جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

سه باغ گل
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

روزي بود و روزگاري بود. در زمانهاي گذشته دختري بود كه مادر نداشت اما يك پدر و يك زن پدر داشت. پدر اين دختر از مال دنيا فقط يك گاو ماده داشت كه از شير آن گاو امرار معاش ميكردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا ميبرد و نزديك غروب به خانه برميگشت. يكروز نزديك ظهر بود دختر به يك باغ زيبائي رسيد.
از قضاي روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود براي شكار. سواران و همراهان پسر پادشاه از كنار آن باغ گذر كردند. دختر نيز كه در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صداي پاي اسبهاي آنها را كه شنيد، دست پاچه شد و خواست كه از سر راه آنها كنار برود اما در همين موقع لنگه كفش او جا ماند. در اين موقع پسر پادشاه از اسب پياده شد و لنگه كفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل هميشه اما با يك لنگه كفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه كفش را برد و به مادرش داد. و گفت:
اين را به كنيزها بده تا برود صاحب اين لنگه كفش را پيدا كنند و بعد او را براي من خواستگاري كنيد. مادر آن را گرفت و به كنيزها داد و همانطور كه پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فرداي آنروز به در غلا هاي شهر ميرفتند و به هر غلائي كه ميرسيدند، در را ميزدند و لنگه كفش را نشان ميدادند تا به در غلاي آن دختررسيدند.
دختر آنروز چون كفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلكه پدرش به چرا برده بود. در غلاي آنها را كه زدند زن پدر در را باز كرد لنگه كفش را به او دادند و گفتند: صاحب اين لنگه كفش چه كسي است؟ اما بايد بدانيد كه دختر از ترسش كه مبادا پدرش او را كتك بزند، به پدر و حتي به زن پدر نگفته بود كه لنگه كفش من گم شده است و كفش ندارم كه گاو را به چرا ببرم بلكه گفته بود كه امروز خسته ام و نميتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول كرد و خودش گاو را به چرا برده بود.
اما زن پدر همينكه چشمش به لنگه كفش افتاد گفت: كفش دختر من هم مثل اين است اما او لنگه كفشش گم نشده است. در همين وقت كه دختر هم حرفهاي آنها را شنيده بود با عجله رفت پيش آنها و گفت: بلكه اين لنگه كفش من است،كه ديروز گم شد و من نتوانستم آن را پيدا كنم و بعد ماجراي ديروز را براي آنها تعريف كرد و آنها هم گفتند كه درست است.

ديروز پسر پادشاه به شكار رفته بود، او را ديده و پسنديده است. حالا آمده ايم كه از دختر شما براي پسر شاه خواستگاري كنيم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمي توانيم كه دخترماان را به پسر پادشاه بدهيم زيرا وضع مالي ما قبول نميكند كه با پسر پادشاه وصلت كنيم. ما دخترمان را به شخصي مثل خودمان ميدهيم. آنها گفتند كه بايد اين كار را حتماً بكنيد و گفتند كه پسر پادشاه شخص كوچكي نيست كه از شما چيزي بخواهد، بلكه شما را هم صاحب مال و منالي ميكند. در هر صورت زن پدر قبول كرد و بعد هم كه پدر دختر آمد و قضيه را از او شنيد، خيلي خوشحال شد و گفت:
بخت به ما رو آورده است و او قبول كرد. شب همانروز قول و قرارهائي گرفته شد و قرار شد كه فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه يك سيب سرخ و درشت را به يكي از غلام هاي دربار داد تا به دستگيرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بيند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است يا نه. اما براي شما بگويم كه وقتي دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر اين بود كه بعد از عقد دختر را به خانه پدرش ميبردند تا بعد كه وقت عروسي معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت كه به خانه عروس برود و او را ببيند تا موقع عروسي.
اما آن غلام بدجنس سيب را به عروس خانم نداده بود كه قاچ بزند بلكه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام كه دندانهاي زشتي داشت جاي قاچ او هم زشت و بد تركيب بود. پسر پادشاه تا آن سيب را ديد گفت اين دختر آن دختري نيست كه ميخواهم، او خيلي زيبا بود و دندانهاي زيبائي هم داشت، من اين دختر را نمي خواهم.
مادر پسر پادشاه كه زني عاقل و فهميده بود گفت: تو دختر را نمي خواهي نخواه من او را جزو كنيزان دربار نگاه ميدارم. تو هر كس ديگر را دوست داشتي به من بگو او را براي تو ميگيرم. چند روز بعد پسر پادشاه ميخواست يك ميهماني بدهد آنهم توي باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسي شاهانه بر پا كنند. فردا كه پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و يكدست از سر تا پا رخت زرد به تن كن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزك كن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا ميبيند و دوباره دلباخته تو ميشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور كن و اگر پسرم از تو خواست كه بروي بنشيني بگو كه از مغرب آمده ام و به مشرق ميروم و هر چه او اصرار كرد تو از اسب پياده نشو. دختر قبول كرد و رفت وقي به آنجا رسيد هر چقدر پسر پادشاه اصرار كرد از اسب پياده بشود نشد و گفت كه از مغرب آمده ام و به مشرق ميروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفيد مهماني داشت.

اما يادم رفت كه بگويم غروب آن روز وقتي كه پسر پادشاه برگشت خيلي ناراحت در گوشه اي نشست و با هيچ كس حرف نمي زد اما مادرش ميدانست كه درد پسرش چيست از او هيچ سوالي نكرد. فردا كه پسر به باغ گل سفيد رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش يكدست رخت سفيد پوشيد و هفت قلم بزك كرد و سوار بر اسب سفيد شد و به باغ گل سفيد رفت. مادر شوهرش به او گفته بود كه اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفيد رسيد.
دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش كرد ازاسب پياده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، ديگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهماني داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن كرد و خود را بزك كرد و با يك اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما اين بار مادر شوهرش گفته بود كه اگر پسرم خواهش كرد كه از اسب پياده بشوي و پيش آنها بروي اينكار را بكن و از ميوه هاي آنجا كه خواستي بخور. اگر انار بود كمي بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه كه دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند.
دختر قبول كرد و رفت و به گفته او از اسب پياده شد و نشست. همين كه ميوه براي او آوردند او يك دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را بريد و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و ديگر چيزي نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتي به خانه برگشت ناراحت بود اما صداي ساز و آوازي باعث تعجب او شد كه ميخواند:«باغ گل زرد كه رفتم، باغ گل سفيد كه گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردني بود، وه چه بار ديدني بود، دستمال يار بدستم، يار فغان ز شستم.»
پسر به نزد مادرش رفت و گفت: اين كي است كه آواز ميخواند؟ مادرش كه دانا بود گفت: نميدانم شايد اين زن تو است كه امروز دخترهاي هم سن و سال خود را جمع كرده و با رنگ و آواز اين شعرها را ميخواند. من امروز سه روز است كه مي بينم او روزي يك جور رخت و با يك رنگ اسب از خانه بيرون ميرود. نميدانم به كجا ميرود.
در اين موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس اين زن من بود كه در اين سه روز به باغ مي آمد و آن غلام بدجنس را كه قلبش مثل خودش سياه بود صدا كرد و گفت: آن سيب را كه بتو دادم كه به نامزدم بدهي، دادي تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام كه از ترس و بدجنسي آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزاي تو چي هست؟
غلام گفت: سزاي من اينست كه يك زمين بزرگي پر از خيمه بكني و نفت بر آن ريخته و كبريت بزني و مرا در آن بيندازي تا بسوزم و از بين بروم. اما پسر پادشاه او را بخشيد و دستور داد تا جشن بزرگي بپا كردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسي كرد. همانطور كه آنها به مرادشان رسيدند، تمام دنيا به مرادشان برسند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837