درزمان سابق گفته بودند كه در اصفهان جوجه خروس را خوب مي خرند . يك مردي مي آيد و صدتا جوجه خروس ميخرد و حركت مي كند به طرف اصفهان . موقعي كه وارد اصفهان شد رفت در گوشه اي منزل كرد . مردم اطراف او را گرفتند وگفتند كه :« جوجه خروس ها را دانه اي چند ميفروشي؟» گفت :« خودم خريدم دانه اي دو تومن و مي فروشم سه تومن.» مردم گفتند :« شنيده اي كه اصفهان جوجه خروس خوب مي خرند اما نه به اين قيمت . جوجه خروس دانه پانزده قران است!» مرد بيچاره تا دو روز فروش نكرد ، بعد از دو روز يك زن بسيار دانائي آمد و پرسيد :« جوجه خروس هارا دانه اي چند مي فروشي ؟» گفت :« دانه اي سه تومن » زن كه مقصودش اين نبود كه پول بدهد و ازاين مرد بيچاره جوجه خروس بگيرد گفت :« خيلي خوب ، بلند شو همه جوجه خروس هات را بردار برويم در خانه ما و پولش را هم بگير.» مرد بيچاره خوشحال شد و فكر كرد كه حالا خوب شد . هردوروانه شدند به طرف منزل زن . رسيدند جلو يك مسجد كه دو تا در داشت . زن جوجه خروس ها را برداشت و به مرد گفت :« همين جا بنشين تا من پولش را برات بيارم » از اين در داخل مسجد شد و از در ديگررفت به طرف منزلش . در منزل دوتا دختر داشت ، حكايت مرد جوجه فروش را براي آنها گفت . دختر بزرگش گفت :« آن مردجوجه فروش كجاست ؟» مادرش گفت :« پشت در مسجدي كه دو تا در دارد نشسته و در انتظارمن است كه براش پول ببرم .» دختر گفت :« مادر ميخواي من برم و لباس هاش را از تنش در بيارم و بيام » مادرش گفت :« برو انشاءالله زودتر از من بيايي » دختر آمد پشت در همان مسجد ديد كه مردنشسته و سر به زانوي غم فرو برده ، گفت :« اي برادرچرا سر به زانوي غم فرو بردي ؟» مرد بيچاره حكايت را براش گفت . دختر خيلي دلسوزي كرد و گفت :« برادر! حتماً خرجي و پول هم نداري ؟» گفت :« نه» دخترگفت :« من يك بچه دارم كه مشربه را توي چاه انداخته تو بيا اونو بيرون بيار و مزدت رو بگيروخرج كن .» باز مرد صاف وساده گول خورد و حركت كرد تا آمد رسيد لب چاهي كه دخترنشان داد . لباسهاش را از تنش درآورد ورفت تو چاه . دختر هم لباس هاي مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت :« ديدي كه من رفتم لباس هاش را درآوردم » دختر كوچكترهم گفت :« مادر اگراجازه بدي من ميرم و از هيكل لختش هزار تومان پيدا مي كنم و ميارم » مادرش گفت :« برو، اگه چنين كاري كردي يك درجه از من حقه بازتري» دخترك حركت كرد آمد لب چاه ديد يك مردغريبه لخت و عريان بر سر چاه نشسته ، گفت :« برادر! چرا لخت هستي ؟» مرد بيچاره حكايت را گفت، دختر گفت :« اگه با من شرط كني كه من هر جا ترا بردم و هر چه از تو پرسيدم بگي « آره » من ميرم يك دست لباس خيلي اعلا برات ميارم » مردگفت :« خيلي خوب »
|