جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قصه چوپان زاده
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

در زمان قديم مرد گله داري بود كه هميشه توي بيابان زندگي ميكرد و با گاو و گوسفند سر و كار داشت. روزي از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببينم و بدانم آدمهاي شهري چه جوري زندگي ميكنند. پدر گفت: پسر جان همين زندگي ما خيلي بهتر از زندگي شهر است. اينجا راحت هستيم و زندگيمان هم از راه كشاورزي و چوپاني است. پسر اصرار كرد كه حتماً بايد به شهر بروم. پدرش گفت برو ولي زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد.
نزديكي شهر به يك باغ رسيد توي باغ يك دختري بود كه مثل خورشيد ميدرخشيد. چوپان زاده وقتي دختر را ديد مدتي ايستاد و او را تماشا كرد. دختر هم چوپان زاده را ديد. پسر بي اختيار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه يك درخت تكيه داد. دختر گفت تو كي هستي كه بدون اجازه وارد باغ حاكم شدي؟ پسر از شنيدن نام حاكم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو كرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فرياد زد. كشيك هائي كه توي باغ بودند پسر را گرفتند و پيش حاكم بردند. حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائين آن كوه است.
حاكم گفت: شنيده ام گفته اي دختر مرا دوست داري. پسر گفت وقتي دخترت را ديدم عاشق بيقرار او شدم. در همين موقع وزير بلند شد و گفت حاكم اجازه بدهيد تا گردنش را بزنيم. حاكم قبول نكرد و بعد رو كرد به پسر و گفت من با يك شرط دخترم را به تو ميدهم. پسر از شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: چه شرطي؟
حاكم گفت: بايد به زير دريا بروي و به زندگي آدمهاي دريائي وارد شوي و رمز جادوي آنها را ياد بگيري، چون شنيده ام آدمهاي دريائي با جادو خودشان را بهر شكل كه بخواهند در ميآورند. وقتي خبر آنها را برايم آوردي و خودت توانستي جادو كني دخترم را به تو ميدهم.
پسر رفت و رفت تا به صحرائي رسيد. درختي را ديد و رفت در سايۀ آن نشست تا خستگيش در برود. كبوتري را ديد كه روي شاخۀ همان درخت نشسته است. كبوتر گفت: اي جوان دلم به حالت ميسوزد. من ترا راهنمائي ميكنم. برو نزديك فلان دريا در گوشه اي يك درخت پير و خشكيده اي است. پهلوي آن درخت راه باريكي است كه به سوي يك غار بسيار بزرگ و عميق ميرود وقتي به ته دريا رسيدي آدمهاي آبي را مي بيني كه در آنجا زندگي مي كنند پيرزني در آنجا هست كه در يك كلبه زندگي مي كند او موقعي انسان بود ولي رفت و مثل آدمهاي آبي شد.
برو پيش آن پيرزن و همه چيز را برايش تعريف كن او راهنمائيت ميكند. كبوتر پرواز كرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه كه كبوتر گفته بود انجام داد تا به پيرزن رسيد. پيرزن گفت تو انسان هستي؟ گفت بله من انسانم و براي گفتن مطلبي پيش شما آمدم. پيرزن گفت چه كاري از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را براي پيرزن تعريف كرد. پيرزن دستش را گرفت و به مكتب خانه برد او را گذاشت پيش استاد تا درس جادوئي ياد بگيرد. البته شاگردهاي ديگري هم آنجا بوند كه درس ميخواندند.

هر كس زودتر درس را ياد ميگرفت او را زجر و عذاب ميدادند و هر كس درس را از ياد ميبرد و نميتوانست جواب بدهد تشويقش ميكردند. تا مدت زيادي شاگردان مشغول درس خواندن بوند كه روز امتحان رسيد. چوپان زاده همه چيز را ياد گرفت تا خودش يك استاد شد ولي از ترس كشته شدن و عذاب ديدن ساكت بود، رفت پيش پيرزن و گفت امروز روز امتحان است من بايد چكار كنم؟ پيرزن گفت اي پسر اگر من ترا از اين كار آگاه كنم و راهش را نشانت بدهم نبايد از طرف من چيزي بگوئي. پسر گفت نه و پيرزن گفت وقتي كه ترا عذاب ميدهند و در زيرزميني زندانيت ميكنند و خيلي كتكت ميزنند، بگو من اصلا درس ياد نگرفتم. بعد تصميم ميگيرند ترا بكشند اما من كاه و علف ميآورم و در آن اتاقي كه غول هفت پيكر هست دود ميكنم تا چشماش نبيند كه شمشيرش را بردارد. آنوقت تو فرار كن.
پيرزن بعد در همان اتاقي كه غول هفت پيكر بود دود كرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب ميريخت و جائي را نميديد. چوپان زاده فرار كرد و خودش را به شكل اسب در آورد غول هم به شكل قاطر درآمد و توي يك بيراهه اسب را گرفت. البته يادتان باشد وقتي كه اسب دستگير شد غول به شكل اصليش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شكل الاغ در آورد و بعد پيرزن را صدا كرد و گفت: افسار اين الاغ را بگير تا من بروم شمشير بياورم. پيرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پيشش دور شد در گوش الاغ كه همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول ميگويم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار كرد و به شكل كبوتر در آمد پرواز كرد و به سوي جنگل رفت.
پيرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار كرد غول به شكل لك لك در آمد و دنبال كبوتر رفت. كبوتر خسته شد و خودش را به دريا رساند و به شكل ماهي درآمد و رفت ته دريا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شكل سوزن درآمد و به ته دريا فرو رفت. غول سوزن را پيدا كرد و به يقه پيراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمين افتاد و وقتي غول به خانه رسيد خواست سوزن را به تنور اندازد ديد سوزن نيست از راهي كه آمده بود برگشت تا اينكه جاي پاي آهوئي به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسيد به يك كوه بلند كه شكافي در آن بود. آهو توي شكاف خوابيده بود. بوي غول كه به دماغش خورد از جا پريد يك دفعه پلنگي را جلو خود ديد.
فوري به شكل گنجشك در آمد و غول هم هدهد شد تا رسيدند به قصر حاكمي كه چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شكل تاج زرين درآمد و رفت به سر حاكم نشست. غول هم يك پيرمرد شد و با رختهاي خيلي كهنه آمد خدمت حاكم و گفت من آمده ام براي تاجت. حاكم دستش را به سرش گذاشت ديد راست ميگويد تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش كرد تاج به شكل انار درآمد پيرمرد هم به شكل خروس. خروس دانه هاي انار را جمع ميكرد كه يك دفعه انار به شكل يك روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سينه اش گذاشت و با يك حركت سرش را از بدنش جدا كرد و باز همان چوپان زاده قبلي شد و حاكم هم دخترش را به او داد.
قصه ما به سر رسيد ماهي به دريا نرسيد

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837