جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  28/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گل چهره خانم

گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

در زمان قديم در يكي از شهرها مردي زندگي ميكرد كه نامش حاتم بود و يك ساختمان داشت كه چهل در داشت و هر كس كه به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يك در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يك سيني طلا و يك اسب از آنجا خارج ميشد.
يك روز مردي مهمان حاتم شد و از يك در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يك سيني طلا و يك اسب بيرون آمد و خواست كه از در دوم برود نگذاشتند. مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره كه مثل حاتم يك ساختمان چهل دري دارد اگر كسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يك سيني طلا و يك اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند. همينكه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يكسال به كشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي كه خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نكرد و گفت با گلچهره خانم كار دارم.
او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج كرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش كني و براي من تعريف كني با تو ازدواج خواهم كرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يكي از شهرها مردي هست كه اذان گوست و هر روز پس از تمام كردن اذان جيغي ميكشد و خودش را كتك ميزند و بعد بيهوش ميشود يك گدائي هم هست نميدانم در كجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است كه يك قاطر دارد و آن هم توي يك قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با كتك به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش كردي با تو ازدواج خواهم كرد.
ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است كه من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم كسي كه ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم. حاتم از گلچهره خداحافظي كرد و رو به كوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي كرد روزي در شهري رفت كه در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي كه اذان را تمام كرد ديد جيغي كشيد و به خودش كتك زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم.
به خانه او رفتند موقعي كه شام را آورد و سفره را پهن كرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمكت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي كه سفره را جمع كردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه كسي فرستاده بايد راز گدائي را كه مي گويد انصاف نگهدار را فاش كني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش كنم. از او خداحافظي كرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يك درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در كنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي كرد و راهي پيدا نمي كرد.
روز سوم در كنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد كه ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يك خوبي بكني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما كاري داريد، ماهي گفت در يك فرسخي اين دريا يك ماهيگير پير با پسرش زندگي مي كند و حالا سه روز است كه دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نكشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم كرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به كلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز كرد و داخل كلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي كرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي كه به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت.
ماهي كه به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد كرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي كرد و گفت ببخش كه دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار كرد و به آن طرف دريا برد. حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي كرد. از شهري مي گذشت ديد يك نفر يك نفري خيلي آه و زاري مي كند به پيش آمد و يك درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟
مرد گفت چرا آقا لطف كرده ايد اگر چنين كاري بكنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي كه كرايه گرفته بود آمدند. موقعي كه شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي كنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر كني كه مي گويد يك قاطر دارد و يك سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يك چوب به او مي خوراند.
حاتم خواست كه صبح از او خداحافظي كند، مرد گفت مي دانم عاشق چه كسي شده اي ولي محال ممكن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران كه ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين كه مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم كم شنيد و از او خداحافظي كرد و رو به دشت و صحرا گذاشت.

پس از هفت ماه راه پيمايي نزديكي هاي ظهر بود كه ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي كنند جلو رفت و از آنها خواست كه كمي راحت باشند موقعي آنها ساكت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي كنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم كه مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت كنيم ولي هيچ كدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت كنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت كردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟
گفتند اول اين كلاه است كه اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ كس تو را نمي تواند ببيند.
دوم اين سفره است كه اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است كه اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مكان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر كس اول آمد و تير را با خود آورد كلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها كرد و كلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار كه مي خواهم سرش را فاش كنم و چشمش را بست كه ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت كيست؟
حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از كمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمكت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند كه اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر كه فلان كس دارد.
موقعي كه از غذا دست كشيدند و سفره را جمع كردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي كه بخاطر يك راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف كنم. موقعي كه به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش كن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج كردم هنوز يك سال از ازدواجمان نمي گذشت كه دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديكي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوكرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب كجا مي رويد هم من را ناراحت مي كنيد و هم خودتان را.
من هم مي ديدم كه اسبم دارد كم كم لاغر و شكسته مي شود فوري فهميدم اين كار دختر عمويم است به نوكرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار كردم اسب را نده نيمه شب بود كه ديدم كسي مرا صدا مي كند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوكرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به كجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينكه به ميان دو كوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يك ساختمان شد من هم اسبم را در كنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم كه مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوكرمان گفته بود كه اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي كردم كه اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايكوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديكيهاي صبح بود كه زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي كه من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟

موقعي كه از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها كجا مي روي كه مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او كم شنيد تا اين كه با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي كه ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده كه انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يك الاغ شدم و مرا به مردي كرايه داد و هر روز با من خاك و ماسه مي كشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود كه من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا كبوتر آمدند لب بام نشستند
اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است كه دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يك پر را كه از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند.
صاحبم به گفته هاي كبوتر عمل كرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي كردم و به خانه ام آمدم و كتك مفصلي به زنم زدم او باز يك دعايي خواند و من به صورت يك سگ در آمدم و در كوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينكه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي كردم و مرد گوشت كه خيلي لياقت دار و فهميده بود زود كه به من نگاه كرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد.
چند روزي به اين گونه گذشت تا اينكه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم كه دو تا كبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يك دعا مي خوانيم كه آن را حفظ كني و بخواني و به روي دختر عمويت پف كني او به صورت يك قاطر در مي آيد و در ثاني ما يك عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين كرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين كه به خانه آمدم كتك مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را كه مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با كتك به او مي خورانم.
اين بود رازم كه شنيدي و حالا حاضر شو تا بكشمت. حاتم گفت لطفاً كمي اجازه بده تا دو ركعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد ركعت بخوان حاتم رفت كه در بيرون وضو بگيرد كلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي كه مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نكرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را كشت.
موقعي كه حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش كن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان كودكي با هم بوديم تا اينكه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد.
روزي در يك كوه يك خزانه پيدا كرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي كشم و طلا ها را قسمت مي كنيم ولي من او را بالا نكشيدم بلكه شيطان بر دلم خيمه زد و يك سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري كور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي كرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف كرد.
اذان گو گفت پس گوش كن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم كه ديدم در پائين دختري ايستاد كه آنقدر قشنگ بود كه حد نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام كردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج كردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي كنم ولي من قول دادم كه او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار كنم.
او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو كتفش دست نزنم با او ازدواج كردم يك سال از زندگي مان مي گذشت تا اين كه يك شب به ميان كتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم كه داشتيم با خود برداشت و پرواز كنان رفت. هر چه به خودم كتك زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو كتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي كه اذان را تمام مي كنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم كتك مي زنم و بيهوش مي شوم.
حاتم از او هم خداحافظي كرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف كرد و با او ازدواج كرد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837