يكي بود يكي نيود غير از خدا كسي نبود. در زمان هاي بسيار قديم سه برادر بودند از پدرشان فقط يك گاو باقي مانده بود. اوايل فصل زمستان و بنا بود كه آن گاو را به بازار ببرند و بفروشند. برادر بزرگي گاو را به بازار برد. رفت و رفت تا به دم باغ وزير رسيد. وزير طماع كه او را ديد به او گفت:«اي پسر! كجا ميروي؟» او در جواب وزير گفت:«چون پدرم مرده و گاوي از او باقي مانده اين گاو را به بازار ميبرم تا بفروشم» وزير گفت:«به داخل باغ برو و هر قدر ميل داري ميوه بخور و بعد برگرد تا پول گاوت را بدهم» برادر بزرگي داخل باغ شد و بقدر كافي ميوه خورد و برگشت به خدمت وزير و وزير گفت:«پول گاو را بده تا بروم» وزير گفت: «مگر نديدي كه دختران پادشاه در گوشه باغ بازي ميكردند حالا تو هم برو داخل باغ و با آنها مشغول بازي بشو اگر بردي پولت را بيار تا من هم پول گاوت را بدهم بروي اگر هم باختي برگرد اينجا تا پول گاوت را بدهم.» مرد به دستور وزير داخل باغ رفت و مشغول بازي شد و چون باخت و پولي نداشت دختران پادشاه سر او را از تن جدا كردند و در گوشه باغ آويزان كردند. برادر كوچكي و وسطي ديدند خبري از برادرشان نشد. برادر كوچكي رو به برادر وسطي كرد و گفت:«حالا نوبت تست كه بروي از برادرمان خبري بگيري و گاو را هم بفروشي» برادر وسطي چون رفت و به دم در باغ وزير رسيد چشمش به گاو افتاد و گفت:«چرا گاو ما اينجاست؟» وزير در جواب او گفت:«برادرت در باغ مشغول خوردن ميوه است تو هم برو ميوه بخور.» برادر وسطي به داخل باغ رفت و ميوه خورد و كاري كه به سر برادر بزرگش آورده بودند به سر اين هم آوردند. برادر كوچكي چون ديد از هيچكدام از برادرهاش خبري نشد به راه افتاد آمد و آمد تا به باغ وزير رسيد. چشمش به گاو افتاد. با سر و صداي بسيار رو به وزير كرد و گفت:«چرا گاو ما اينجاست؟ و كو برادرهام؟» وزير گفت: «برادرهات در باغ مشغول خوردن ميوه هستند تو هم برو و با آنها ميوه بخور و برگرد تا پول گاوت را بدهم» برادر كوچكي به داخل باغ رفت و ميوه اش را خورد و برگشت و گفت:«پول گاوم را بدهيد بروم از آن گذشته برادرهام كجا هستند من آنها را نديدم؟» وزير در جواب گفت: «آنها در باغ با دختران شاه مشغول بازي هستند تو هم برو با آنها بازي كن اگر بردي كه حلالت باشد برگرد پول گاوت را هم بگيرد اگر باختي باز هم برگرد بيا پول گاوت را بگير» برادر كوچكي چون به داخل باغ رفت و سر برادرهاش را غرق در خون ديد آهي از ته دل كشد اما چيزي نگفت سر بازي نشست و پول زيادي برد و برگشت پيش وزير و گفت:«پول گاوم را بده تا از انيجا بروم» وزير تا چشمش به پسر افتاد گفت:«مگر بازي نكردي؟» پسر در جواب گفت:«چرا بازي كردم ولي بردم» وزير تعجب كرد و گفت:«بيا به خانه برويم تا پول گاوت را بدهم» پسر با وزير به راه افتاد تا به دم خانه وزير رسيدند. وزير چون وارد خانه اش شد پيرزني دم در خانه وزير نشسته بود تا پسر را ديد دست او را گرفت و مثل باد او را به خانه خودش برد و توي صندوق او را پنهان كرد و در صندوق را قفل كرد و برگشت و به جاي خودش نشست. چون وزير پادشاه داخل شد ديد خبري از پسر كوچكي نشد برگشت رو به پيرزن كرد و گفت:«تو جواني نديدي؟» پيرزن در جواب گفت:«چشم هاي من نابيناست چيزي را نديدم.» بعد از لحظه اي پيرزن داخل خانه اش شد و در صندوق را باز كرد و پسر را بيرون آورد. پسر رو به پيرزن كرد و گفت: «ازاين كار چه نتيجه؟» پيرزن گفت:«وزير در خانه اش چرخ چاهي دارد كه هر كس را به داخل خانه اش ببرد او را در چاه مي اندازد و اگر كسي در آن چرخ چاه گرفتار بشود استخوانهاش نرم ميشود.» پسر رو به پيرزن كرد و گفت: «مادر! پس تو بمن كمكي بكن. مقداري پول بگير و به بازار برو يك دست لباس زنانه و يك جفت كفش زنانه بخر و بياور.» پيرزن رفت و اينها را تهيه كرد و برگشت پيش پسر. پسر به او گفت:«من و تو فردا ميريم سر راه وزير و «فرت » به چهار ميخ مي كشيم و شروع مي كنيم به كار و بافندگي، وقتي وزير از آن طرف رد بشه از تو مي پرسد اين دختر زيبا را از كجا آوردي؟ تو كه چنين دختري نداشتي تو در جوابش بگو كه اين دختر من در شهر پيش اقوام من بوده است. من چون كور و شل شده ام آمده به كمك من وزير درجواب تو ميگه بگذار اين دختر زن من بشه. تو در جواب بگو نه، جناب وزير دختر من لايق همسري شما نيست اما وزير سعي ميكند با اصرار زياد ترا راضي بكند تو به اين شرط كه خيلي زود بساط عروسي را راه بيندازد راضي بشو» القصه، روز بعد همان كاري را كه پسر نقشه اش را كشيده بود انجام دادند وزير گفت:«حالا من به شهر ميروم تا شهر را آينه بندان كنم و همين امشب عروسي را برپا ميكنم.» وزير رفت و و تمام شهر را آينه بندان كرد و به مردم شهر غذا و شيريني داد و پس از اينكه دختر را به عقد او درآوردند. آخر شب شد و دختر را به حجله بردند. دختر گفت:«من به تو دست نخواهم داد مگر اينكه توي حياط جز تو و من كسي نباشد» وزير به دستور دختر عمل كرد و تمام حياط را خالي كرد و گفت:«حالا ديگر چي ميگوئي؟» پسر گفت:«شرط دوم اينست كه من بايد تمام اتاق هاي حياط ترا ببينم و بعد داخل حجله شويم.» وزير كه در عشق دختر ميسوخت و مثل پروانه به دور او ميگشت در يك اتاق را باز كرد دختر ديد پر از طلا و جواهر است در يك اتاق ديگر را واكرد ديد پر از سكه هاي نقره است. القصه در تمام اتاق ها را باز كرد بجز در يك اتاق كوچك را.
|