جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

متل روباه
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يك پادشاهي بود كه باغ قشنگي داشت . در اين باغ روباهي زندگي مي كرد اين روباه هر شب ميآمد تمام ميوه هايي كه دستش ميرسيد ميخورد و خراب ميكرد . باغبان در فكر چاره بود براي اينكه اگر چاره نميكرد شاه كه ميآمد و وضع باغ را به آن حال ميديد ناراحت ميشد و جزاي اورا ميداد . شب كه شد روباه آمد ديد يك دمبه چرب و نرم اينجاست كمي فكر كرد با خودش گفت آقا روباه عيار! حيله اي هست در اين كار . اگر حيله اي نيست اين لقمه چرب و نرم را چه كسي وبه چه علت روي اين چوب داخل باغ در دسترس تو گذاشته است ؟
برگشت رفت در پي گرگ او را پيدا كرد ديد از گرسنگي حال نزاري دارد و درآفتاب خوابيده است .گرگ تا روباه را ديد فرياد زد آهاي آقا روباه چه خبر داري ، اخبار چيست ، خوردني كجا بلد هستي ؟ روباه سلام كرد وگفت تا حالا من در مجلس روضه خواني بودم هنوز هم شام نخورده ام آمده ام در پي تو كه ترا با خودم ببرم شام بخوريم . گرگ خيلي خوشحال شد و با هم به طرف باغ راه افتادند .همينكه به باغ رسيدند گرگ گرسنه دمبه را كه ديد پريد براي خوردن آن ناگهان چنگال او بر طناب دام بسته شد و دمبه افتاد جلو پاي روباه .
روباه دمبه را به دندان گرفت و براه افتاد . گرگ از عقب داد زد آقا روباه دمبه را كجا ميبري ؟ روباه گفت : اين شام قسمت من است كه آورده اند وگذاشته اند اينجا . گرگ پرسيد پس قسمت مرا كي ميآورند ؟ روباه گفت وقتيكه باغبان به سراغت بيايد . صبح زود كه باغبان آمد ديد يك گرگ توي دام است بيل خودش را برداشت و افتاد به جان گرگ آنقدر او را زد كه به حال مرده افتاد. مرده گرگ را انداخت روي كودها .
آفتاب گذاشت به جسم او گرم شد دوباره جان گرفت بلند شد وفرار كرد به بيابان . روباه دانست كه گرگ دنبالش ميآيد رفت دم ود را گذاشت در رنگ آبي و گوشهايش را زد داخل خمره زرد و آمد سر راه گرگ ايستاد . همينكه گرگ نزديك آمد از دورفرياد كرد آهاي روباه پدر سوخته اگر آمدم نزديك تو بلائي سرت بياورم كه تا عمر داري يادت نرود .
روباه جواب داد پدر سوخته خودت هستي چرا بي خود به مردم ناسزا ميگوئي مگر مرض هاري گرفته اي ؟ گرگ گفت : توپدر مرا درآوردي روباه گفت : آن شخص كه تو را اذيت كرده شخصي بوده است حقه باز من آدمي هستم رنگرز . گرگ گفت : من غلط كردم حالا خواهش دارم رنگرزي را به من ياد بده تا من هم لقمه ناني پيدا كنم وكاسب بشوم . روباه گفت : تو آدم خوبي باش خيلي خوب من قبول دارم .
باهم رفتند سر خمره رنگرزي . روباه به گرگ گفت : حالا خم شودست خودت را بكن توي خمره تا ياد بگيري گرگ قبول كرد همينكه خم شد داخل خمره روباه گرگ را هل داد گرگ افتاد توي خمره و روباه در خمره را گذاشت و فرار كرد . صبح فردا كه صاحب خمره دكان رنگرزي آمد درخمره را باز كرد ديد يك گرگ بزرگ داخل خمره است چوب را برداشت آنقدر گرگ را كتك زد كه به حال مرده افتاد . گرگ مرده را انداخت بيرون . باز توي آفتاب جان گرفت بلند شد و فرار كرد .

بشنو از روباه كه رفت يك تكه چرم پيدا كرد با يك سوزن گيوه دوزي و شروع كرد به دوختن چرم . گرگ تا آمدوچشمش به روباه افتاد گفت : اي روباه پدر سوخته اگر آمدم پدرت را در ميآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستي تو با مردم چكار داري فحاشي ميكني آن آدمي بوده حقه باز من بابائي هستم پاره دوز .گرگ گفت : پس من غلط كردم ترا نشناخته بودم حالا خواهشمندم يكجفت كفش براي من بدوز براي اينكه تابستان در بيابان ، بي كفش كه راه ميروم خيلي ناراحت هستم .
روباه گفت : حالا با ادب و با تربيت شدي برو يك گوسفند و يك مقدارقير بياور تا يك جفت كفش برايت درست كنم . گرگ فوري رفت يك گوسفند ازيك چوپان دزديد بعد آمد تا به يك دوره گرد ريش سفيد رسيد جلوش را گرفت و او را پاره پاره كرد و از توي خورجينيكه روي دوشش بود مقداري قير برداشت و برد جهت روباه . روباه گفت : حالا برو فردا بيا.
صبح كه شد گرگ آمد روباه گفت : تمام نشده است زيره و رويه اش مانده برو يك گوسفند ديگر بياور. گرگ هم رفت و يك گوسفند ديگر آورد . همينطوري روباه هرروز او را ميفرستاد كه يك گوسفند بياورد و هر روز خودش را سير ميكرد تا اينكه عاقبت يكروز كار كفش تمام شد گرگ آنرا پوشيد و رفت . گرگ كه كفشهايش را پوشيده بود رفت تا در صحرا گردش بكند نزديك ظهر بود .هواهم گرم . قير ته كفش آب شد گرگ چسبيد روي زمين بيابان . چوپان ها كه از آن حوالي ميگذشتند گرگ را ديدند آنقدر اورا زدند كه به حال مرده افتاد . آفتاب كه به او خورد جان گرفت بلند شد و فراركرد .
بشنو از روباه كه رفت چند تا تركه چيد آمد نشست به سبد درست كردن گرگ تا آمد روباه را ديد فرياد زد اي روباه نابكار اگر نزديك تو رسيدم ميدانم چه به روزگارت بياورم . روباه گفت : نابكار خودت هستي چرا حرفهاي بد ميزني ؟ من آدمي هستم سبدباف آن بابائي بوده حقه باز . گرگ گفت : اي روباه غلط كردم من ترا نشناختم ، حالا خواهش ميكنم يك سبد براي جاي خوابيدن اين زمستان من درست كن كه مثل لانه باشد و شبهاي زمستان در آن بخوابم . روباه سبدي بافت و به گرگ گفت برو داخل اين سبد بنشين تا بدانم اندازه ات ميشود يا نه ؟

گرگ داخل سبد نشست روباه دهانه سبد را يواش يواش بافت تا اينكه ديگر دري براي سبد نماند آن وقت سبد را برداشت و برد از بالاي تپه اي انداخت به طرف دره . سبد از بالاي تپه غلطيد و آمد تا افتاد توي دره . چوپاني از آنجا رد ميشد چشمش به سبد افتاد . آنرا با خود به منزل برد و به مادرش گفت : مواظب اين عسل باش تا بماند براي عيدمان . مادرچوپان همينكه پسرش رفت يك دانه نان لواش آورد تا كمي عسل در بياورد و با نان بخورد . اما همينكه انگشت در سبد كرد ، گرگ گرسنه انگشت پيرزن را خورد . پيرزن گفت : واخ چه زنبور بدي آورده است از سوراخ سبد داخل آنرا نگاه كرد گرگ بزرگي را داخل آن ديد فرياد كشيد ، پسرش و همسايه ها با چوب آمدند دور گرگ را گرفتند و آنقدر او را زدند كه به حال مرده افتاد . انداختنش جلو آفتاب .
خورشيد به او تابيد زنده شد و فرار كرد براي انتقام از روباه ، همه جا دنبال روباه بود . روباه هم كه ميدانست گرگ دنبالش ميكند رفت داخل يك آسياب ديد كسي نيست كمي آرد به خودش ماليد آمد در آسياب نشست . گرگ كه از دور روباه را ديد فرياد كشيد اي روباه پدر سوخته باز هم تو سرمن كلاه گذاشتي حالا پدر ترا در ميآورم . روباه گفت : پدر سوخته خودت هستي آن كه به تو دروغ گفته حقه باز بوده من آدمي هستم آسيابان ، گرگ گفت : پس ترا به خدا آسياباني را يادم بده من خيال كردم تو آن روباه حقه باز هستي حالا مرا ببخش خيلي ممنون ميشوم اگرآسياباني را به من ياد بدهي .
روباه گفت : مانعي ندارد تا بوده از قديم بخشش از بزرگان بوده بيا برويم آسياباني را يادت بدهم . روباه گرگ را برد در آسياب دست گرگ را گذاشت زير سنگ گندم خرد كن گرگ ديگر نتوانست تكان بخورد و روباه كارش كه تمام شد فرار كرد . صبح زود كه آسيابان آمد ديد يك گرگ با آن حال در آسياب است پاره سنگي رابرداشت و آنقدر گرگ را زد كه مرد و ديگر هم زنده نشد درآفتاب.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837