يك شب خروسي خواست برود خانه قاضي گردو بدزدد ، در بين راه به يك گرگي رسيد . گرگ پرسيد :« رفيق كجامي روي ؟» گفت :« مي روم منزل قاضي گردو بدزدم .» گفت :« من هم بيايم ؟» گفت :« بيا.» با هم حركت كردند رسيدند به يك سگ . سگ پرسيد :« كجا؟» گفتند :« مي رويم خانه قاضي گردو بدزديم .» سگ گفت :« من هم بيايم ؟» گفتند :« توهم بيا.» باز رسيدند به يك كلاغ پرسيد :« بچه ها كجا؟» گفتند :« مي رويم خانه قاضي گردو دزدي » گفت :« من هم بيايم؟» گفتند توهم بيا.» باز رسيدند به يك مار. مار پرسيد :« دوستان كجا؟» جواب شنيد :« مي رويم خانه قاضي گردو بدزديم .» گفت :« من هم بيايم؟» گفتند :« توهم بيا.» باز داشتند مي رفتند رسيدند به يك عقرب . عقرب پرسيد :«كجا؟» گفتند :« مي رويم گردو بدزديم.» گفت :« من هم بيايم؟» گفتند :« بيا.» خلاصه همه دسته جمعي به در خانه قاضي رسيدند . در باز بود به داخل خانه رفتند . گرگ گفت :« من نگهباني در خانه را به عهده مي گيرم .» بقيه به حياط رفتند . كلاغ روي شاخه درخت وسط خانه نشست . مار به زير هيزم ها رفت . عقرب توي قوطي كبريت رفت و خروس كه مي دانست گردو توي تاپو در بالاخانه است ، به سگ گفت :« تو مواظب پله هاي بالاخانه باش » و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزديدن گردوهاكرد . زن قاضي صداي گردوها را كه شنيد از رختخواب جست و به سراغ هيزم رفت تا آتش روشن كند . ماراز زيرهيزم بيرون آمد وزد به دستش . دويد سراغ قوطي كبريت . عقرب دستش را نيش زد . خواست توي تاريكي براي دستگير كردن دزد به بالاخانه برود سگ پريد و پاش را گرفت خواست برود به همسايه ها بگويد و كمك بگيرد گرگ حمله كرد ترسيد . دويد وسط باغچه تا از خدا كمك بخواهد تا گفت :« خدايا » كلاغ كثافت كرد درحلقش . در اين ميانه فقط خروس برد كرد وهرچه گردو خواست دزديد .
|