با اين حرفها كه «شر» گفته بود«خير» فهميد كه با يك دشمن همراه است كه با لباس دوستي او را به اين بيابان كشيده است. با اينكه خودش مي دانست گناهي ندارد فهميد كه «شر» موقع گير آورده تا او را اذيت كند. اين بود كه فكر كرد «شر» را به طمع مال بيندازد. و«خير» گفت:«ببين شر»، ما كه بنا نيست توي اين صحراي گرم از تشنگي بميريم، و عاقبت به يك جايي خواهيم رسيد، حالا هم يا انصاف داشته باش و قدري آب به من ببخش، يا اينكه آن را به من بفروش، آخر ما همشهري هستيم، با هم بزرگ شده ايم و بعدش هم ممكن است در دنيا با هم خيلي كارها داشته باشيم، من الان دو دانه جواهر گران قيمت همراه دارم كه با فروش اثاث خود آن را خريده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو يك خوراك آب بخرم، حالا راضي شدي؟ «شر» گفت: به! مي خواهي مرا گول بزني؟ مي خواهي اينجا كه هيچ كس نيست دو دانه گوهر را به من بدهي و آب بخوري و آن وقت توي شهر آبروي مرا ببري و آنها را پس بگيري؟ من خودم خيلي از اين حقه ها بلدم، صدتا مثل تو بايد بيايند پيش من درس بخوانند. خيال كردي من هم مثل تو هالو هستم؟ دراين موقع «خير» ديگر از تشنگي صدايش گرفته بود و چشمهايش تار شده بود. بي حال روي زمين نشست و جواب داد: «شر» به خدا قسم من اين طور فكر نمي كنم. درست است كه تو هم مي داني يك خوراك آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولي براي من بيشتر هم مي ارزد. مي گويند پول سفيد براي روز سياه خوب است و چه وقتي بهتر از حالا، باور كن از روي رضا و رغبت گوهرها را به تو مي دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نيست. حاضرم علاوه بر اين گوهرها همه دارايي خود را در شهر هم به تو واگذار كنم. «شر» جواب داد: من مي دانم كه چون به آب احتياج داري اين حرفها را مي زني، آدم وقتي محتاج است و گرفتار است خيلي حرفها مي زند كه بعد دبه مي كند، اگر راست مي گويي يك كار ديگري بكن، من ده سال است چشم ديدن تو را ندارم، از آن روز كه مرا به بازي نگرفتيد نمي توانم تو را ببينم، امروز موقعش رسيده كه تلافي كنم و تو هم نتواني مرا ببيني. گوهرهايي كه گفتي مال خودت، ولي من حاضرم دو گوهر ديده تو را بردارم و چشمت را كور كنم و آن وقت هرچه مي خواهي آب بخور، گوهري كه من مي خواهم اين است تا ديگر نتواني پس بگيري.
|