يكي بود يكي نبودغير از خدا هيچكس نبود . در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينكه يك روز آينه را برداشت و نگاهي در آن كرد يكمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروكي شده آهي كشيد و رو بوزير كرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود و اولاد پسري ندارم كه پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمي دانم چكار كنم . چه فكري بكنم ؟» وزير گفت :« اي قبله عالم ، من دختري در پرده عصمت دارم اگر مايل باشيد تا او را بعقد شما در بياورم شما هم نذرونيازبكنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزير عمل كرد و دختر وزير را عقد كرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارك و تعالي پسري به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مكتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تير اندازي دادند تا اسب سواري و تيراندازي را ياد بگيرد . از قضاي روزگاريك روز شاهزاده ابراهيم بپدرش گفت :« پدرجان من ميخواهم بشكار بروم .» پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شكار برود . نگو، شاهزاده ابراهيم بشكار رفت و همينطور كه در كوه وكتلها مي گشت ناگهان گذارش به در غاري افتاد ديد يك پيرمرد در غار نشسته و يك عكس قشنگي بدست گرفته و دارد گريه ميكند . شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد :«اي پيرمرد اين عكس مال كيه ؟ چرا گريه مي كني ؟» پيرمرد همينطور كه گريه مي كرد گفت :« اي جوان دست از دلم بردار.» ولي شاهزاده ابراهيم گفت :« ترا به هر كي كه مي پرستي قسمت مي دهم كه راستش را به من بگو.» وقتي كه شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت :« اي جوان حالا كه مرا قسم دادي خونت بگردن خودت . من اين قصه را برايت مي گويم . اين عكسي را كه مي بيني عكس دخترفتنه خونريز است كه همه عاشقش هستند ولي او هيچ كس را بشوهري قبول نمي كند و هر كس هم كه به خواستگاريش برود او را ميكشد » نگو كه او دختر پادشاه چين است . شاهزاده ابراهيم يكدل نه بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اينكه لااقل پدر يا مادرش را خبر كند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اينكه بشهر چين رسيد . چون در آن شهر غريب بود ، نمي دانست بكجا برود . و چكار بكند همينطور حيران و سرگردان در كوچه هاي شهر چين ميگشت . يكمرتبه يادش آمد كه دست بدامن پيرزني بزند چون ممكن است كه بتواند راه علاجي پيدا كند . خلاصه تا عصر همينطور ميگشت تايك پيرزني پيدا كرد جلو رفت و سلامي كرد . پيرزن نگاهي بشاهزاده ايراهيم كرد و گفت :« اي جوان اهل كجائي ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر من غريب اين شهرم و راه به جائي نمي برم .» پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما يك خانه خرابه اي داريم اگر سرتان فروگذاري ميكند بخانه ما بيائيد .» شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن براه افتاد تا بخانه پيرزن رسيدند . نگو شاهزاده ابراهيم همينطور در فكر بود كه ناگهان زد زير گريه و بنا كرد گريه كردن . پيرزن رو كرد به او و گفت :« اي جوان چرا گريه مي كني ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر دست بدلم نگذار .» پيرزن گفت :« ترا بخدا قسمت ميدهم راستش را بمن بگو شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان ، من روزي عكس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اينجا آمده ام تا او را ببينم !» پيرزن گفت :« اي جوان رحم بجواني خودت بكن ، مگر نميداني كه تا بحال هر جواني بخواستگاري دختر فتنه خونريز رفته كشته شده ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر ميدانم ولي چه بكنم كه ديگه بيش از اين نميتونم تحمل بكنم و اگر تو بداد من نرسي من ميميرم .» پيرزن فكري كرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فكري بكنم تا فردا هم خدا كريم است .»
|