جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  06/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

خير و دختر كرد
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: داستان هاي كهن

هر قدر «خير» در خانواده كرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر كرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينكه هرگز صورت دختر كرد را درست نگاه نمي كرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. كم كم «خير» حس كرد كه به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي كرد كه او كجا و آن آرزو كجا؟. نه مي توانست دل خود را از اين فكر آرام كند و نه مي توانست اميد همسري با دختر كرد را از مغز خود بيرون كند و با خود فكر مي كرد كه: نيست ممكن كه اين چنين دلبند با چو من مفلسي كند پيوند
دختري را بدين جمال و كمال نتوان يافت بي خزينه و مال من كه ناني خورم به درويشي كي نهم چشم خويش بر خويشي وقتي «خير» فكر كرد كه چنين وصلتي ممكن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر كرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نكنم چون اگر هم خود آنها با اين كار موافق باشند ممكن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود. «خير» مرد عاقلي بود كه هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست كه عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يك نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند.
او مي دانست كه خاطرخواهي دختر كرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود كه با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر كنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بكشم. آن شب وقتي كرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم كه مدتي است درباره آن فكر مي كنم و ناراحتم. كرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم. «خير» گفت: از جان و دل متشكرم. مطلبي كه مي خواهم بگويم اين است كه من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شكرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چكنم كه من هم بشرم و انسانم و مدتي است فكر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول كرده است.

مي خواهم بروم آنها را ببينم، مي دانم كه شما مهمان نوازي را دوست مي داريد و از خوبي خوشحال مي شويد ولي مي ترسم بي خبري از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هيچ كس نمي داند من كجا هستم، زنده ام يا مرده ام؟ و با اينكه در اينجا خيلي به من خوش مي گذرد غم يار و ديار مرا عذاب مي دهد و باز فكر مي كنم تنها هستم. مي خواهم از شما تقاضا كنم اجازه بدهيد از فردا صبح به شهر و ديار خودم بروم. اميدوارم هرچه در اينجا به من محبت كرده ايد بر من حلال كنيد، مي خواهم از من راضي باشيد ولي ديگر مشكل است كه اينجا بمانم. حالا چه مي فرماييد؟ اختيار من در دست شماست.
چون سخنگو سخن به پايان برد غم سرا گشت خيلخانه كرد گريه كردي از ميان برخاست هاي هاي افتاد از چپ و راست كرد گريان و كرد زاده بتر گونه ها ز آب ديده ها شد تر همه اهل خانه از رفتن «خير» غمگين شدند اما كرد بزرگ فكري كرد و بعد چادر را خلوت كرد و در جواب او گفت: - اي جوان عزيز و خوب و مهربان، من حرفي ندارم كه تو به دلخواه خود عمل كني، اختيارت هم در دست خودت است. اما نمي دانم چه چيز تو را به خيال شهر و ديارت مي اندازد؟ گرفتم كه به شهر خود رفتي و از يك همشهري ديگر هم مانند «شر» آزار تازه اي ديدي يا نديدي و مدتي خوش بودي، مگر در اينجا چه چيز كم داري؟
نعمت و ناز و كامكاري هست
بر همه نيك و بد تو داري دست
من هرچه فكر نمي دانم مي كنم از چه چيز ناراحت شده اي جز اينكه جواني و به قول خودت خيال مي كني تنها هستي- من اين حرف را مي فهمم، من هم يك روز مانند تو بودم و اگر تو در غريبي اين احساس را داري من در ايل و قبيله خود اين طور شده بودم. اين هم چاره دارد. من مي دانم كه در اينجا هرچه بخواهي داري و همه زندگي من در اختيار تست بجز اينكه خود را غريب مي داني و مهمان مي داني و همينكه مي بيني بايد از زن و دختر من كناره بجويي و مانند نامحرم باشي رنج مي بري ولي اگر با خانواده ما پيوند داشتي اين طور نبود. بگذار بگويم كه من اين رنج را هم مي توانم درمان كنم. مي داني كه دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاكدل و باهوش است، زشت هم نيست اگر چه مانند دختران شهر زيبايي ساختگي ندارد اما زيبايي تنها هيچ دردي را درمان نمي كند و تا خوبي نباشد همه زيباييهاي عالم به دو جو نمي ارزد.

من در اين دنيا همين يك فرزند را دارم و از جانم عزيزترش مي دارم و از رفتار او مي دانم كه او هم ترا مي پسندد، اگر موافق باشي و دلت بخواهد من دخترم را به همسري با تو نامزد مي كنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما ميماني و از جان عزيزتر زندگي مي كني، ديگر چه مي گويي؟ حالا نوبت «خير» بود كه از خوشحالي گريه كند. اشك شوق در چشمش دويد و در جواب گفت: زنده باشي اي پدر عزيز و پاينده باشي كه زبان بسته مرا باز كردي و بار غم از دلم برداشتي.
آنچه مدتها بود مي خواستم و نمي توانستم بگويم همين بود. من خود را كمتر و كوچكتر مي دانستم زيرا از مال دنيا هيچ ندارم و دختر عزيز شما دختر شماست، اما اگر چنين پيوندي ممكن باشد آن وقت شما به من زندگي بخشيده ايد، چشم داده ايد و خوشبختي هم داده ايد. پدر گفت: من فردا صبح يك بار از دخترم اين مطلب را مي پرسم و كار تمام است. فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نيز جز اشك شوق جوابي نداشت.
دست پدر را بوسه زد و گفت:«پدر...» و ديگر نتوانست سخن بگويد. پدر گفت:«بسيار خوب، مي خواستيد زودتر بگوييد، معطل چه هستيد.» همان دم كرد بزرگ كار عروسي را فراهم كرد و به شادي و شادماني چنانكه رسم كردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خير» درآوردند. و بعد از آن كرد اختيار خانه و زندگي و سرپرستي كارهاي خود را نيز به «خير» سپرد و «خير» بعد از اينكه يك روز همه چيز حتي چشم خود را از دست داده بود، دوباره به همه چيز دست يافته و در خانواده كرد و با همسر خود زندگي خوش و خرمي داشتند.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837