جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

هات داگ با انگشت اشاره
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: مهدي حاج علي محمدي

صف طولاني سفارش غذا در مك دونالد، آنهم روز يكشنبه آنقدر اعصابم را خرد كرده بود كه چند بار تصميم گرفتم عطايش را به لقايش ببخشم و بروم. هروله جماعت براي پيدا كردن صفي كوتاه تر و انتخاب غذاها با صداي بلند كه شايد اشتهاشان را بيشتر باز مي كرد هم بر شلوغي آنجا مي افزود.

اتاق كناري كه با شيشه، ديوارش كرده بودند و بچه ها با اسباب بازي هاي مك دونالدي بازي مي كردند آنقدر صدا توليد كرده بود كه صداي ملچ و مولوچ بزرگترها و آروقهاشان تقريبا بنظر نمي رسيد. بچه‌ها مي خنديدند و از سرسره پايين مي آمدند.

چيزي كه من هرچه فكر مي كردم دليلي براي آنهمه خنديدنش نمي يافتم. ترجيح دادم حواسم بيشتر به صداي خوردن بزرگترها باشد كه دركش برايم خيلي راحت تر بود. نفر جلويي‌ام مردي بود ميان سال كه دختر بچه دو سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. دخترك سرش را روي شانه پدر ول كرده بود و با حسرت به اتاق شيشه‌اي نگاه مي كرد. احساس كردم تمام آرزويش از اين دنيا، تنها بودن در آن اتاق است. تمام حواسش به صداي بچه ها بود و خنده هاشان. اما تلاشي هم براي ملحق شدن به جمع آنها نمي كرد.

شايد هم قبلا تلاشهايش را براي رسيدن به تنها آرزويش در اين عالم كرده و ثمره اش تنها نصيحت هاي آمرانه پدر بوده. دلم مي خواست آرزويش را براورده كنم. چه جرمي كرده كه بايد از حالا صداي خوردن و آروق زدن بزرگترها را بشنود ؟ با خودم خيلي كلنجار رفتم و بالاخره تقه اي روي شانه مرد ميان سال زدم. لبخندي مصنوعي روي صورتم كاشتم و همچنان كه با انگشت اشاره اتاق شيشه اي را نشان مي دادم گفتم:

Let her go to the playing room

دخترك سرش را برداشت و از جهت انگشت منظورم را فهميد. خوشش آمده بود كه كسي هم توي عالم آدم گنده ها برايش شده غول چراغ جادو. اما پدر با نگاهي دلهره وار به اتاق و شلوغي آن تنها به گفتن no, thanks بسنده كرد. حالا ديگر دختر تنها، من را نگاه ميكرد. لبخندي زدم، با لبخندي پاسخ داد. شروع كردم به ادا دراوردن. چشمم را چپ مي كردم. لبو لوچه‌ام را بالا و پايين مي كردم.

گردنم را مي چرخاندم. دخترك هم بلند بلند مي خنديد. آنقدر كه چند بار نفسش بالا نيامد. حسابي جو گير شده بودم. بالا و پايين مي پريدم. فقط چشمان او برايم مهم بود. برايم اهميتي نداشت چشمان بزرگتري كه دارند از تعجب گرد مي شوند. دخترك هم با معرفت بود. بلند بلند مي خنديد و نگاهش را بر نمي داشت و وقتي آرام مي شدم با صدايي دوباره من را به ادامه دلقك بازي تشويق مي كرد. نوبت به آنها رسيد. مرد ميان سال غذا را گرفت و رفت گوشه اي نشست. اما هنوز دخترك نگاهش دنبال من بود. من از همان جا برايش ادا مي فرستادم و او هم آنقدر بلند مي خنديد كه بتوانم صدايش را بشنوم. هات داگم را كه گرفتم رفتم و روي صندلي كناريشان نشستم. دخترك خوشحال شد كه كنارش آمدم. دست بردار نبودم. يك لقمه ساندويچ و چهار پنج دقيقه ادا و مسخره بازي براي دخترك. پدرش هم از فرصت استفاده مي كرد و بزور توي دهان دخترش سيب زميني سرخ كرده مي چپاند و با لبخندي هم اعلام رضايت مي كرد.

تقريبا انتهاي غذايم بود كه دخترك آرام شد. انگشتش را طرف صورتم گرفت و خيلي جدي نگاهم كرد. دوباره ادا دراوردم ولي نخنديد و انگشتش را گذاشت دهانش. وقتي بر مسخره بازي اصرار مي كردم اعصابش خرد مي شد. انگشت اشاره اش را طرف صورتم پرت مي كرد و دوباره توي دهانش مي گذاشت. گيج شده بودم. تمام اداهايي كه تا چند لحظه پيش با آنها صداي خنده اش رستوران را برداشته بود كمترين تاثيري رويش نداشت.

اصرار دخترك بر نشان دادن انگشت اشاره و بعد گذاشتنش در دهان بيشتر شده بود. نمي فهميدم چه مي خواهد. به فكرم رسيد كه شايد منظورش خوردن كمي از غذاي من باشد. يك دانه سيب زميني سرخ كرده بردم سمت صورتش ولي با پشت دست روي زمين انداخت. چيزهايي مي گفت. شايد به همان زبان عالم زر كه ديگر يادم رفته بود. احتمالا فحش هم ميداده كه چرا نمي فهمم زبانش را و يا چرا يادم رفته زبان مادري ام را.

حواسم را جمع كردم كه چه ارتباطي بين انگشت اشاره و دهان وجود دارد. توي افكارم كمي گشتم و يك چيز ديگر يافتم. شايد مي خواهد ببوستم؟ با خنده زير لب گفتم: شنيده بودم دختراي امروزي زود به بلوغ فكري ميرسن اما ديگه نه تو سن و سال تو. ولي چاره اي هم نداشتم معتاد صداي خنده هايش شده بودم. حتي به قيمت نظاره كردن چشمهاي بزرگترها. صورتم را نزديك لبانش كردم آنقدر كه دم و بازدم سريعش را روي گونه هايم حس مي كردم. دخترك كمي مات مانده بود و بعد از چند ثانيه اصرار من بر نگه داشتن گونه هايم در كنار لبش، دو دستش را بالا آورد و چنان كوبيد روي سرم كه از درد دستش گريه اش بلند شد.

بيچاره شوهرش... مرد ميان سال هم با نگاهي ابراز معذرت خواهي كرد. و با چند بار بالا و پايين انداختن دخترك در بغلش دوباره آرامش كرد. دخترك هم سرش را ول كرد روي شانه پدر. سرم را بردم پايين و دوباره كمي ادا دراوردم اما دخترك اعتنايي نمي كرد. اي كاش مي دانستم كه آرزوي الانش از دنياي آدم گنده ها چيست كه برايش براورده كنم. به هر قيمتي. اما نمي فهميدم. غذايم هم تقريبا تمام شده بود. لقمه آخر انگار زهر مار بود كه با زور نوشابه فرستادمش پايين.

نگاهي به موهاي ول شده روي شانه مرد ميان‌سال خجالت زده‌ام مي كرد. بلند شدم. از صداي حركت صندلي دخترك متوجه خيال رفتنم شد. سرش را بلند كرد. توي صورتش نگراني موج ميزد. انگار تمام غصه هاي عالم در دل كوچكش خانه كرده اند. لبانش نشان مي داد بزحمت دارد بغضش را نگه مي دارد كه دوباره بالا و پايين رفتن‌ها در بغل پدرش را تحمل نكند. با نا‌اميدي و التماس دوباره انگشت اشاره اش را بطرف صورتم گرفت و بعد هم در دهانش گذاشت. ديگر نمي توانستم تحمل كنم.

احساس گناهي مثل همان گناه‌هاي دنياي آدم گنده ها؛ داشت بيچاره ام مي كرد. بسرعت به سمت درب خروج رفتم. سنگيني فشار بدرقه چشمان دخترك را به خوبي روي شانه هايم احساس مي كردم. در را كه باز كردم صداي گريه اش بلند شد. اما بهتر ديدم با همان پرتابهاي توي بغل پدرش آرام شود. عرض خيابان را بدون توجه به بوقهاي ممتد و داد و بيدادهاي راننده ها رد كردم. بايد زودتر از آنجا دور مي شدم. اولين اتوبوس را بدون توجه به مقصد سوار شدم و روي صندلي كنار پنجره تنم را ول كردم. سرم را گرم دنياي آدم بزرگها كردم، شايد كه يادم برود انگشت كوچك اشاره اش را. شيشه تميز بود.

آنقدر سابيده بودندش كه راحت مي توانستم مثل آينه خودم را در آن ببينم. و ديدم... ديدم آنچه را كه دخترك آنهمه نگرانش بود. انگشت اشاره ام را بالا آوردم. لكه سس گوجه فرنگي را از چانه ام گرفتم و توي دهانم گذاشتم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837