صف طولاني سفارش غذا در مك دونالد، آنهم روز يكشنبه آنقدر اعصابم را خرد كرده بود كه چند بار تصميم گرفتم عطايش را به لقايش ببخشم و بروم. هروله جماعت براي پيدا كردن صفي كوتاه تر و انتخاب غذاها با صداي بلند كه شايد اشتهاشان را بيشتر باز مي كرد هم بر شلوغي آنجا مي افزود.
اتاق كناري كه با شيشه، ديوارش كرده بودند و بچه ها با اسباب بازي هاي مك دونالدي بازي مي كردند آنقدر صدا توليد كرده بود كه صداي ملچ و مولوچ بزرگترها و آروقهاشان تقريبا بنظر نمي رسيد. بچهها مي خنديدند و از سرسره پايين مي آمدند.
چيزي كه من هرچه فكر مي كردم دليلي براي آنهمه خنديدنش نمي يافتم. ترجيح دادم حواسم بيشتر به صداي خوردن بزرگترها باشد كه دركش برايم خيلي راحت تر بود. نفر جلوييام مردي بود ميان سال كه دختر بچه دو سه سالهاش را بغل گرفته بود. دخترك سرش را روي شانه پدر ول كرده بود و با حسرت به اتاق شيشهاي نگاه مي كرد. احساس كردم تمام آرزويش از اين دنيا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صداي بچه ها بود و خنده هاشان. اما تلاشي هم براي ملحق شدن به جمع آنها نمي كرد.
شايد هم قبلا تلاشهايش را براي رسيدن به تنها آرزويش در اين عالم كرده و ثمره اش تنها نصيحت هاي آمرانه پدر بوده. دلم مي خواست آرزويش را براورده كنم. چه جرمي كرده كه بايد از حالا صداي خوردن و آروق زدن بزرگترها را بشنود ؟ با خودم خيلي كلنجار رفتم و بالاخره تقه اي روي شانه مرد ميان سال زدم. لبخندي مصنوعي روي صورتم كاشتم و همچنان كه با انگشت اشاره اتاق شيشه اي را نشان مي دادم گفتم:
Let her go to the playing room
دخترك سرش را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهميد. خوشش آمده بود كه كسي هم توي عالم آدم گنده ها برايش شده غول چراغ جادو. اما پدر با نگاهي دلهره وار به اتاق و شلوغي آن تنها به گفتن no, thanks بسنده كرد. حالا ديگر دختر تنها، من را نگاه ميكرد. لبخندي زدم، با لبخندي پاسخ داد. شروع كردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ مي كردم. لبو لوچهام را بالا و پايين مي كردم.
گردنم را مي چرخاندم. دخترك هم بلند بلند مي خنديد. آنقدر كه چند بار نفسش بالا نيامد. حسابي جو گير شده بودم. بالا و پايين مي پريدم. فقط چشمان او برايم مهم بود. برايم اهميتي نداشت چشمان بزرگتري كه دارند از تعجب گرد مي شوند. دخترك هم با معرفت بود. بلند بلند مي خنديد و نگاهش را بر نمي داشت و وقتي آرام مي شدم با صدايي دوباره من را به ادامه دلقك بازي تشويق مي كرد. نوبت به آنها رسيد. مرد ميان سال غذا را گرفت و رفت گوشه اي نشست. اما هنوز دخترك نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برايش ادا مي فرستادم و او هم آنقدر بلند مي خنديد كه بتوانم صدايش را بشنوم. هات داگم را كه گرفتم رفتم و روي صندلي كناريشان نشستم. دخترك خوشحال شد كه كنارش آمدم. دست بردار نبودم. يك لقمه ساندويچ و چهار پنج دقيقه ادا و مسخره بازي براي دخترك. پدرش هم از فرصت استفاده مي كرد و بزور توي دهان دخترش سيب زميني سرخ كرده مي چپاند و با لبخندي هم اعلام رضايت مي كرد.
|
|