در زمان قديم مرد گله داري بود كه هميشه توي بيابان زندگي ميكرد و با گاو و گوسفند سر و كار داشت. روزي از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببينم و بدانم آدمهاي شهري چه جوري زندگي ميكنند. پدر گفت: پسر جان همين زندگي ما خيلي بهتر از زندگي شهر است. اينجا راحت هستيم و زندگيمان هم از راه كشاورزي و چوپاني است. پسر اصرار كرد كه حتماً بايد به شهر بروم. پدرش گفت برو ولي زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزديكي شهر به يك باغ رسيد توي باغ يك دختري بود كه مثل خورشيد ميدرخشيد. چوپان زاده وقتي دختر را ديد مدتي ايستاد و او را تماشا كرد. دختر هم چوپان زاده را ديد. پسر بي اختيار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه يك درخت تكيه داد. دختر گفت تو كي هستي كه بدون اجازه وارد باغ حاكم شدي؟ پسر از شنيدن نام حاكم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو كرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فرياد زد. كشيك هائي كه توي باغ بودند پسر را گرفتند و پيش حاكم بردند. حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائين آن كوه است. حاكم گفت: شنيده ام گفته اي دختر مرا دوست داري. پسر گفت وقتي دخترت را ديدم عاشق بيقرار او شدم. در همين موقع وزير بلند شد و گفت حاكم اجازه بدهيد تا گردنش را بزنيم. حاكم قبول نكرد و بعد رو كرد به پسر و گفت من با يك شرط دخترم را به تو ميدهم. پسر از شنيدن اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: چه شرطي؟ حاكم گفت: بايد به زير دريا بروي و به زندگي آدمهاي دريائي وارد شوي و رمز جادوي آنها را ياد بگيري، چون شنيده ام آدمهاي دريائي با جادو خودشان را بهر شكل كه بخواهند در ميآورند. وقتي خبر آنها را برايم آوردي و خودت توانستي جادو كني دخترم را به تو ميدهم. پسر رفت و رفت تا به صحرائي رسيد. درختي را ديد و رفت در سايۀ آن نشست تا خستگيش در برود. كبوتري را ديد كه روي شاخۀ همان درخت نشسته است. كبوتر گفت: اي جوان دلم به حالت ميسوزد. من ترا راهنمائي ميكنم. برو نزديك فلان دريا در گوشه اي يك درخت پير و خشكيده اي است. پهلوي آن درخت راه باريكي است كه به سوي يك غار بسيار بزرگ و عميق ميرود وقتي به ته دريا رسيدي آدمهاي آبي را مي بيني كه در آنجا زندگي مي كنند پيرزني در آنجا هست كه در يك كلبه زندگي مي كند او موقعي انسان بود ولي رفت و مثل آدمهاي آبي شد. برو پيش آن پيرزن و همه چيز را برايش تعريف كن او راهنمائيت ميكند. كبوتر پرواز كرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه كه كبوتر گفته بود انجام داد تا به پيرزن رسيد. پيرزن گفت تو انسان هستي؟ گفت بله من انسانم و براي گفتن مطلبي پيش شما آمدم. پيرزن گفت چه كاري از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را براي پيرزن تعريف كرد. پيرزن دستش را گرفت و به مكتب خانه برد او را گذاشت پيش استاد تا درس جادوئي ياد بگيرد. البته شاگردهاي ديگري هم آنجا بوند كه درس ميخواندند.
|