جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مادر
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

زن را، مادر را، ستايش كنيم كه منبع پايان ناپذير حيات است! اين افسانه تيمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پيروزمند كامگاري كه خود را صاحبقران مي ناميد و دشمنان تيمور لنگش مي خواندند، مردي كه بر آن بود دنيا را ويران سازد.

پنجاه سال زمين را لگدكوب كرد. شهرها و كشورها، چون لانه مورچگان زير پاي پيل، زير پاشنه آهنين اوله شدند؛ به هر طرف رو كرد جويبار سرخ خون جاري ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه هاي حيات را نابود كرد؛ با نيروي مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگير را بگيرد.

اين مرد خوف انگيز مي خواست تمام قربانيان مرگ را از چنگش بربايد تا مرگ از گرسنگي و حسرت جان سپارد! از آن روز كه پسرش جهانگير مرد و مردم سمرقند جامه سياه پوشيدند و به سرو رويشان خاك و خاكستر ريختند، تا آنگاه كه در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شكست خورد، هرگز نخنديد. لبانش به خنده اي از هم گشوده نشد و سرش پيش كسي خم نگشت و دلش به روي شفقت بسته ماند- سي سال تمام!

سرود ستايش زن، مادر، را بخوانيم، يگانه نيروئي كه مرگ پيش او سر تعظيم فرود مي آورد! اينك داستان واقعي مادر را بيان مي كنيم كه تيمور سنگدل، برده و نوكر مرگ، اين بلاي خونخوار روي زمين به او تعظيم كرد.

داستان چنين است: تيمور بيگ در دره زيباي «كان گل» جشني به پا كرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، كه غرق گل سرخ و ياسمن بود، دره گل مي ناميدند، از آنجا مناره هاي آبي بزرگ و گلدسته هاي كبود مساجد نمايان است. در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزني، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله مي ماند. بالاي هر كدام صدها بيرق حرير در اهتزاز بود. در وسط، چادر تيمور گوركان، مانند ملكه اي ميان نديمه هايش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نيزه بلندي داشت. ميانش را دوازده ستون زرين به ستبري آدمي نگهداشته بود. بالاي چادر يك گنبد فيروزه رنگ بود و كناره هايش با نوارهاي سياه، زرد و آبي ابريشمي تزيين شده بود. پانصد رشته ارغواني آن را محكم به زمين بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهين سيمين ايستاده بود. و زير گنبد، در شاه نشين چادر، شاهين پنجم، شاهنشاه، تيمور گوركان شكست ناپذير نشسته بود.

جامه حرير گشادي به رنگ آسمان با پنج هزار مرواريد درشت جواهر نشان شده، به بركرده بود. روي سر هراس انگيز سفيدش كلاه نوك تيزي داشت كه دانه ياقوتي بالايش بود و به پس و پيش مي رفت و مانند چشم خون گرفته اي به دنيا نگاه مي كرد.

چهره لنگ به تيغ لبه پهني شبيه بود كه هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شكاف تنگي بود كه چيزي را نديده نمي گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، اين گوهر محبوب عربها، بود كه گويند داروي دل آشوب است. گوشواره هائي از ياقوت سيلان، به رنگ لبان دوشيزه اي زيبا، از گوشهايش آويزان بود.

در كف چادر، روي قاليهاي بي نظير، سيصد كوزه طلائي پر از شراب قرار داشت؛ همه چيز شاهانه بود. پشت تيمور مطربان نشسته بودند. در كنارش كسي نبود، زير پايش خويشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزديكتر كرماني، شاعر مست، بود كه در جواب ويرانگر دنيا كه روزي از او پرسيده بود:«كرماني! اگر مرا مي فروختند چند مي خريدي؟» گفته بود:«بيست و پنج درهم.» تيمور با تعجب گفته بود:«فقط اين كمربند من همانقدر مي ارزد!» كرماني جواب داده بود:«من هم كمربندت را مي گويم، فقط كمربندت را، چون خودت يك پشيز هم نمي ارزي.»

كرماني شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهريمني چنين گفت: افتخار شاعر، يار حقيقت، برتر از شهرت تيمور لنگ باد! سرود ستايش شاعران را بخوانيم كه تنها يك خدا را مي شناسند، كلام بيباك و زيباي حقيقت را. در ساعتي كه عيش و عشرت و شرح غرور آميز خاطرات جنگها و پيروزي ها به نهايت رسيده بود، در ميان غوغاي موسيقي و بازيهاي تفريحي كه در جلو چادر شاه انجام مي شد .

كه دلقكهاي بيشمار با لباسهاي رنگارنگ بالا و پائين جست مي زدند؛ پهلوانان كشتي مي گرفتند، بندبازان چنان پيچ و تاب مي خوردند كه انگار در بدنشان استخواني نيست؛ جنگاوران با مهارت بيمانندي در فن كشتار شمشير بازي مي كردند و با فيلمها كه سرخ و سبز رنگ كرده بودند كه بعضي را ترسناك و گروهي را مضحك ساخته بود، نمايش هائي مي دادند- در آن ساعت سرخوشي، در ميان مردان تيمور كه از وحشت او از خستگي فتوحات و از شراب و قوميز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فرياد غرورآميز يك عقاب ماده، مانند تازيانه تندي هياهو را شكافت و به گوش مغلوب كننده سلطان با يزيد رسيد.

صداي آشنائي بود و با روح زخمدارش، روحي كه مرگ زخمدارش كرده بود و از اين رو به زنده ها بي ترحم بود، هماهنگي داشت. به مردانش فرمان داد كه ببينند كيست كه چنين فرياد حزين برآورده است. گفتند زني است، موجود ديوانه و گردآوري با لباسهاي پاره آمده و به زبان عربي مي خواهد، بله مي خواهد كه او، پادشاه هفت اقليم را ببيند.

شاه گفت: او را پيش من بياوريد! پيش او زني ايستاد. پابرهنه بود، لباسهاي ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گيسوان سياهش باز بود و سينه برهنه اش را مي پوشانيد، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متكبر بود. دست تيره اش، كه به سوي لنگ دراز بود، مي لرزيد. گفت: اين توئي كه سلطان بايزيد را مغلوب كرده اي؟

- آري، جز او شاهان ديگر را نيز شكست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو كيستي زن؟

- گوش دار، هرچه انجام داده باشي، باز بيش از يك مرد نيستي. اما من مادرم! تو بنده مرگي و من خدمتگر زندگيم. تو گناهي در حق من كرده اي و اينك آمده ام از تو بخواهم كه كفاره گناهت را بدهي. شنيده ام كه شعار تو اينست كه «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمي كنم اما بايد با من به عدالت رفتار كني زيرا من مادرم!

شاه آن اندازه عقل داشت كه نيروي نهفته در پس اين كلمات گستاخانه را احساس كند.

- بنشين و سخن بگو، گوش مي كنم. زن با آسودگي روي قالي، ميان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگيش را چنين گفت: من اهل سالرنو هستم كه ناحيه دوري در خاك روم است، تو آن نواحي را نمي شناسي! پدرم ماهيگير بود، شوهرم نيز. او به اندازه مردمان خوشبخت زيبا بود و اين من بودم كه خوشبختي را به او بخشيدم. پسري هم داشتم، زيباترين بچه روي زمين...

جنگاور پير زير لب گفت: مانند جهانگير من!

- پسرم زيباترين و چالاك ترين بچه هاست! شش ساله بود كه دزدان دريائي ساراچن در ساحل دهكده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسيار كسان ديگر را كشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است كه روي زمين را در جستجوي او زيرپا گذاشته ام. اينكه او نزد توست. مي دانم، چون سربازان بايزيد دزدان را دستگير كرده اند و تو بايزيد را شكست داده و تمام دارائيش را گرفته اي. تو بايد بداني پسرم كجاست و او را به من بازگرداني!

همه خنديدند و شاهان كه هميشه خود را عاقل مي پندارند، گفتند:«اين زن ديوانه است.» شاهان، دوستان تيمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خنديدند. تنها كرماني موقرانه نگاهش كرد و تيمور با شگفتي در او خيره ماند. شاعر مست به آرامي گفت:«او به اندازه مادري ديوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت: «زن، چگونه از آن سرزمين ناشناس به اينجا آمده اي. از درياها، رودها، كوهها و بيشه ها چگونه گذشته اي؟ چگونه درندگان و مردان- كه گاهي از درنده ترين وحشيان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستي تنها و بدون سلاح سر به بيابان گذاري كه سلاح تنها دوست بي پناهان است و تازماني كه مرد توانائي به كار بردنش را داشته باشد هرگز به گيرش نمي اندازد؟ بايد اين را بفهمم تا حرفهايت را باور كنم و حيرت من مانع از فهم آنچه گفتي نشود!»

سرود ستايش زن، مادر را بخوانيم، كه عشقش حائلي نمي شناسد و سينه اش دنيائي را پرورده است. هر آن زيبائي كه در وجود بشر هست از پرتو خورشيد و از شير مادر گرفته است. اوست كه هستي ما را با عشق به زندگي مي آميزد!

-در اين سرگردانيم جز يك دريا نديدم كه جزيره ها و قايقهاي ماهيگيري در آن فراوان بود. كسي كه معشوق مي جويد بادها پيوسته ياور اويند و براي كسي كه در كنار دريا بزرگ شده است شنا در رودها اشكالي ندارد. اما كوهها... هيچ متوجه شان نبودم.

كرماني مست شادان گفت: براي عاشق كوهها جلگه مي شوند.

-آري، بيشه هائي بود. با گرازهاي وحشي، خرسها و كفتارها و گاوهاي ترسناك كه سر به زير انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم كردند اما هر حيواني دلي دارد و همانطوري كه به تو سخن مي گويم پريشاني خود را به آنها بيان كردم و وقتي گفتم مادرم، باور كردند، آهي كشيدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمي داني كه حيوانها نيز بچه هايشان را دوست مي دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگي و آزادي شان مي جنگند؟

تيمور گفت: نيك گفتي زن! اين را مي دانم كه بيشتر از بشر دوست مي دارند و سرسختانه تر از او مي جنگند. زن مانند كودكي به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از كودك ساده دلتر است.

-مردان هميشه براي مادرشان در حكم بچه اي هستند. زيرا كه هر مردي مادري دارد، هر مردي پسر مادري است. حتي تو، پيرمرد، زاده زني. مي تواني خدا را انكار كني اما هرگز قادر به انكار او نيستي! كرماني، شاعر بيباك، گفت: آفرين زن! آفرين! از يك گله گاو نر گوساله اي به وجود نمي آيد، بدون خورشيد گلها شكوفه نمي كنند. بي عشق شادي نيست و بي زن عشق نيست، بدون مادر نه شاعري به وجود مي آيد و نه دلاوري!

زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش مي دارم. به زن تعظيم كنيم كه موسي و محمد (ص) را به دنيا آورد و عيسي را كه مردمان پليد به دارش زدند اما او، چنانكه شريف الدين مي گويد، قيام خواهد كرد و مرده ها و زنده ها را به پاي حساب خواهد كشيد، و اين در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظيم كنيم كه بي احساس خستگي هنروراني مي زايد! ارسطو را او زاد و فردوسي، سعدي كه سخنش چون شهد است.

عمرخيام كه شعرش باده آميخته به زهر است، اسكندر، هومر نابينا همه فرزندان اويند. همه آنها شير او را نوشيده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه كه بزرگتر از شقايقي نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنيا از آن مادر است. ويران كننده سفيد موي شهرها، ببر لنگ، تيمور گوركان به فكر فرو رفت. پس از سكوت درازي به اطرافيانش گفت:

من تانري قولي، بنده خدا، تيمور، آنچه بايد مي گويم! تا امروز كه من در دنيا هستم، زمين زير پايم به ناله درآمده و سي سال است كه آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگير ويران مي كنم تا خورشيد زندگي را در دلم خاموش سازم! مرداني به خاطر پادشاهي ها و شهرها با من جنگيده اند اما هيچگاه كسي براي نجات انسان با من نبرد نكرده و هرگز انسان در نظرم ارزشي نداشته است، و ندانسته ام آن كه سر راهم گرفته است كيست و منظورش چيست. اين من بودم، تيمور، كه به بايزيد، آنگاه كه شكستش دادم. گفتم: بايزيد، بنظرم براي خدا كشورها و مردم بي ارزشند. چون، من و تو را تو يك چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانيده. وقتي او را كه به زنجير بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل مي كرد، پيش من آوردند اين طور گفتم. به بدبختي او نگاه مي كردم و در آن لحظه زندگي برايم به تلخي زهر و سبكي كاه بود! من، بنده خدا تيمور، آنچه بايد مي گويم!

پيش من زني نشسته است، يكي از زنان بيشمار دنيا، كه در دلم احساس ناشناخته اي بيدار كرده است. و با من مانند يك همطرازش حرف مي زند، التماس نمي كند، مي خواهد. اينك من مي فهمم كه اين زن چرا اينهمه نيرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته كه پسر او شراره زندگيست كه مي تواند شعله اي را قرنها فروزان نگهدارد.

آيا تمام پيغمبران كودك نبوده اند و آيا تمام دلاوران ضعيف نبوده اند؟ آه، جهانگير، نور ديدگانم، شايد تو مي بايست زمين را روشن كني و در آن تخم شادي بكاري. من، پدر تو، آن را با خون آبياري كرده ام و اينك سخت باور شده است. باز بلاي ملتها خاموش شد، سرانجام چنين گفت:

-من، بنده خدا تيمور، آنچه بايد مي گويم! سيصد سوار بايد فوراً به تمام گوشه و كنار سرزمين من بروند و پسر اين زن را بيابند. او همينجا منتظر است من هم منتظرم. كسي كه پسر را همراه خويش بياورد صاحب ثروت هنگفتي خواهد شد. اين منم، تيمور، كه سخن مي گويد. زن! آيا خوب بيان كردم؟ زن گيسوان سياهش را از صورتش كنار كشيد، به روي او لبخند زد و جواب داد: بلي، پادشاه. آنگاه آن پيرمرد هراس انگيز برخاست و در سكوت به او تعظيم كرد و كرماني شاعر، خرسند و پرسرور چنين خواند: زيباتر از سرود گل و ستاره چيست؟ پاسخي كه همه مي داند: سرود عشق! زيباتر از آفتاب نيمروز ارديبهشت چيست؟ عاشق دلداده بانگ مي زند: دلارام من! ستارگان نيمه شب زيبايند و خورشيد نيمروز تابستان دل انگيز است، اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست، و خنده او سرور انگيزتر از پرتو خورشيد. اما زيباتر سرودي هنوز ناسروده مانده، سرود پيدايش زندگي به روي خاك، سرود دل جهان، دل جادوئي آن كه مادرش مي ناميم! تيمور به شاعرش گفت: خوب گفتي كرماني، خدا زماني كه لبان ترا براي ستودن حكمتش برگزيد، اشتباه نكرده بود. كرماني مست افزود: خدا خود شاعر بزرگي است.

زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه كه به او، به مادر، مي نگريستند، كودكاني بودند. همه اين داستان راست است. هر كلمه كه بيان كرديم حقيقت دارد. مادرانمان آن را مي دانند، از آنها بپرسيد خواهند گفت: آري، همه اينها حقيقت ابدي است. ما از مرگ قويتريم، ما كه پيوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنيا مي بخشيم و انسان را با آنچه شكوهمند است درمي آميزيم!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837