جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

باغ گل زرد و سرخ
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: روايت گناباد

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه يك پسرداشت و خيلي هم پسرش را دوست ميداشت . پادشاه برادري داشت كه صاحب دختر قشنگي بود . پسرپادشاه دخترعمويش را دوست داشت و قرار بود كه آندو با هم عروسي كنند . اسم دخترعموي پسرپادشاه خينسا بود .
خينسا هم پسرعمويش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسي كردند اما درموقع مجلس عروسي يكنفربه پسرپادشاه خبر داد كه خينسا ميخواهد ترا بكشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نميكرد كه دخترعمويش ميخواهد او را بكشد و يا به او خيانت بكند . ولي آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ويكي از آنها مدعي بود كه خينسا ميخواهد با اوعروسي كند . پسرپادشاه پيش مادرش رفت و آنچه شنيده بود براي او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش كرد كه به پسرش بفهماند كه او اشتباه ميكند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد كه خينسا را مي كشد .
زن پادشاه كه ميدانست خينسا بي گناه است به او خبرداد كه پسرش چه نيتي دارد . خينسا ميدانست كه پسرعمويش آنچه را كه ميگويد عمل ميكند به همين جهت به فكر چاره افتاد و يك كدوي بزرگ را پراز شيره انگوركرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روي كدو كشيد بطوريكه هركس توي اتاق ميآمد خيال ميكرد كه كسي توي رختخواب خوابيده است . خينسا يك نخ به كمر كدو بست و از زيرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش كرد پسرپادشاه پس از مرخصي ميهمان ها به حجله پيش عروس رفت در حاليكه قسم خورده بود او را بكشد . وارد اتاق شد پرده را كنار زد و شمشيرش را از غلاف كشيد و گفت :
خنيسا تو به من خيانت ميكني ؟ خنيسا كه در پشت پرده توي پستو بود و صداي پسرعمويش را مي شنيد ، سرنخ را كشيد و كدو كمي تكان خورد و مثل اين بود كه با تكان دادن سرميگويد : نه . پسرپادشاه گفت : تو ميخواستي مرابكشي و خودت به سلطنت برسي ؟ بازهم خنيسا نخ را كشيدو كدو تكان خورد كه نه . پسرپادشاه گفت : تو ميخواهي پس از من با مرد ديگري عروسي كني ؟ خنيسا بازهم سرنخ را كشيد و كدو تكان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خيانت كه ميكني هيچ به من دروغ هم ميگوئي و شمشيرش را پائين آورد آنچنانكه كدو از وسط نصف شد و شيره انگوردر رختخواب ريخت .
پسرپادشاه با ديدن اين منظره به خيال اينكه خنيسا را كشته است و اين هم خون اوست كه در رختخواب ريخته فوري يك قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنيسا كه چيزي غيرازشيره انگور نبود خورد و گفت : خنيسا! خودت خوب و مهربان بودي خونت هم شيرين و خوب بود . يك مرتبه از كاري كه كرده بود پشيمان شد چونكه واقعاً دخترعمويش را دوست داشت شمشيرش را بالا برد و گفت : خنيسا من تراكشتم اما بعداز توديگر نمي خواهم زنده باشم و همين الآن پيش تو ميآيم . ميخواست خودش را بكشد و شمشير را پائين آورد كه ناگهان خنيسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با ديدن خنيسا تعجب كرد و گفت : مگرمن ترانكشتم .
خنيسا گفت : نه و اصل قضيه را براي پسرپادشاه تعريف كرد پسرپادشاه گفت : از اينكه ترا نكشته ام خوشحالم اما ديگر نمي خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمي دهم تا آخر عمر توي خانه ميماني اما من يك كلمه با تو حرف نمي زنم ، چون دلم از تو چركين است . پسرپادشاه از اتاق بيرون رفت . خينسا با اينكه نجات پيدا كرده بود اما باز هم خوشحال نبود چون پسرپادشاه يك كلمه هم با او حرف نميزد هردوتوي يك اتاق ميخوابيدند ، سريك سفره غذا مي خوردند ولي مثل دوتا بيگانه كاري به كار هم نداشتند .
خنيسا پسرعمويش را دوست داشت و نمي توانست اين وضع را ببيند . از طرفي پسرپادشاه هم برسرقسمش باقي بود با همه حرف ميزد ميگفت و ميخنديد فقط با خينسا قهربود . زن پادشاه سعي كرد كه او را از سرخوي و قسم پائين بيآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصيحت كرد فايده اي نداشت . چندنفر از قوم و خويش ها پادرمياني كردند اما نتيجه اي عايد نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خيلي دورنگهميداشتند . خينسا هم نمي گذاشت هيچ مردي رويش را ببيند .

پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمي كرد . خينسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر ميشد بهترين رخت ها را ميپوشيد و بزك ميكرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نميكرد كه ببيند او رخت نو پوشيده و يا بزك كرده است .
مدت ها گذاشت خينسا تصميم گرفت راه بهتري براي حل اختلاف با شوهرش پيداكند به همين جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هيچ زن و دختر ديگري هم نظر نداشت . فقط كارش اين بود كه از صبح تا شب به باغ برود و يا به شكار. خينسا ديد پسرپادشاه هرروز به يك باغ ميرود چون آنها چندين باغ داشتند . بهار بود و هوا ملايم . تمام درختهاي باغ گل داده بود . درهر باغي يك نوع درخت و گل كاشته بودند كه اگر مثلاً گلهاي يك باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز ميدادند . از اين رو هرباغي به اسم رنگ گل آن باغ ناميده ميشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبي ، باغ گل سفيد و باغ گل بنفش و...
خينسا ميدانست كه شوهرش هروزبه كدام باغ ميرود و اين را از باغبان ميپرسيد مثلاً اگرامروز پسرپادشاه ميخواست به باغ گل زرد برود روزپيش به باغبان خبرميدادند كه فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد ميرود تا باغبان ، باغ را تميز كند . باغبان هم به خينسا خبرميداد و خينسا هم پول خوبي به باغبان ها ميداد . يكروز به خينسا خبردادند كه فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد ميرود . خينسا لباس زرد رنگي پوشيد و خودش را بزك كرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت .
پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتي دختر را ديد تعجب كرد و گفت : شما كيستيد و اينجا چكار ميكنيد ؟ پسرپادشاه خينسا را بخوبي نديده بود واو را نمي شناخت گذشته از آن اورا با بزك و آن رخت نديده بود و خيال هم نميكرد كه ممكن است خينسا به باغ بيايد . به همين جهت فكركرد كه اين دختر حتماً يكي از بزرگزادگان است كه براي هواخوري و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت كرد كه به همراهش در باغ قدم بزند .
خينسا گفت : نه چون اين باغ پادشاه است و قراراست امروز پسرپادشاه به اين باغ بيايد ، منهم از باغبان اجازه گرفتم كه بيايم لب اين استخر آب ، دستم را بشويم وزود بروم و دستهايش را خشك كرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفي ندارم كه شما در اين باغ گردش كنيد . دخترتشكرميكند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ مي پردازد . در باغ ناهار مي خورند و نزديك غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظي ميكند و ميرود .
پسرپادشاه ميگويد : اگرفرصت داريد من فردا درباغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بيائيد . خينسا كه خيلي زرنگ بود اول قبول نمي كند اما بعد قول ميدهد كه فردا گل سرخ برود . خينسا زود به قصربرگشت رختهاي زردش رادرآورد و رختهاي خودش را به تن كرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل هميشه با خينسا قهربود ولي به نظر مي رسيد كه خيلي خوشحال است . خينسا هم ميدانست كه خوشحالي شوهرش از ديدن آن دخترتوي باغ است .

فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خينسا هم به سرعت لباس سرخ رنگي به تن كرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزيبا را ديد خيلي خوشحال شد و گفت : من فكر نمي كردم شما بيائيد خيلي خوش آمديد و از اين حرفها ... آن روز هم بخوبي گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خينسا دعوت پسرپادشاه را قبول كرد . رخت بنفشي به تن كرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه بهرباغي كه مي خوست برود از قبل به آن دختر كه كسي جز خينسا نبود ميگفت كه او هم بيايد و خينسا هم رختي به رنگ گلهاي همان باغ به تن ميكرد و به آن باغ ميرفت تا آنكه به آخرين باغ كه باغ گل سفيد بود و از همه قشنگ تر بود رسيدند و قرار شد كه فردا پسرپادشاه و دخترك به باغ گل سفيد بروند .
خينسا لباس سفيدي به تن كرد و به باغ گل سفيد رفت . آنروز دختر از هرروزديگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خيلي خوشش آمده بود چون ميديد كه فردا همديگررا نمي بينند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر يك سيب برداشت و مشغول پوست كندن سيب شد و يكمرتبه دستش را بريد . پسرپادشاه بدنبال تكه پارچه اي ميگشت كه دست او را ببندد .هرچه گشت چيزي پيدا نكرد . دختر گفت از دستم خيلي خون مي آيد .پسرپادشاه كه نمي خواست به هيچ قيمتي بگذارد دختراو را به آن زودي ترك كند ،
فوري پائين پيراهنش را پاره كرد و به انگشت دختر پيچيد . يك دفعه هم دست پسرپادشاه بريد پسرپادشاه خيلي ناراحت بود ختر پائين رخت سفيدش را پاره كرد و به انگشت پسرپيچيد . پسرپادشاه به پيراهن او نگاه كرد و گفت حيف اين رختت نبود و مرتب به پائين پيراهن نگاه ميكرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظي كردند . پسرپادشاه غمگين و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود كه نميدانست اسمش چيست يا خودش كيست .
شب كه دختربه خانه آمد ، رخت سفيدش را از ميخ آويزان كرد تا پسرپادشاه آن را ببيند و روي زخم دستش هم نمك پاشيد تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگين بخانه آمد و مثل هميشه پشتش را به خينسا كرد و خوابيد و خينسا به آه وناله درآمد و مرتب ميگفت : باغ گل زرد هيچ كار نكرد ، باغ گل سرخ هيچ كار نكرد ، باغ گل سفيد آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اينكه آندختر را نميديد خوابش نميبرد با خودش فكر ميكرد .
وقتي آه و ناله خينسا را شنيد ، داد كشيد ساكت باش ميخواهم بخوابم . خينسا چيزي نگفت و زيرلب مرتب ميگفت : باغ گل زرد هيچ كار نكرد ، باغ گل سرخ هيچ كار نكرد ، باغ گل سفيد آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت اين حرف ها چه معني ميدهد و بعد پيش خود دليل آورد كه حتماً او مرا با آن دختر در باغ ديده و حالا اين كار را ميكند تا من بفهمم كه او همه چيز را ميداند و اين هم مهم نيست . من آن دختر را دوست دارم . خينسا هركار كه ميخواهد بكند .
خينسا هم داد ميكشيد و آه و ناله ميكرد . پسرپادشاه عصباني شد و گفت : حالا كه اينقدر سروصدا ميكني منهم ميروم دراتاق ديگري ميخوابم و از جايش بلند شد كه برود . خينسا گفت : پس همانطور كه ميرويد از آن رخت كه سرميخ است از پائينش يك تكه بكنيد و به من بدهيد تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تكه اي از آن پاره كند و به خينسا بدهد يكمرتبه چشمش در تاريكي به پائين پيراهن افتاد كه پاره شده بود ، مثل همان رختي كه در باغ تن آن دختر بود .
چراغ را روشن كرد و ديد بله اين همان پيراهن است . برگشت تا از خينسا بپرسد كه آيا آن دختر را مي شناسي ، يكمرتبه چشمش به خينسا افتاد . اين همان دختري بود كه هرروز در باغ ميديد . از خينسا پرسيد تو همان دختري هستي كه هر روز به باغ مي آمدي ؟ خينسا خنديدي و گفت : بلي . پسرپادشاه او را بخشيد و هردو خوشبخت شدند و سال هاي سال با خوشي زندگي كردند .

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837