در زمان قديم يك شكارچي بود كه هر روز به شكار مي رفت و دست خالي بر ميگشت . يكي از روزها اين مرد شكارچي غازي شكار كرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو مي خوام كه اين غاز را درست و تر و تميز بپزي تا دو نفري بدون اينكه كسي بفهمد آنرا بخوريم . خودت ميداني چقدر براي شكار اين غاز زحمت كشيده ام . مبادا كسي از قضيه سردربياورد . زن شكارچي هم كه خيلي خوشحال شده بود قبول كرد وغاز را توي كماجدان گذاشت و رفت به مطبخ كه آنرا بپزد . از قضا نزديكيهاي غروب بود كه در خانه شان زده شد . وقتي زن شكارچي در را باز كرد ديد اي داد و بيداد مهمان است كه حتما شب را مزاحمشان ميشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن كه شد شكارچي به زنش گفت :« مبادا غاز را براي مهمان بياوري برو دو تا پياز و كمي پنير بردار و بيار تا بخورد ، ماهم خودمان را ميزنيم به سيري و چند لقمه اي زوركي ميخوريم تا اشتهايمان كور نشود وبتوانيم نصف شب كه مهمان خوابش برد غاز رابخوريم . مرد شكارچي هرچه گفت زنش گوش كرد . ولي مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعي كرد كم بخورد بلكه بتواند يك جوري براي غاز نقشه اي بكشد . بعد از شام هر سه نفرخوابيدند . شكارچي و زنش به خواب رفتند ولي مهمان به هواي غاز نگذاشت خوابش ببرد و بيدار ماند . وقتي خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جايش بلند شد و رفت پاي خام نوني دو تا از آن نان هاي ترو تازه برداشت و يواش يواش رفت توي مطبخ و غاز را كه توي كماجدان بود پيدا كرد .
|