يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود. روزگار قديم يك دزد بسيار زيركي بود كه تمام اهالي شهر از دستش به تنگ آمده بودند. اين دزد زيرك روزي با رفيقش رفتند به خزانه پادشاه براي دزدي. بالاي پشت بام خزانه سوراخي داشت، دزد زيرك دو دست رفيقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آويزان كرد. چند نفر مأموري كه داخل خزانه بودند فوري پاي او را گرفتند و كشيدند. دزد زيرك از بالاي بام با شمشير سر رفيقش را از گردن جدا كرد و سر را برداشت فرار كرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بي سر رفيق دزد را از خزانه بيرون بردند، بعد به شاه خبر دادند كه يك جنازه بي سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است كه شناخته نشده و نميدانيم چكار كنيم؟ پادشاه دستور داد كه جنازه را ببريد سر راه بگذاريد هر كس كه آمد بر سر جنازه گريه كرد او را دستگير كنيد و بياوريد پيش من. مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند. حالا برگرديم به خانه دزد ببينيم چكار ميكند وقتي دزد به خانه برگشت خبر كشته شدن رفيقش را براي زن رفيقش تعريف كرد. زن رفيقش گفت من بايد بروم سر جنازه شوهرم گريه كنم. دزد زيرك گفت اگر تو بروي بر سر جنازه شوهرت گريه كني مأموران ميفهمند و ترا ميگيرند. زن گفت نه، بايد من بروم بر سر جنازه شوهرم گريه كنم تا دلم خالي شود. دزد گفت حالا كه ميخواهي بروي پس يك كاسه آش كن ببر و همين كه نزديك جنازه رسيدي كاسه را بزن زمين بعد بنشين گريه كن اونوقت اگر مأموران پرسيدند چرا گريه ميكني تو بگو براي كاسه و آش خودم گريه ميكنم، اگر گفتند عوض كاسه ات يك سكه ديگر به تو ميدهيم بگو نه، من كاسه و آش خودم را ميخواهم. زن هم دستور او را بكار برد با يك كاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتي كه نزديك جنازه رسيد فوري كاسه را به زمين زد و بنا كرد به گريه كردن. مأموران شاه كه آنجا بودند گفتند اينكه ديگر گريه ندارد ما عوض كاسه و آش تو يك كاسه ديگر به تو ميدهيم. زن گفت نه، بايد همان كاسه و آش خودم باشد. مأموران كه ديدند زن هيچ كاسه اي را به غير كاسه خودش قبول نميكند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گريه كرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند ديدند كه كسي نيامد بر سر جنازه گريه كند خبر به پادشاه دادند كه كسي بر سر جنازه نيامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن كنند. روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسيد كه امروز بايد يك كار ديگري بكنيم شايد آن دزد پيدا شود دستور داد در تمام شهر سكه طلا ريختند و در هر قدم يك مأمور ايستاد تا هر كس كه كمر خم كرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ايستاده بودند تا ببينند كي خم ميشود. همان دزد زيرك پيش خود فكري كرد بعد يك جفت گيوه پوشيد زير گيوه را ترفه ( قره قروت ) ماليد و رفت توي شهر بنا كرد به قدم زدن از اين طرف ميرفت به آن طرف از آن طرف ميآمد به اين طرف موقعي كه زير گيوه هايش پر از سكه ميشد از شهر بيرون ميرفت و سكه هائي كه زير گيوه اش چسبيده بود مي كند در جيب خود مي نهاد باز ميرفت توي شهر بنا به قدم زدن ميكرد. خلاصه تا غروب تمام سكه هاي طلا را جمع كرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب كرده بودند. كسي از صبح تا غروب كمر خم نكرده پس چرا تمام سكه ها نيست به پادشاه خبر بردند كه از صبح تا غروب كسي خم نشده اما همه سكه ها به خودي خود تمام شده است. بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توي كوچه ها ول كنند شايد از اين راه بشود دزد را پيدا كرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توي شهر رها كردند. دزد زيرك يك شتر را گرفت برد به خانه فوري شتر را كشت طوري ترتيب كارها را داد كه هيچ كسي متوجه او نشد. غروب كه شد سي و نه شتر برگشتند ولي يكي گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پيدا نكردند. به پادشاه خبر دادند يك شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پير زال را به خانه هاي مردم بفرستند شايد برگه اي پيدا كنند.
|