حاكم شهرسه پسرداشت و هركدام از اين پسرها يك مادر داشتند ولي از تقديرات روزگار چشم حاكم نابينا بود يك روز درويشي به خانه حاكم آمد و گفت كه :« دواي درد چشم شما را ميدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند ميتوانند بياورند و آن دوا برگ مرواريد است ولي در سر راه برگ مرواريد سه قلعه هست و در هر قلعه يك ديو زندگي ميكند بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و حلقه درگوش آنها بكنند آنوقت آوردن برگ مرواريد را ديوها يادشان ميدهند » درويش اين را گفت و رفت. فرداي آن روزسه برادرآماده سفرشدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بيابان كردند و رفتند تا برسر دوراهي رسيدند ديدند روي لوحي نوشته هرسه برادراگر بخواهند از يك راه بروند هلاك مي شوند يكي از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد مي رسند . برادرها با دلتنگي راضي شدند كه برادركوچكتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهاي خود رازير سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همديگر باخبر باشند بعد خداحافظي كردند و از هم جدا شدند و هركدام به راهي رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسيدند و درشهركاري براي خود پيدا كردند يكي شاگرد حليمي شد و ديگري شاگرد كله پز. ولي بشنويد از برادر كوچكتربعد ازراه زياد به يك قلعه رسيد در قلعه را زد دختري پشت در آمد در را بازكرد وگفت :« اي آدمي زاد تو كجا اينجا كجا؟» ملك محمد گفت :« اي دختر مرا راه بده كه دنبال مطلبي آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام ميخورد » ملك محمد گفت :« فعلاً بگذار بيايم به قلعه بعداً يك كاري ميكنم » دختر وردي خواند و به او دميد و او ا به شكل يك دسته جاروب كرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب كه شد ديو به خانه آمد وصدا زد كه :« اي خواهر كسي درخانه ما هست ؟» امروز بوي آدمي زاد از اين خانه ميآيد » دختر گفت :« ميتواني همه خانه را بگردي » ديو همه جا را گشت چيزي پيدا نكرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چكار كردي آدمي زاد را ؟» گفت :« اگر قسم خوردي به شير مادر به رنج پدر به او كاري ندارم او را ميآورم » ديو قسم خورد دختر وردي خواند و به جاروب دميد ملك محمد زنده شد و در برابر ديو ايستاد . ديوگفت :« اي آدميزاد شيرخام خورده تو كجا و اينجا كجا ؟» گفت :« حقيقت اين است كه پدرم كورشده و گفتند كه برگ مرواريد او را خوب ميكند حالا آمده ام تا برگ مرواريد ببرم » ديو گفت :« اي ملك محمد رسم ما اين است كه هر آدمي زادي اينجا بيايد ما با او كشتي مي گيريم اگر او ما را به زمين زد غلام حلقه بگوش او مي شويم و اگر ما او را به زمين زديم گوشت او را خام خام مي خوريم » ملك محمد قبول كرد و كشتي گرفتند ديو را به زمين زد و حلقه غلامي را به گوش او كرد . شب را آنجا به سر برد فرداي آن روز خداحافظي كرد و رفت بعد از طي راه به قلعه دوم رسيد . دومي هم به شكل اولي شد . ملك محمد وداع كرد و به قلعه سوم رسيد و او را هم به شكل دوتاي ديگر غلام حلقه بگوش كرد . ديو گفت :« بگو ببينم چه مطلب داري ؟» گفت كه :« براي برگ مرواريد آمده ام » ديو برفت ودو اسب بادپيما بياورد و به ملك محمد گفت كه اول به ظلمات ميرويم بعد ازظلمات بيرون مي آئيم به يك باغ مي رسيم آنوقت من ديگر توي باغ نمي توانم بيايم توخودت ميروي درخت مرواريد در باغ است يك چوب دوشاخه درست ميكني و با چوب ، برگ را مي چيني باغ چهار نگهبان دارد وقتي تو را ديدند يكي صدا مي زند كه (چيد ) آن يكي مي گويد ( برد ) آن يكي مي گويد ( كي؟) او مي گويد ( چوب ) آخري مي گويد ( چوب كه نمي چيند ). وقتي كه چيدي در كيسه اي مي گذاري و راه مي افتي .
|