلي كوچك است.» اينها حرفهاي سر ميز شام نبود. ما خانواده نابغهها بوديم و ميز شام نداشتيم. در واقع، تنها ميزي كه داشتيم ميز نقشهكشي پدرم بود كه جوري آن را توي راهرو گذاشته بود كه براي آن كه وارد خانه بشويم بايد خودمان را به ديوارها ميچسبانديم.
ميگفت: «اين حال و هواي اينجا را عوض ميكند.» ميگفت: «ميخواهم هركه ميآيد تو اين خانه، كارم را ببيند. كاري كه به خاطرش بالاي سرمان سقف داريم.» روزي كه من و دوستم، جف شركنبث براي رفتن به اتاقم به سختي از كنار ميز رد شديم، گفت: «اين آدمها كياند كه همينجوري از در ميآن تو؟» گفتم: «اينها پسر شما و دوستش هستند.» انگار كه برايمان تقاضاي آمرزش كند گفت خوب است، اما همانطور كه سرش در طرحي كه تمام مدت در خانه رويش كار ميكرد فرو رفته بود گفت: «خوب» انگار دارد تقاضاي آمرزش ميكند. حتي اگر هوستون ايلرها هم ميآمدند متوجه نميشد؛ چون همان روزها در حال اختراع لولاي خلا ضد جاذبه بود كه امروز هم كاربرد دارد.
اغلب كارهاي پدرم، دونكان لندرز، در طبقهبندي محرمانه و فوق سري بودند، اما مهم نبود. كسي جز جف شركنبث به خانه ما نميآمد. آدمهاي ديگر گذرشان با اينجا نميافتاد. ما نابغه بوديم. تلويزيون نداشتيم و تلفني هم در كار نبود. پدرم از همانجا توي راهرو كه نشسته بود، در حال طراحي ميگفت: «چه كارا؟ به يك وسيله زرزرو جواب دهم؟ بهش سلام كنم؟» ناسا سعي كرد برايمان تلفن نصب كند. دونكان همهشان را كند و دور انداخت. اينجا خانه نابغهها بود و قرار نبود با چيزهاي دست و پاگير ابتدايي الكترونيك تنگ شود. پدر اسم خواهر بزرگم را گذاشته بود كريستينا. و فاميلياش را مادر برايش گذاشته بود: زرتي. وقتي خواهرم بالاخره در نوزده سالگي ز ام.آي.تي فارغالتحصيل شد، براي خودش اسم فاميل جديدي انتخاب كرد: ايزوتوپ.
به من گفت كه مشكلي برايش پيش آمده و او اين اسم جديد را احتياج دارد تا ياد خودش بيندازد كه زياد زنده نخواهد ماند. بعد از من پرسيد كه نظرم راجع به نيمه عمرم چيست. آن موقع من يازده سال داشتم. او خنديد و گفت: «شوخي ميكنم، ريد. تو نابغه نيستي و تا ابد زنده ميموني». من با او از «خط ويژه» صحبت ميكردم، تلفن مخفياي كه پيشخدمتمان كلويس آرماندي در كمد آشپزخانه نگه ميداشت. از او پرسيدم: «كجا داري ميري؟» او گفت: «غرب، با مادر» از قرار معلوم گلوريا راينستراپ به بوستون رفته بود تا كريستينا را از يك جور فروپاشي نجات دهد. پدرم به من گفت: «يك نوع بحرانه. جاي نگراني نيست.»
كريستينا گفت: «كار من با شيمي نظري تمام شده، اما شيمي نظري كارش با من تمام نشده. مواظب پدر باش. بعداً ميبينمت.» ما سه تا، هشت سال باهم اختلاف سن داشتين. نابغهها خانوادههايشان را اينطور تنظيم ميكنند. از روي اين تنظيم نابغهاي ميشد فهميد كريستينا سالها است كه از خانه ما رفته چون به زحمت برادر كوچكترمان، گرت را ميشناخت. من و گرت زود بزرگ شديم. ما قبول كرده بوديم كه خانوادهاي نابغه هستيم. قبول كرده بوديم كه نبايد تلفن يا يخچال يا تخت مناسب داشته باشيم. فكر ميكرديم طبيعي است آدم ماهها بيسكويت و ساردين بخورد. فكر ميكرديم حياط جلوي خانه قرار است جنگلي از چمنهاي زياد بلند شده و علفهاي هرز باشد كه هرخزندهاي ميتواند در آن لانه كند. دوبار در سال مأموران خيابانهاي شهر هوستون ميآمدند و همه را كوتاه ميكردند.
يكي دو ماه آفتاب روز به چمنها ميخورد. ما ماشين نداشتيم. پدرم هميشه بيآنكه كسي او را بشناسد پياده تا ايستگاه واگناستيشنهاي شورلت قدم ميزد و از آنجا به مركز فضايي در جنوب شهر ميرفت. خواهرم جوانترين دانشجوي ام.آي.تي بود. من و برادرم سالها خودمان لباسهاي خودمان را ميشستيم و خودمان به مدرسه ميرفتيم. حول و حوش كلاس هفتم تفاوت بين روش زندگي مردم عادي و نابغهها را ديديم. ما فهميديم محور زندگي بقيه مردم بر دو چيز ميگردد: تلويزيون و اسنكهاي پر شكري كه جلوي آن ميخورند. همان موقع كه من وارد سالهاي آخر دبيرستان شدم، مسافرتهاي مادرم به اوج خود رسيده بود، به همين دليل او زني را استخدام كرد تا با ما زندگي كند و در مراقبت جسماني ما كمك كند، زني كه بعداً فهميديم اسمش كلويس آرماندي است.
فرضيه مادرانه گلوريا راينستراپ ميتوانست در اين جمله خلاصه شود. «روح را تغذيه كن، بدن راهي براي خودش پيدا ميكند.» تا پيش از شش سالگيام اين را هزاران بار از او شنيده بودم. او در هرفرصتي ارواح ما را با خوراك اخلاقي آهنين تغذيه ميكرد. او علاقهاي به ساندويچ و ژيگو نداشت. از آن دسته آدمهايي بود كه براي هرحركتشان انگيزهاي اخلاقي دارند. ما يخچال نداشتيم چون يخچال روشي غلط براي كم كردن ارزش غذاها بود كه از همان اول هم ارزش غذايي چنداني نداشتد. مبل در خانه نداشتيم، چون اين جور مبلها پناهگاه چرت زدن بيكارههايي ميشود كه براي شيطان اقتصاد كار ميكنند. مبلمان خانه نواكين طبقه متوسط بود.
|