يك پادشاهي بودكه سه پسر داشت اين سه پسر عاشق دختر وزير شده بودند و پادشاه مي ديد كه پسرهاش هميشه با هم مرافعه دارند. پادشاه يك روز به پسرهاش گفت:«من هر كدام از شما را با يك اسب و صد تومان پول به يك شهر ديگري مي فرستم تا دو ماه خرج خودتان را در بياوريد هر كدام از شما بعد از دو ماه آمد و صد تومان را برگرداند دختر وزير را به او مي دهم. من ميخواهم ببينم كه شما بعد از مرگ من ميتوانيد گليم خودتان را از آب بيرون بياوريد يا نه؟» پسران پادشاه قبول ميكنند و در يك روز براه مي افتند. وقتي كه راه مي افتند ميخواهند از هم جدا شوند ولي پسر بزرگتر ميگويد:«برادران! چرا ما به خاطر يك دختر از هم جدا بشويم بيائيد در يك شهر زندگي كنيم كه از حال هم با خبر باشيم.» آن دو تا هم قبول مي كنند و براه مي افتند. با اين قرار سه برادر رفتند تا رسيدند به يك شهري. دم دروازه شهر كه رسيدند به دروازه بان گفتند: «ما غريب هستيم امشب يك جا و منزلي ميخواهيم كه شب را صبح بكنيم.» دروازه بان خانه دختر داروغه را نشان ميدهد و ميگويد:«دختر داروغه به غريب هاي تازه وارد اين شهر جا ميدهد.» پسران پادشاه نشاني خانه دختر داروغه را گرفتند و براه افتادند موقعي كه به خانه دختر داروغه رسيدند ديدند كه خانه اي است خيلي بزرگ و مجلل با اتاقهاي خوب و با تمام وسايل و نوكر و كلفت و بيا و برو و بزن و بكوب. پسران پادشاه اتاقي گرفتند و شامي خوردند و آخرهاي شب بود كه دختر داروغه با سه چهار تا جام شراب به سر وقت شان آمد و اين شراب ها را به پسرها داد اما در اين شراب ها داروي بيهوشي ريخته بود. دختر داروغه هر كس كه به خانه اش ميآمد آخر شب او را بيهوش ميكرد و هر چه داشت برميداشت و بعد از اينكه لخت و عريانش ميكرد او را مي داد مي بردند بيرون شهر. با پسرهاي پادشاه هم همين كار را كرد. پسران پادشاه صبح كه چشم باز كردند ديدند لخت و عريان در يك گودال افتاده اند. بلند شدند و خودشان را با يك مشت كهنه پوشاندند و به شهر آمدند. سه برادر وقتي به شهر ميآيند از هم جدا مي شوند يكي ميرود شاگرد آشپز ميشود يكي شاگرد حمامي و سومي كه از آن دو تا كوچكتر بود ميرود مي بيند كه يك زني دارد پولهائي كه از صبح گدايي كرده مي شمارد. ميرود پيش اين زن ميگويد:«من بي پدر و مادر هستم تو ميخواهي كه من پسرت بشم؟» از قضا اين پيرزن گدا بچه نداشت و قبول ميكند كه اين پسر را به پسري بخانه ببرد و او را به خانه اش مي برد. يك دو روز كه به اين ترتيب گذشت پسر به ياد دختر داروغه افتاد و مصمم شد از او انتقام بكشد اما پيش خودش گفت:«اول بايد از داروغه انتقام بگيرم بعد، از دخترش» داروغه مردي بود كه چشمش دنبال زن هاي جوان و دخترهاي مردم بود. اين جوان رفت و توي كوچه كنار خانه اش چاهي كند و به مادر خوانده اش گفت:«من يك دست لباس زنانه مي خواهم بايد بمن بدهي» مادرش كه همان پيرزن باشد قبول كرد و پسر كه خيلي هم خوشگل بود اول رفت حمام و ريش و سبيل خود را خوب تراشيد بعد، لباس زنانه را پوشيد و رفت در برابر جايگاه داروغه ايستاد. داروغه تا چشمش به او افتاد از جايگاه پائين آمد و دنبال دختر را گرفت. دختر به داروغه گفت:«اگر ميخواهي كنار من بيائي بايد صد تومان بدهي» داروغه قبول كرد. دختر، داروغه را آورد به خانه اش و گفت:«اگر ميخواهي كنار من بيائي بايد لخت بشي چون هر كس كنار من مياد اول لخت ميشه» داروغه قبول ميكند و لخت ميشود و ميرود كنار دختر كه شروع كند به عشقبازي دختر هم داروغه را مي خواباند و خفه ميكند و تو چاه مي اندازد و روي آنرا خاك مي ريزد و لباس هاي داروغه را بر مي دارد قايم مي كند. آنوقت با خط داروغه براي دختر داروغه مي نويسد كه چند جعبه جواهر براي من به فلان جا بفرست كه ميخواهم چيزي بخرم و مهر اسم داروغه را هم به پايين نامه مي زند. دختر داروغه روز بعد چند جعبه جواهر مي فرستد اين پسر جعبه ها را مي گيرد و به خانه ميبرد و به مادرش ميگويد كه:«تو هم ديگر به گدائي مرو و از همين جواهرات خرج كن.» دختر داروغه مي بيند چند روز است كه از پدرش خبري نشده. ميرود پيش پادشاه ميگويد:«چند روز است كه از پدرم خبري نيست و چند صندوق جواهرهم از من خواسته كه من برايش فرستاده ام و ديگر خبري ازش نشده.» پادشاه به وزير ميگويد:«چكار كنم؟ حتماً داروغه را كشته اند و صندوق جواهرات او را هم برده اند» وزير ميگويد:«چند شتر بار جواهر با يك ساربان شب بفرست در شهر و به ساربان بگو كه با صداي بلند بگويد كه اين شترها را به چند صندوق جواهر ميدهم. هر كس كه صندوق هاي جواهر داروغه را برده باشد مي آورد تا شترها را بگيرد و شناخته ميشود» پادشاه همين كار را مي كند. شب كه ميشود پسر مي بيند از كوچه شان شتر ميگذرد بيرون ميآيد مي بيند كه ساربان دارد آن جلوها ميرود از پشت سر يك شتر را مي گيرد ميبرد توي خانه و ساربان نمي فهمد. روز بعد پادشاه مي بيند كه از شش تا شتر پنج تا ميرود يكي نمي رود، به وزير ميگويد:«شتر هم كه رفت» از آن طرف هم پسر سر شتر را مي برد و ميآيد مي اندازد بيرون از خانه. باز وزير به پادشاه ميگويد «هفت نفر پير زن از شهر جمع كن كه بروند در خانه ها بگويند ما گوشت شتر مي خواهيم و مريض داريم و هر كس كه شتر را برده باشد از گوشت آن به آنها ميدهد و ما مي شناسيمش.» پادشاه همين كار را مي كند و پير زن ها در خانه ها مي روند. از قضا يكي شان ميرود در خانه همين مادر و پسر گوشت شتر ميخواهد مادر پسر ميرود از همان شتر يك تكه مي برد ميدهد به پيرزن. پسرش سر ميرسد مي پرسد:«پيرزن چي داري؟» ميگويد:«هيچي گوشت شتره مي برم براي مريضي كه دارم» پسر ميگويد:«بيا من بيشتر بدهمت» پيرزن را ميآورد توي خانه و سرش را مي برد. سر پيرزن گدا را هم ميبرد و ميگويد:«اين پيرزن اگر بماند سر مرا فاش ميكند»
|