روزي بود و روزي نبود غير از خدا هيچكس نبود. در يكي از شهرهاي كوچك پسري بود بنام محمد اوغلان يعني محمد پسره و كارش چوپاني بود كه هر روز گاوهاي محل را جمع ميكرد و براي چرا به صحرا ميبرد و از اين راه زندگي خود و مادرش را ميگذرانيد. سالها ميگذرد تا اينكه محمد اوغلان بزرگ ميشود و هواي زن گرفتن به سرش ميزند. روزي به مادرش ميگويد فردا براي خواستگاري دختر حاكم شهر ميروي. مادرش از شنيدن اين حرف خيلي تعجب ميكند ميگويد پسر جان ما كجا و دختر حاكم شهر كجا؟ ما سگ در خانه او هم به حساب نمي آئيم ما كه در آسمان يك ستاره هم نداريم با چه جرأتي اين حرف را ميزني؟ محمد اوغلان اوقاتش تلخ ميشود و به مادرش ميگويد همين است كه گفتم تو چه كار داري هر چه گفتم بكن بقيه اش با خودم. اگر فردا به خواستگاري دختر حاكم نروي با اين چوبدستي خودم حسابت را ميرسم. مادر از روي ترس قبول ميكند و صبح زود چادرش را به سر ميكند و بطرف خانه حاكم راه مي افتد. به در خانه حاكم كه ميرسد با ترس زيادي در ميزند. غلامان حاكم همينكه در را باز ميكنند پيرزني را در پشت در مي بينند و از او ميپرسند چه مي خواهي؟ پيرزن جواب ميدهد با حاكم كار دارم. يكي از غلام ها برميگردد و مطلب را به عرض حاكم ميرساند. حاكم اجازه داخل شدن ميدهد و پيرزن با ترس و لرز زيادي قصه پسرش را براي حاكم تعريف ميكند و ميگويد من بي تقصيرم پسرم با زور مرا به اينجا فرستاده من خودم بهتر ميدانم كه اين كار درست نيست، ما كجا و شما كجا؟ از زمين تا آسمان فرق داريم. خلاصه حاكم بخاطر اينكه دل پيرزن نشكند در جواب او ميگويد عيبي ندارد من عهد كرده ام دخترم را به كسي بدهم كه از داستان گل و صنوبر برايم خبر بياورد و علاوه بر آن هفت شتر چشم سياه و زانو سياه هم با بار جواهرات بياورد آن وقت دخترم را به او ميدهم. پيرزن خداحافظي ميكند و به خانه مي آيد. شب كه محمد اوغلان از صحرا برميگردد به سراغ مادرش ميرود و ميپرسد چه كردي؟ مادرش عين جريان را بازگو ميكند. محمد اوغلان به مادرش ميگويد يك مقداري نان در دستمالي بگذار و صبح زود مرا بيدار كن تا بروم دنبال راز گل و صنوبر. هر چه مادرش التماس ميكند اثر نميكند. صبح زود محمد اوغلان از خواب بيدار ميشود بعد از خداحافظي از مادرش سر به بيابان مي گذارد تا اينكه غروب آفتاب به دهي ميرسد و اينطرف و آنطرف ميرود تا جائي براي استراحت پيدا كند، از كوچه اي ميگذرد يك نفر را مي بيند كه در پشت بام ايستاده و اذان مغرب را با صداي بلند ميخواند و مي خندد. محمد اوغلان در جلو آن خانه مي ايستد و گوش به اذان ميدهد. اذان كه تمام ميشود مي بيند كه مرد مؤذن بعد از ختم اذان با چشم گريان از پشت بام پائين آمد. محمد اوغلان پيش خود گفت در اين كاري سري هست خنده كجا و گريه كجا؟ به اين جهت در خانه مؤذن را زد و مرد مؤذن به پشت در آمد و پرسيد كه هستي و چكار داري و از بارش و حالش فهميد كه اهل اين ده نيست. محمد اوغلان از مؤذن سوال كرد چرا وقتي به پشت بام رفتي مي خنديدي ولي بعد از اينكه اذان را گفتي با گريه پائين آمدي؟ مرد مؤذن در جواب گفت اي جوان تو چكار به كار من داري برو دنبال كار خودت. محمد اوغلان اصرار زياد ميكند مؤذن ميگويد اول تو بگو به كجا ميروي و چكار داري تا منهم بگويم. محمد اوغلان عين جريان را تعريف ميكند مرد مؤذن ميگويد هر وقت تو از گل و صنوبر برايم خبر آوردي من هم راز گريه و خنده خودم را برايت تعريف ميكنم. آن شب محمد اوغلان در خانه مؤذن ميماند و صبح زود براه ميافتد ميرود و ميرود تا به نزديكيهاي دهي ميرسد. اتفاقاً گذرش به قبرستاني ميافتد و مي بيند پيرزني سر قبري نشسته مقداري پول نقره در پيش خود گذاشته و به اطراف قبر مي پاشد و ميگويد اي خاك ما نتوانستيم بخوريم تو بخور. آن حرف را هي پشت سر هم تكرار ميكند و پولها را مي پاشد. محمد اوغلان خود را به نزديك پيرزن ميرساند و سلام ميكند و از پيرزن ميپرسد كه اين چكاري است كه ميكني مگر ديوانه شده اي كه با دست خودت پولهايت را بيجهت حرام ميكني؟ پيرزن كه چشم ندارد تا بصورت محمد اوغلان نگاه كند از صداي او ميفهمد كه مرد است و ميگويد مثل اينكه در اين شهر غريبي اگر از اهل اينجا بودي اين سؤال را از من نميكردي و بعد پيرزن ميپرسد به كجا ميروي؟ محمد اوغلان سرگذشتش را تعريف ميكند. پيرزن ميگويد هر وقت تو از سفر برگشتي و خبر از گل و صنوبر براي من آوردي منهم سرگذشت خودم را برايت تعريف ميكنم. هيچ كس خيال نميكرد محمد اوغلان بتوان برگردد براي اينكه هر كس رفته بود كه از گل و صنوبر خبر بياورد ديگر برنگشته بود. خلاصه آن شب محمد اوغلان در همان شهر بسر برد و فردا صبح به راه افتاد تا اينكه بعد از چند روز راه رفتن به دهي رسيد. توي ده جلو دكان يك پالاندوز ايستاد و چهار چشمي به او نگاه كرد. ديد آن مرد پالان زيبائي درست كرد و شكل دو كبوتر را يكي در طرف راست پالان و ديگري را در طرف چپ پالان انداخت و آنرا به قيمت خوبي فروخت. مرد خريدار پالان را برداشت و براه خود رفت هنوز خريدار از محل دور نشده بود كه پالاندوز بلند شد و دنبال خريدار بدو بدو رفت پولها را داد و پالان را گرفت و برگشت دو مرتبه آنرا شكافت از سر شروع كرد به دوختن. محمد اوغلان اين را كه ديد پيش خود گفت بايد توي اين كار سري باشد جلو رفت و علت اين كار را پرسيد و گفت هر كس در اين دنيا زحمت ميكشد كه مزدي بدست بياورد ولي تو خلاف اين كار را ميكني. اين كار چه معني دارد كه از صبح زحمت بكشي پالاني درست كني دوباره آنرا بشكافي و از سر بدوزي؟ مرد پالاندوز گفت تو چكار داري به كار من راه خود را بگير و برو. محمد اوغلان خيلي اصرار كرد تا از اين كار سر در بياورد. مرد پالاندوز قول ميدهد كه هر وقت او از گل و صنوبر برايش خبر بياورد او هم سرگذشت خود را برايش تعريف كند. محمد اوغلان از پيش پالاندوز ميرود نزديكهاي غروب آفتاب ميرسد به يك جائي مي بيند كه سه نفر با هم دعوا ميكنند پيش ميرود آن سه نفر تا او را مي بينند دست از جنگ برميدارند. اول محمد اوغلان ميترسد براي اينكه آنها آدميزاد نبودند بلكه ديو بودند ولي كمي به خود جرأت ميدهد و جلو ميرود همينكه به نزديك آنها ميرسد ديوها با صداي بلند ميگويند بگذار اين آدميزاد مشكل ما را حل كند. آنوقت محمد اوغلان سر ميرسد و بعد از سلام علت جنگ آن سه را ميپرسد برادر بزرگتر ميگويد ما سه برادر هستيم و از پدرمان چهار چيز مانده نفري يكي از آنها را برميداريم من كه بزرگتر هستم ميگويم چهارمي به من ميرسد اين است كه بر سر چهارمي دعوا ميكنيم. محمد اوغلان ميپرسد آن چهار چيز چيست و به چه دردي ميخورد يكي از ديوها ميگويد يك كلاه است كه خاصيتش اينستكه هر كس آنرا بر سر بگذارد همه را مي بيند ولي هيچ كس او را نمي بيند و دومي اين قاليچه است كه هر كس بر روي آن بنشيند و با اين شلاق بر روي آن بزند و بگويد ترا به حق حضرت سليمان مرا به فلان شهر يا هر نقطه ديگري ببر به يك چشم بهم زدن او را ميرساند. سومي اين انگشتر است كه اگر آنرا به انگشت كني و دست به نگينش بكشي و به حق حضرت سليمان قسمش بدهي هر چه بخواهي انجام ميدهد. چهارمي اين سفره است كه هر وقت آنرا باز كني هر غذائي بخواهي حاضر ميكند. محمد اوغلان بعد از شنيدن اين حرفها گفت اينكه دعوا ندارد من ميتوانم آنها را تقسيم كنم. نفري يكي را برميداريد چهارمي را كسي برميدارد كه تيري را كه من رها ميكنم زودتر از همه بردارد و بياورد. ديوها قبول كردند و گفتند ديدي بالاخره اين آدميزاد مشكل ما را حل كرد. خلاصه محمد اوغلان تيري در كمان گذاشت و هر چه زور داشت كمان را كشيد و تير را رها كرد ديوها به دنبال تير دويدند. محمد اوغلان فوري تمام بساطش را جمع كرد روي قاليچه نشست و شلاق را به قاليچه زد و گفت اي قاليچه ترا به حق حضرت سليمان مرا به پشت بام گل و صنوبر بگذار. اين را گفت و چشمهايش را بست و در مدت خيلي كمي خودش را در پشت بام گل و صنوبر ديد. اما بشنويد از ديوها كه با عجله دنبال تير دويدند و برادر بزرگتر تير را برداشت و برگشت ولي موقعي كه برگشتند ديدند كه آدميزاد سرشان را كلاه گذاشته. خلاصه محمد اوغلان از پشت بام خود را به كوچه مي رساند و در خانه را به صدا در مي آورد يكي از نوكرها در را باز ميكند و از او ميپرسد چكار داري؟
|