جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

سه برادر
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يكي بود يكي نيود غير از خدا كسي نبود. در زمان هاي بسيار قديم سه برادر بودند از پدرشان فقط يك گاو باقي مانده بود. اوايل فصل زمستان و بنا بود كه آن گاو را به بازار ببرند و بفروشند. برادر بزرگي گاو را به بازار برد.
رفت و رفت تا به دم باغ وزير رسيد. وزير طماع كه او را ديد به او گفت:«اي پسر! كجا ميروي؟» او در جواب وزير گفت:«چون پدرم مرده و گاوي از او باقي مانده اين گاو را به بازار ميبرم تا بفروشم» وزير گفت:«به داخل باغ برو و هر قدر ميل داري ميوه بخور و بعد برگرد تا پول گاوت را بدهم» برادر بزرگي داخل باغ شد و بقدر كافي ميوه خورد و برگشت به خدمت وزير و وزير گفت:«پول گاو را بده تا بروم» وزير گفت: «مگر نديدي كه دختران پادشاه در گوشه باغ بازي ميكردند حالا تو هم برو داخل باغ و با آنها مشغول بازي بشو اگر بردي پولت را بيار تا من هم پول گاوت را بدهم بروي اگر هم باختي برگرد اينجا تا پول گاوت را بدهم.» مرد به دستور وزير داخل باغ رفت و مشغول بازي شد و چون باخت و پولي نداشت دختران پادشاه سر او را از تن جدا كردند و در گوشه باغ آويزان كردند.
برادر كوچكي و وسطي ديدند خبري از برادرشان نشد. برادر كوچكي رو به برادر وسطي كرد و گفت:«حالا نوبت تست كه بروي از برادرمان خبري بگيري و گاو را هم بفروشي» برادر وسطي چون رفت و به دم در باغ وزير رسيد چشمش به گاو افتاد و گفت:«چرا گاو ما اينجاست؟» وزير در جواب او گفت:«برادرت در باغ مشغول خوردن ميوه است تو هم برو ميوه بخور.» برادر وسطي به داخل باغ رفت و ميوه خورد و كاري كه به سر برادر بزرگش آورده بودند به سر اين هم آوردند.
برادر كوچكي چون ديد از هيچكدام از برادرهاش خبري نشد به راه افتاد آمد و آمد تا به باغ وزير رسيد. چشمش به گاو افتاد. با سر و صداي بسيار رو به وزير كرد و گفت:«چرا گاو ما اينجاست؟ و كو برادرهام؟» وزير گفت: «برادرهات در باغ مشغول خوردن ميوه هستند تو هم برو و با آنها ميوه بخور و برگرد تا پول گاوت را بدهم» برادر كوچكي به داخل باغ رفت و ميوه اش را خورد و برگشت و گفت:«پول گاوم را بدهيد بروم از آن گذشته برادرهام كجا هستند من آنها را نديدم؟» وزير در جواب گفت: «آنها در باغ با دختران شاه مشغول بازي هستند تو هم برو با آنها بازي كن اگر بردي كه حلالت باشد برگرد پول گاوت را هم بگيرد اگر باختي باز هم برگرد بيا پول گاوت را بگير» برادر كوچكي چون به داخل باغ رفت و سر برادرهاش را غرق در خون ديد آهي از ته دل كشد اما چيزي نگفت سر بازي نشست و پول زيادي برد و برگشت پيش وزير و گفت:«پول گاوم را بده تا از انيجا بروم» وزير تا چشمش به پسر افتاد گفت:«مگر بازي نكردي؟» پسر در جواب گفت:«چرا بازي كردم ولي بردم» وزير تعجب كرد و گفت:«بيا به خانه برويم تا پول گاوت را بدهم»
پسر با وزير به راه افتاد تا به دم خانه وزير رسيدند. وزير چون وارد خانه اش شد پيرزني دم در خانه وزير نشسته بود تا پسر را ديد دست او را گرفت و مثل باد او را به خانه خودش برد و توي صندوق او را پنهان كرد و در صندوق را قفل كرد و برگشت و به جاي خودش نشست.
چون وزير پادشاه داخل شد ديد خبري از پسر كوچكي نشد برگشت رو به پيرزن كرد و گفت:«تو جواني نديدي؟» پيرزن در جواب گفت:«چشم هاي من نابيناست چيزي را نديدم.» بعد از لحظه اي پيرزن داخل خانه اش شد و در صندوق را باز كرد و پسر را بيرون آورد. پسر رو به پيرزن كرد و گفت: «ازاين كار چه نتيجه؟» پيرزن گفت:«وزير در خانه اش چرخ چاهي دارد كه هر كس را به داخل خانه اش ببرد او را در چاه مي اندازد و اگر كسي در آن چرخ چاه گرفتار بشود استخوانهاش نرم ميشود.» پسر رو به پيرزن كرد و گفت: «مادر! پس تو بمن كمكي بكن. مقداري پول بگير و به بازار برو يك دست لباس زنانه و يك جفت كفش زنانه بخر و بياور.»
پيرزن رفت و اينها را تهيه كرد و برگشت پيش پسر. پسر به او گفت:«من و تو فردا ميريم سر راه وزير و «فرت » به چهار ميخ مي كشيم و شروع مي كنيم به كار و بافندگي، وقتي وزير از آن طرف رد بشه از تو مي پرسد اين دختر زيبا را از كجا آوردي؟ تو كه چنين دختري نداشتي تو در جوابش بگو كه اين دختر من در شهر پيش اقوام من بوده است.
من چون كور و شل شده ام آمده به كمك من وزير درجواب تو ميگه بگذار اين دختر زن من بشه. تو در جواب بگو نه، جناب وزير دختر من لايق همسري شما نيست اما وزير سعي ميكند با اصرار زياد ترا راضي بكند تو به اين شرط كه خيلي زود بساط عروسي را راه بيندازد راضي بشو»
القصه، روز بعد همان كاري را كه پسر نقشه اش را كشيده بود انجام دادند وزير گفت:«حالا من به شهر ميروم تا شهر را آينه بندان كنم و همين امشب عروسي را برپا ميكنم.» وزير رفت و و تمام شهر را آينه بندان كرد و به مردم شهر غذا و شيريني داد و پس از اينكه دختر را به عقد او درآوردند. آخر شب شد و دختر را به حجله بردند. دختر گفت:«من به تو دست نخواهم داد مگر اينكه توي حياط جز تو و من كسي نباشد» وزير به دستور دختر عمل كرد و تمام حياط را خالي كرد و گفت:«حالا ديگر چي ميگوئي؟» پسر گفت:«شرط دوم اينست كه من بايد تمام اتاق هاي حياط ترا ببينم و بعد داخل حجله شويم.» وزير كه در عشق دختر ميسوخت و مثل پروانه به دور او ميگشت در يك اتاق را باز كرد دختر ديد پر از طلا و جواهر است در يك اتاق ديگر را واكرد ديد پر از سكه هاي نقره است. القصه در تمام اتاق ها را باز كرد بجز در يك اتاق كوچك را.

دختر گفت:«در آن اتاق را هم باز كن چرا آن را باز نميكني؟» وزير گفت كه:«تو نمي خواهد آن را ببيني.» دختر گفت:«بايد آن را هم ببينم.» وزير در آن اتاق كوچك را باز كرد و گفت:«اين چرخ چاهي است كه من آدم هاي جنايتكار را در اين چاه مي اندازم و اينطور آن را مي چرخانم. وقتي كه جنايتكار در اين چرخ چاه قرار گرفت من اين دسته را مي چرخانم و او چنان استخوانهايش با اين چرخ چاه نرم مي شود كه مثل يك مچاله گوشت به ته چاه مي افتد» دختر گفت:«بگذار من به داخل اين چرخ بنشينم تو همين كار را بكن تا من ببينم چطور است؟» تا وزير اين حرف را شنيد گفت:« نه عزيزم تو حيف هستي بگذار تا من بنشينم» و دستورش را به دختر داد. وزير توي چرخ نشست و گفت:« اين طور بچرخان تا من گفتم آخ تو چرخ چاه را برعكس دفعه اول بچرخان تا من به بالا برگردم»
دختر به دستور او گوش كرد و گفت:« خيلي خوب» وزير داخل آن چرخ نشست و دختر چنان آن چرخ را بسرعت چرخاند كه تا وزير خواست بگويد «آخ مردم» يك مچاله گوشت شده بود و به ته چاه افتاده بود. دختر در حياط را از پشت بست و اتاق ها را باز تفتيش كرد و چون داخل يك اتاق رفت ديد كه اين اتاق درديگري هم دارد. آن در را باز كرد و ديد دو نفر دست هاشان محكم با طناب بسته است. دختر كه ديگربه شكل اول خودش در آمده بود دستهاي اين دو نفر را باز كرد و آنها را نجات داد و گفت:« چرا شما را اينجا بسته اند؟» گفتند:«ما بي گناه بوده ايم. وزير مي خواسته ما را در چرخ چاه بيندازد اما فرصت نكرده است.» پسر پول زيادي به آنها داد و گفت:« شما آزاد هستيد» آن دو نفر چون از پسر اين جوانمردي را ديدند گفتند: «توي اين اتاق حوضچه اي است و توي اين حوضچه يك ماهي بزرگ است توي شكم ماهي يك پر مرغ است كه آن پر مرغ را هر كس به صورتش بزند به هر شكلي كه بخواهد در مي آيد» پسر از آن ها تشكر بسيار كرد و گفت:« شما آزاد هستيد» پسر تمام جواهرات وزير را از ديواري كه به خانه پيرزن راه داشت آن طرف ريخت و طوري خانه وزير را خالي كرد كه هيچ چيز در آنجا نماند.
سه روز از اين ماجرا گذشت پادشاه گفت:« چند روزي است كه از وزير خبري نيست چه شده است؟» چند تا فراش در خانه وزير آمدند ديدند در از پشت بسته است. برگشتند خدمت پادشاه گفتند:« در خانه وزير بسته است و كسي نيست تا در را باز كند» پادشاه دستور داد كه در را بشكنند و داخل خانه بروند. فراش ها فرمان شاه را اجرا كردند در خانه را شكستند داخل خانه شدند ديدند توي خانه وزير پرنده هم پر نمي زند. خبر به پادشاه دادند و گفتند:« اثري از آثار وزير نيست و خانه اش هم خالي است» پادشاه گفت:« تمام اتاق هاي خانه را بگرديد» فراش ها اتاق ها را گشتند چيزي دستگيرشان نشد پادشاه گفت:« آن اتاق گوشه اي را هم كه كوچك است بگرديد.» وقتي داخل اتاق كوچك شدند ديدند صداي خلي باريك ضعيفي از آن ته چاه به گوش ميرسد. فراش ها چون صدا را شنيدند داخل چاه رفتند و ديدند وزير هنوز نفسي دارد. خبر به پادشاه دادند.
وزير را از چاه بالا آوردند ديدند استخوانهاش نرم شده است. پادشاه چون خبر شد طبيب مخصوص خودش را براي وزير فرستاد تا وزير را معالجه كند ده روز از اين ماجرا گذشت وزير يك كمي خوب شد. پادشاه دستور داد كه تمام مردم بيايند از جلو وزير رد بشوند تا وزير كسي را كه او را تو چاه انداخته بشناسد. چون پسر از اين جريان با خبر شد آن پري را كه از توي شكم ماهي بيرون آورده بود به صورتش زد به شكل سلماني شد.
ظهر شد رفت ديد تمام محله هاي شهر خلوت است و كسي نيست. از فرصت استفاده كرد رفت به بالين وزير گفت:«جناب وزير اجازه بدهيد سرتان را اصلاح كنم» وزير با اشاره گفت:«اصلاح كن.» پسر پاكي خودش را از چمدانش در آورد و چنان به وسط سر وزير زد كه پوست سرش را برگرداند و استخوانش نمايان شد. و طرف صورتش را هم بريد و چون ديد خلوت است پا كيش را توي چمدانش گذاشت و فرار كرد و رفت. چند ساعتي از اين ماجرا گذشت هوا سردتر شده بود و مردم به رفت و آمد پرداخته بودند وزير را چون به اين حال ديدند خبر به پادشاه دادند و فوري به معالجه او پرداختند و او را معالجه كردند پادشاه دستور داد كه وزير را به دربار بياوريد. تخت وزير را توي دربار زدند و او را روي تخت نشاندند و باز، دو روزي از اين ماجرا گذشت. پادشاه فرمان داد تمام سلماني ها را بياورند تا وزير بشناسد و او را دستگير كنند اما از اين كار هم نتيجه اي نگرفتند. چون چند روزي از اين ماجرا گذشت باز پسر پر را به صورتش زد و خودش را به شكل يك طبيب درآورد و رفت چمدان خودش را برداشت و به بالين وزير چون چند تا فراش آنجا ايستاده بودند، به آنها فرمان داد: از اينجا برويد كه من ميخواهم وزير را معالجه كنم. اتاق را خلوت كردند و پسر به بالين وزير رفت.
زخم بندي هاي صورت او را باز كرد. از جعبه اي كه پر از نمك كرده بود روي زخم ها نمك پاشيد. وزير هر چه ميگفت:«خيلي ميسوزه چه كار مي كني؟» پسر در جواب او مي گفت: «عيبي نداره يك ساعت ديگر دردش خوب ميشود» آنوقت چمدان خود را برداشت و از اتاق وزير آمد بيرون و چون به پرستاران رسيد گفت:«تا چند ساعت به بالين او نرويد كه ممكن است حالش بدتر شود» اما چون پسر از دربار بيرون آمد وزير پس از چند دقيقه به سر و صدا افتاد درباريان و پرستاران به اتاق او رفتند وقتي كه ديدند روي زخم هايش نمك پاشيده اند حكيم باشي را خبر كردند.
حكيم باشي وقتي كه آمد به بالين وزير و او را اينطور ديد دو دستي زد پسرش و گفت:«چه كسي اين كار ار كرده؟» دوباره زخم هايش را شست و بست. بعد از چند روز دردش ساكت شد. پادشاه دستور داد كه وزير را به بالاي قصر خودش ببرند و حكيم باشي ها مدام در كنارش باشند. چند روزي از ماجرا گذشت. پسرك باز پر را به صورت خود زد و به شكل يك پيرمردي درآمد. چند خم از شراب پر كرد و روي خرش گذاشت و عصر راه افتاد و از جلو قصر عبور كرد هنوز به در قصر نرسيده با صداي بلند به الاغش هي زد و گفت:«هين... هين شراب ها ترش شد.» حكيم باشي ها از بالاي قصر پيرمرد را ديدند و او را صدا زدند و گفتند:«بابا پيرمرد شراب هات را بيار بالا» ولي پيرمرد گفت:«اي آقا من از كجا بيام بالا، نمي تونم» در همين موقع فراش ها آمدند و او را بالا بردند.
وقتي بالاي قصر رسيد شراب هاي هفت ساله و كهنه را به آنها خوراند و آنها آنقدر خوردند كه بيهوش شدند. پسر باز دست به كار شد و وزير را مثل اولش كرد و باز با عجله از پله هاي قصر پائين آمد و رفت به خانه خودش.
چند ساعت از اين موضوع گذشت و حضرات كمي به حال اولشان برگشتند و چشم شان را باز كردند چون ديدند وزير در حال جان دادن است باز با مداواي فراوان او را به حال اولش درآوردند. ده روز از اين ماجرا گذشت و ديگر آن وقت كه وزير مي توانست صحبت كند و حرف بزند و بنشيند، خبر به پادشاه دادند و پادشاه دستور داد كه ديگ هاي حليم درست كنند و بين مردم پخش كنند.
حليم را درست كرده بودند و نزديك ظهر بود كه پسرك به يك نفر پول فراوان داد با يك اسب تندرو و گفت:«تو بايد جلو پادشاه كه هميشه وقت عصر در جلو قصر مي نشيند، بروي و بگوئي كه همه اين كارها را من به سر وزيرت آورده ام. حالا هر كار كه از دستت برمي آيد بكن، بعد هم مثل باد فرار كن.» آن مرد هم رفت و تا اين حرف را زد پادشاه فرياد زد:«او را بگيريد» اما او كه اسبي تندرو داشت با چابكي فراوان در رفت و سر به بيابان نهاد. از آن طرف به فرمان پادشاه مردم شهر از كوچك به بزرگ سوار را دنبال كردند تمام شهر سر به رد او كردند و هيچكس در شهر باقي نماند. پسر همينكه فرصت به دستش آمد به بالين وزير آمد.
وزير را برداشت و توي ديگ آخري كه بايد بين مردم تقسيم بشود انداخت و با اسبي كه داشت خودش را به مردمي كه از شهر بيرون رفته بودند رساند. از آن سواري هم كه مردم رفته بودند دستگيرش كنند اثري پيدا نكردند. پادشاه دستور داد برگرديد.
مردم برگشتند در سفره حليم نشستند و شروع كردند به خوردن. ديگ ها كه تمام شد نوبت رسيد به ديگ آخري. آشپزباشي چون چند بشقاب را پر كرد و به مردم داد. يا آب گرداني كه در دست داشت هي به ته ديگ ميزد ولي آنوقت كه مي خواست حليم بالا بياورد آبگردان كج ميشد. آشپزها جمع شدند. ببينند چه خبر شده يكمرتبه ديدند دست و پاي وزير نمايان شد. دو درست به سرشان زدند.

خبر به پادشاه دادند كه وزير در ديگ حليم افتاده و از بين رفته واين حليم در راه عزاداري او خرج شده! دو سه روزي كه از اين ماجرا گذشت پادشاه دستور داد كه يك شتر را نقره و جواهر بار كنند و در شهر راه ببرند. پيش خودش گفت:«هر كس اين شتر را بدزدد قاتل وزير هم اوست.»
شتر همانطور كه در شهر راه ميرفت، رسيد به در خانه پسرك، پسرك اين بر و آن بر راه نگاه كرد ديد هيچكس نيست در يك چشم بهمزدن شتر را به خانه برد و در را بست و جواهرات را از روي شتر برداشت و شتر را كشت و توي زير زمين مخفي كرد. چند ساعتي كه از اين ماجرا گذشت خبر به پادشاه دادند كه در شهر ديگر اثري از شتر نيست.
پادشاه دستور داد كه:«بگويند هر كس گوشت شتر بياورد به او جايزه ميدهند.» يك پيرزني خانه به خانه مي گشت تا به خانه پسرك رسيد چون در باز بود به داخل رفت و با زن صاحب خانه سلام و احوالپرسي كرد و بعد از احوالپرسي گفت:«خاله جون اگر گوشت شتر داري يك كمي بمن بده بچه ام داره از گشنگي جون ميده.» زن پير ساده دل هم از هيج جا خبر نداشت رفت و از ران شتر كمي بريد و به زن داد. زن از زير زمين با خوشحالي فراوان به در خانه رسيد. اما پسرك در آن وقت سر رسيد گفت:«اي خاله جون چه چيزي گوشه بالت داري؟» پيرزن گفت:«اي پسر جون يك كمي گوشت شتر كه دارم براي بچه مريضم مي برم.» گفت:«كو ببينم» چون پسر گوشت را ديد از او گرفت و گفت:«ببينم زبانت را؟» چون زن زبان خود را به او نشان داد پسر با كاردي كه در دست داشت سر زبان او را بريد. پيرزن سر و صدا راه انداخت و خودش را به اين طرف و آن طرف مي زد هي دستش را به زبان خون آلود خودش مي زد و روي درها مي كشيد كه نشانه اي داشته باشد همين طور رفت تا رسيد به بارگاه پادشاه. پادشاه چون زن را ديد كه نمي توانست حرفي جز به به به به از او بشنود چند تا فراش را با او كرد تا بروند خبري بياورند.
فراش ها به در هر خانه اي مي رفتند دست خون آلودي روي در مي ديدند اما توي خانه ها چيزي نمي ديدند. چندين خانه كه رفتند و اثري از گوشت شتر نديدند اوقاتشان تلخ شد و چند تا، تي پا به پيرزن زدند و او مرد. رفتند به پادشاه گفتند:«قربانت گرديم ما چيزي نديديم آن پيرزن ديوانه بود لال هم بود و نمي توانيست حرف بزند.» چند روز از اين ماجرا گذشت. پادشاه دستور داد كه يك صندوق پر از جواهرات در وسط شهر آويزان كردند پيش خودش گفت:«هر كس اين صندوق را بدزدد همان قاتل وزير است.»
يك مكتب خانه اين سر شهر بود و يك مكتب خانه آن سر شهر. پسر به مكتب خانه آن سر شهر رفت و به ملا گفت:«چرا نشسته اي؟ الان بچه هاي آن مكتب خانه مي آيند ترا مي زنند و شاگردهايت را هم اذيت مي كنند خودت و شاگردانت برويد خودتان را به وسط شهر برسانيد.» از اين طرف هم به آن مكتب خانه رفت و همين حرفها را گفت ملاها و بچه هاي اين دو مكتب خانه راه افتادند و هر دو وسط شهر بهم رسيدند و افتادند به جان هم حالا نزن كي بزن هر كسي كه بچه اش را مي شناخت سوا مي كرد. در اين موقع پسرك از فرصت استفاده كرد و صندوق را چنان برد كه حتي پرنده هم نديد. دعواها كه خوابيد مردن نگاه كردند ديدند اثري از صندوق نيست. خبر به پادشاه دادند.
پادشاه كه ديگر به تنگ آمده بود دستور داد كه جار بزنند هر كس اين كارها را كرده بيايد خودش را معرفي كند دختر كوچكم را به او ميدهم. پسر وارد شد به پيشگاه پادشاه آمد و گفت:«قبله عالم وزيرت را من كشتم و تمام كارها را من بسرش آوردم» و تمام ماجراي خودش را از اول زندگي تعريف كرد. پادشاه گفت:«من ترا به يك شرط مي بخشم كه تو به شهر حلب بروي و مرده پادشاه حلب را بياوري چون او گفته است كه اين چطور دزدي است كه نم تواني او را دستگير كني؟» پسر گفت:«به من ده روز مهلت بدهيد» پادشاه گفت:«ده روز به تو وقت دادم.»
پسر رفت پيش زنگ ساز و دستور داد صد تا از زنگ هايي كه به گردن اسب ها مي بستند درست كند. زنگ ها كه درست شد آنها را پيش پوستين دوز برد و گفت:«يك سينه بند براي من درست كن و اين زنگها را به آن ببند» پوستين دوز هم آن را حاضر كرد و داد، پسر هم رفت به شهر حلب و آنجا ايستاد تا روزي كه خبر دادند پادشاه ميخواهد به حمام برود حمام را خلوت كردند. چون شب شد پسرك رفت و خودش را در گوشه اي از حمام پنهان كرد.
صبح آن روز كه پادشاه وارد حمام شد جز پادشاه كسي ديگر در حمام نبود. پادشاه هنوز داشت رخت هاش را در ميآورد كه همان پسرك بيرون آمد و به ساق پاي پادشاه چسبيد ناگهان حمام به لرزه افتاد و آن زنگها به صدا در آمد. پسرك به پادشاه گفت:«من عزرائيلم و آمده ام جانت را بگيرم فردا به اتفاق وزيرانت به سر چشمه اي كه خارج از شهر است بيا تا من جانت را بگيرم و وزيرانت از آنجا دور بشوند.» پادشاه حلب از ترس نفهميد آنچه مي بيند به خواب است يا بيداري؟
فردا كه شد بي اختيار همين كار را كرد و پسرك از آنكه آنها بروند به سر آن چشمه رفت و منتظر پادشاه نشست و تا ديد كه پادشاه دارد ميآيد خودش را زير درختي پنهان كرد. پادشاه رسيد به سر چشمه و به وزيران خودش گفت كه:«شما دور بشويد» چون وزيران از آنجا دورشدند يك صداي زنگ به گوش او رسيد كه از هوش رفت پسرك پادشاه را در قديفه سفيدي پيچاند و از داروي بيهوشي كه داشت به او داد زد به سوار بر اسب خودش شد و رو به شهر خودشان رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسيد. وقتي به دربار رسيد و پادشاه او را ديد خيلي خوشحال شد.
پادشاه دستور داد حكيم باشي ها او را به هوش بياوردند. وقتي پادشاه شهر حلب به هوش آمد و چشم هايش را باز كرد گفت:«من در كجا هستم؟» پادشاه گفت:«چه كسي اين كار را به سر من آورده است؟» پادشاه گفت:«همان كسي كه دم در ايستاده» پادشاه شهر حلب دختر خودش را به او داد. اين پادشاه هم او را وزير خودش كرد و عمري را به خوشي گذراند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837