جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

«خير» و پيشامد خير
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: داستان هاي كهن

«شر» گفته بود كه اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يكي از كردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي كردند: مرد صحرانشين كوه نورد چون بيابانيان بيابان گرد با كس و كار و قوم و خويش و همه گله و گاو و گوسفند و رمه از براي علف به صحرا گشت گله را مي چراند دشت به دشت هر كجا آب و سبزه بود و گياه داشت آنجا دو هفته منزلگاه بعد در كار خود نظر مي كرد به دياري دگر سفر مي كرد همان طور كه شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با كوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند.
خانه آنها چادر است كه هرجا مي خواهند بر سرپا مي كنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است كه همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي كنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي كنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و كارشان كمي كشت و زرع و بيشتر گله داري است. تازه دو سه روز بود كه مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و كسان و كاركنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند.
آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا كرده بودند ولي چاه آبي كه از آن آب برمي داشتند دورتر بود. از قضا رئيس قبيله كردها دختري داشت كه بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت كردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر كرد كوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنك مي آورم. دختر كرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن كوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم كه چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاك افتاده بود و خدا خدا مي كرد.
دختر كرد همين كه «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد: - اي ناشناس، كي هستي، اينجا چه مي كني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه كسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو كي هستي؟ «خير» همين كه صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو كي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر كه هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني كمي آب به من برسان كه زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار.
دختر كرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، كوزه آب را به او نزديك كرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟» «خير» دستهاي خود را دراز كرد، كوزه آب را پيدا كرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شكر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم. «خير» دو كف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود. دختر كرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير» نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود.

دختر نزديك شد و زير بغل او را گرفت و كمك كرد تا «خير» برپا ايستاد و دختر بازوي او را گرفت و اندك اندك او را به راه برد تا نزديك چادرها رسيدند. دختر كرد جوان ناشناس را به يكي از خدمتكاران سپرد و سفارش كرد كه آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوري رفت پيش مادر و گفت جوان ناشناسي چنين و چنان آنجا در بيابان برخاك افتاده بود. مادر گفت:«اي واي، پس چرا او را نياوردي، چرا تنها آمدي؟ زودباش، زودباش نشاني بده بروند او را هر كه هست بياورند.» دختر گفت: مادرجان، من هم همين كار را كردم، او را آوردم و به دست خدمتكاران سپردم و الان مي رسد.
در همين وقت «خير» را آوردند و زير چادر بر بالشي نرم جاي دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شور با و كباب آوردند و «خير» قدري آب و قدري غذا خورد و كمي آرام گرفت. آن وقت دست و رويش را شستند، اطراف سر پر درد او را بر بالش تكيه دادند و خواباندند. هيچ كس از سرگذشت «خير» خبر نداشت و هيچ كس هم در آن حال چيزي نپرسيد، انساني ناشناس و دردمند بود كه به خانه آدمهايي خوب مهمان شده بود و با خستگي و دردي كه داشت مانند آدمي از هوش رفته بي حال و خسته خوابيد تا شب شد. شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد.
همين كه مرد خانواده وارد چادر شد از ديدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خير» تعجب كرد و احوال او را پرسيد. دختر آنچه ديده بود شرح داد و گفت از سرگذشت او چيزي نمي دانم ولي اي كاش مي توانستيم زخم تازه چشم او را علاج كنيم. كرد بزرگ چشمان «خير» را معاينه كرد و جراحت آن را تازه ديد و پرسيد تو را چه رسيده است؟ «خير» راضي نشد درد بزرگ ناجوانمردي و بي انصافي دوست و همشهري خود را فاش كند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر مي كردم دزدها بر سرم ريختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بي حال بودم، آ«ها هر چه داشتم بردند و چشمم را كور كردند و رفتند. كرد بزرگ به فكر فرو رفت و بعد پرسيد: نامت چيست؟ گفت «خير».
گفت: اميدوارم كارت به خير بگذرد. از قضا در همين بيابان درختي هست كه ما آن را «دارو برگ» مي گوييم و اگر چند برگ آن را بكوبند و در آب بجوشانند و نرم كنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسيده گذارند شفا مي يابد. بعد گفت: اگر شب نبود و تاريك نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم اكنون اين مرهم را مي ساختم. درخت دارو برگ نزديك چاه آبي است و درختي كهن و پر شاخ برگ است و دو شاخه دارد كه برگ يكي از شاخه ها داروي چشم است و برگ شاخه ديگر داروي غش و صرع است وفردا اين مرهم را فراهم خواهيم كرد. همينكه دختر كرد اين سخن را شنيد گفت: اي پدر، حالا كه چاره هست همين امشب چاره بساز و به فردا نينداز، مهمان عزيز خداست و ما نمي توانيم مهمان را با درد و رنج ببينيم، ما سرد و گرم بيشتر ديده ايم و سخت جان تريم و مردم شهر از ما ظريف ترند، راه دور را با همت نزديك كن و تاريكي شب را با نور انسان دوستي روشن مي توان كرد، خستگي تو نيز از د رد چشم اين جوان بدتر نيست، علاج درد را به فردا مي توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم بايد رسانيد، اگر تو نمي تواني من به پاي درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاريكي نمي ترسد.

پدر وقتي التماس دختر را ديد از خيرخواهي او به شوق آمد و پيش از آنكه دست به آب و غذا دراز كند برخاست و گفت:«وقتي دختر چنين باشد پدر دختر براي كار شايسته تر است.» كيسه اي برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و يك مشت برگ در كيسه كرد باز آمد. و دختر كرد فوري برگها را در هاون كوبيد و با اندكي آب روي آتش جوشانيد و نرم كرد و با روغني از مغز استخوان قلم به هم آميخت و مرهم را بر دو چشم «خير» گذاشت و با پارچه پاكيزه اي چشمانش را بستند و پس از ساعتي كه نشستند مهمان دردمند را خواباندند. كرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خير» با مرهم بسته باشد و در اين مدت دختر را به پرستاري از «خير» سفارش مي كرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خير» باز كردند و مرهم از آن برداشتند و «خير» چشم خود را باز كرد و براي اولين بار نجات دهندگان خود را ديد برايشان دعا كرد و شكر خدا را بجا آورد. كرد بزرگ و اهل خانه هم از شفاي چشم مهمان خود خوشحال شدند و شادباش گفتند اما بيش از همه دختر كرد خوشحال بود، چونكه او باعث نجات «خير» شده بود و از اينكه يك انسان را از مرگ و از نابينايي نجات داده است لذت مي برد و در دنيا هيچ لذتي از خوب بودن و خوبي كردن بهتر و بالاتر نيست.
«خير» كه روزهاي اول از جراحت چشم خود بيمناك شده بود پرسيد:«پدر جان، شما از كجا خاصيت برگهاي آن درخت را مي دانستيد؟ مرد جواب داد:«از كجا؟ از تجربه هاي مردم. انسان نيازمند هر وسيله اي را تجربه مي كند و چيزي تازه مي فهمد. اگر ما خاصيت ريشه ها و برگها و گلها و گياهان و خارها و علف هاي وحشي و خودرو را ندانيم ديگر چه كسي بداند؟ مردم شهرها چون دسترسي به طبيب و دوا دارند از اين چيزها غافل مي مانند ولي پدران ما كه در صحرا زندگي مي كردند بسياري از خواص اين نعمتهاي ناشناخته را مي شناختند و به يكديگر ياد مي دادند. [مثلا خيلي از مردم شهرها وقتي دستشان به رنگ توت سياه ترش (شاهتوت) آلوده مي شود و تا چند روز با هيچ شست و شو پاك نمي شود نمي دانند چه كنند ولي ما مي دانيم اگر برگ سبز همان درخت را بكوبند و با قدري آب به دستشان بمالند قدري كف مي كند و رنگ توت را فوري از ميان مي برد. براي ما اين چيزها خيلي ساده به نظر مي آيد ولي كسي كه آن را نمي داند از شنيدنش تعجب مي كند.]
به قول حضرت امام صادق عليه السلام «خداوند بجز مرگ براي هر دردي دارويي آفريده است.» اين صحراها و بيابانها پر از دوا و درمان است. هيچ شناختي و برگي و ريشه اي و بته اي نيست كه خاصيتي در آن پنهان نباشد. فقط كسي را لازم دارد كه آنها را بشناسد و در جاي خود به كار ببرد. اين تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم ياد گرفتم. او هم از پدرانش ياد گرفته بود و خوشحالم كه اين مرهم اثر بخش بود. خيلي چيزها هست كه ما هم هنوز نمي دانيم اما خاصيت اين برگها را مي دانستم.
«خير» شكرگزاري كرد و از آن روز با خود عهد كرد كه تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زيرا به كمك آنها بود كه سلامت چشم خود را بازيافته بود. كرد بزرگ هم از نگاهداري او خوشحال بود. از آن روز «خير» مانند اهل خانه كرد با آنها زندگي مي كرد و همه كارها با آنها همراهي مي كرد و در سر يك سفره غذا مي خورد و هر روز صبح همراه كرد بزرگ و كاركنان او به صحرا مي رفت و گله داري و گله باني مي كرد و روزبروز در نظر كرد عزيزتر مي شد:
مرد صحرايي بياباني
چون از او يافت آن تن آساني
در همه اهل خود عزيزش كرد
حاكم خان و مان و چيزش كرد
چون دل و ديده پاك داشت جوان
همه بودند سوي او نگران
باز جستند حال ديده او
كزچه بود آن ستم رسيده او
خير از ايشان حديث شر ننهفت
هرچه بودش زخير و شر همه گفت
مردم وقتي با هم زندگي كردند و انس گرفتند همه رازهاي خود را هم به زبان مي آوردند. كم كم «خير» قصه «شر» و گوهرها و خريدن آب و تشنگي خود و بي انصافي «شر» و كور شدن خود را گفت و گفت كه دختر كرد را از همه مردم عالم گرامي تر مي دارد. كرد بزرگ از قدرشناسي «خير» خوشحال تر شد و كم كم همه ايل و عشيره كرد بزرگ داستان «خير» را شنيدند و پيش همه عزيز و گرامي شد. همه خوبيهاي «خير» را مي ديدند و همه به او دل بسته بودند. اما يك مطلب بود كه «خير» را رنج مي داد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837