«شر» گفته بود كه اين بيابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادي هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدري دورتر از آنجا چاه آبي بود و يكي از كردهاي چادرنشين هم در طرف ديگر با همراهانش زندگي مي كردند: مرد صحرانشين كوه نورد چون بيابانيان بيابان گرد با كس و كار و قوم و خويش و همه گله و گاو و گوسفند و رمه از براي علف به صحرا گشت گله را مي چراند دشت به دشت هر كجا آب و سبزه بود و گياه داشت آنجا دو هفته منزلگاه بعد در كار خود نظر مي كرد به دياري دگر سفر مي كرد همان طور كه شهري ها شهر را، و دهاتي ها ده را بهتر مي شناسند مردم چادرنشين هم با كوه و صحرا و دشت و بيابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است كه هرجا مي خواهند بر سرپا مي كنند و دارايي آنها هم گاو و گوسفند و شتر است كه همراه آنها هستند، گاهي در شهرها خريد و فروش مي كنند و بيشتر در بيابان ها زندگي مي كنند. تابستانها به ييلاقهاي خوش آب و هوا و زمستانها به قشلاق گرمسير مي روند و كارشان كمي كشت و زرع و بيشتر گله داري است. تازه دو سه روز بود كه مرد صحرانشين با مادر و خواهر و زن و دختر و خويشان و كسان و كاركنان خود در آن صحرا در پشت تپه اي چادر زنده بودند و گله هاي خود را در صحرا مي چراندند. آنها چادرها و خيمه هاي خود را در جاي بهتر بر سرپا كرده بودند ولي چاه آبي كه از آن آب برمي داشتند دورتر بود. از قضا رئيس قبيله كردها دختري داشت كه بسيار خوب و مهربان بود و يگانه فرزند او بود و هميشه از خدمت كردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعدازظهر زير سايه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آبها گرم بود. دختر كرد كوزه را برداشت و گفت: من مي روم و از چاه، آب خنك مي آورم. دختر كرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته اي برگردن كوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه ميان بر به طرف چادر روانه شد، در ميان راه ناگهان صداي ناله ضعيفي شنيد و با تعجب دنبال ناله رفت، و مي دانيم كه چه ديد. «خير» با چشمهاي خونين بيحال و تشنه بر خاك افتاده بود و خدا خدا مي كرد. دختر كرد همين كه «خير» را در اين حال ديد بي اختيار پيش رفت و صدا زد: - اي ناشناس، كي هستي، اينجا چه مي كني، چرا تنها اينجا افتاده اي، چه كسي تو را به اين حال انداخته؟ خدايا خواب مي بينم يا بيدارم، تو كي هستي؟ «خير» همين كه صداي او را شنيد، فرياد زد: من هم نمي دانم و نمي فهمم تو كي هستي، اگر فرشته اي، اگر انساني، هر كه هستي من از تشنگي دارم مي ميرم، اگر مي تواني كمي آب به من برسان كه زنده بمانم و اگر هم نمي تواني مرا به حال خودم بگذار. دختر كرد ديگر حرفي نزد، پيش رفت، كوزه آب را به او نزديك كرد و گفت: «بيا، اين آب، خدايا اين چه حال است؟» «خير» دستهاي خود را دراز كرد، كوزه آب را پيدا كرد و گرفت و قدري آب خورد و گفت: خدا را شكر، نجات يافتم، اي فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادي، تو بايد مرا نجات بدهي، اما چشمهاي من نمي بيند، آه از چشمهايم. «خير» دو كف دست خود را روي چشمهاي پر خونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود. دختر كرد گفت: خوب حالا برخيز، تا تو را به جاي بهتري برسانم اما «خير» نمي توانست روي پا برخيزد و زانوهايش از گرما و تشنگي سست شده بود.
|