جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

مرد جوجه فروش
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

درزمان سابق گفته بودند كه در اصفهان جوجه خروس را خوب مي خرند . يك مردي مي آيد و صدتا جوجه خروس ميخرد و حركت مي كند به طرف اصفهان . موقعي كه وارد اصفهان شد رفت در گوشه اي منزل كرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند كه :« جوجه خروس ها را دانه اي چند ميفروشي؟» گفت :« خودم خريدم دانه اي دو تومن و مي فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنيده اي كه اصفهان جوجه خروس خوب مي خرند اما نه به اين قيمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بيچاره تا دو روز فروش نكرد ، بعد از دو روز يك زن بسيار دانائي آمد و پرسيد :« جوجه خروس هارا دانه اي چند مي فروشي ؟»
گفت :« دانه اي سه تومن » زن كه مقصودش اين نبود كه پول بدهد و ازاين مرد بيچاره جوجه خروس بگيرد گفت :« خيلي خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برويم در خانه ما و پولش را هم بگير.» مرد بيچاره خوشحال شد و فكر كرد كه حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن . رسيدند جلو يك مسجد كه دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همين جا بنشين تا من پولش را برات بيارم » از اين در داخل مسجد شد و از در ديگررفت به طرف منزلش .
در منزل دوتا دختر داشت ، حكايت مرد جوجه فروش را براي آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش كجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدي كه دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است كه براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر ميخواي من برم و لباس هاش را از تنش در بيارم و بيام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بيايي » دختر آمد پشت در همان مسجد ديد كه مردنشسته و سر به زانوي غم فرو برده ، گفت :« اي برادرچرا سر به زانوي غم فرو بردي ؟» مرد بيچاره حكايت را براش گفت . دختر خيلي دلسوزي كرد و گفت :« برادر! حتماً خرجي و پول هم نداري ؟»
گفت :« نه» دخترگفت :« من يك بچه دارم كه مشربه را توي چاه انداخته تو بيا اونو بيرون بيار و مزدت رو بگيروخرج كن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حركت كرد تا آمد رسيد لب چاهي كه دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس هاي مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« ديدي كه من رفتم لباس هاش را درآوردم »
دختر كوچكترهم گفت :« مادر اگراجازه بدي من ميرم و از هيكل لختش هزار تومان پيدا مي كنم و ميارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنين كاري كردي يك درجه از من حقه بازتري» دخترك حركت كرد آمد لب چاه ديد يك مردغريبه لخت و عريان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا لخت هستي ؟» مرد بيچاره حكايت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط كني كه من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسيدم بگي « آره » من ميرم يك دست لباس خيلي اعلا برات ميارم » مردگفت :« خيلي خوب »

دختر رفت و يكدست لباس خيلي اعلا آورد و داد به مرد .مرد جوجه فروش لباس را پوشيد و حركت كردند ورفتند تو بازارجلو دكان زرگري ، دختر به مرد جوجه فروش گفت :« فقط من از تو پرسيدم بگو « آره » گفت :« خيلي خوب » دختر گفت :« آقاي زرگر ما قدري طلا آلات لازم داريم » زرگر چون نگاهش به قيافه اين مرد و زن افتاد گفت :« خانم! دكان ما متعلق بشما دارد هر چه بخواهيد از خودتان است .»
دختر رفت يك انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت :« آقا! اين انگشتر را برداريم ؟» مرد گفت :« آره » خلاصه دختر همينطور بقدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسيد :« خوبست ؟» مرد هم گفت :« آره » بعد دست در بغل كرد و گفت :« مث اينكه پولهام تو منزل مونده » آنوقت به زرگر گفت :« آقا! پولهام تو منزل مونده اين آقا اينجا باشه تا من برم پولهام را بردارم وبرگردم .» زرگر بيچاره كه نمي دانست اين دختر حقه باز است گفت :« اشكالي نداره ، آقا شما اينجا هستيد تا خانم بروند و پول بياورند؟»
مرد هم به عادت خودش گفت :« آره » دختر هم طلاها را برداشت و حركت كرد رفت منزل و به مادرش گفت :« ديدي كه از تن لختش چقدر طلا آوردم ، به اندازه هزار تومان » كادرش گفت :« احسنت به تو كه دخترم هستي!»
القصه برويم سروقت زرگر بيچاره كه دو ساعتي طول كشيد ديد كسي پيدا نشد گفت :« آقا! خانم ديركردند » مرد گفت :« مگر نرفتند پول بياورند ؟» مرد گفت :« آره » زرگر ديد نه خير آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از اين مرد مي پرسه به غير از « آره » چيز ديگري نميگويد .زرگر بيچاره فهميد كه زن سرش كلاه گذاشته بنا كرد سرو صدا كردن . اهل بازار جمع شدند گفتند :« اين مرد را ببر پيش حاكم »
زرگر ، مرد جوجه فروش را برد پيش حاكم . حاكم چون از موضوع باخبر شد گفت :« زن چطور شد ؟» باز هم مرد گفت :« آره » حاكم پرسيد « مگه زن تو نبود؟» مرد گفت :« آره » حاكم ديد نه خير هر چه مي پرسد جواب آره است پس حكم كرد مرد را بخوابانندش . مرد را خواباندند و بنا كردند او را شلاق زدن . مرد بيچاره فرياد زد :« نزنيد خدا لعنتش كند كه بخواهد جوجه خروس بياورد اصفهان بفروشد!»
حاكم گفت :« يعني چه ؟» مرد جوجه فروش حكايت را از اول تا به آخر بازگفت . آنوقت مرد جوجه فروش را آزاد كردند و گفتند :« برو، اما ديگه جوجه خروس به اصفهان نيار براي فروش!!»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837