هر قدر «خير» در خانواده كرد بزرگ مانده بود بيشتر به دختر كرد و خوبي هاي او علاقمند شده بود و با اينكه هرگز صورت دختر كرد را درست نگاه نمي كرد از رفتار و گفتار او بيشتر خوشش مي آمد. كم كم «خير» حس كرد كه به محبت دختر گرفتار شده است و هيچ سعادتي را از داشتن همسري مانند آن دختر بالاتر نمي داند. اما انديشه مي كرد كه او كجا و آن آرزو كجا؟. نه مي توانست دل خود را از اين فكر آرام كند و نه مي توانست اميد همسري با دختر كرد را از مغز خود بيرون كند و با خود فكر مي كرد كه: نيست ممكن كه اين چنين دلبند با چو من مفلسي كند پيوند دختري را بدين جمال و كمال نتوان يافت بي خزينه و مال من كه ناني خورم به درويشي كي نهم چشم خويش بر خويشي وقتي «خير» فكر كرد كه چنين وصلتي ممكن نيست و نمي تواند توقع همسري دختر كرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است اين سخن را به زبان نياورم و پدر و مادر دختر را ناراحت نكنم چون اگر هم خود آنها با اين كار موافق باشند ممكن است سرزنش دوستان و اقوام ايشان مايه غصه تازه اي بشود. «خير» مرد عاقلي بود كه هيچ وقت اختيا عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمي داد. او مي دانست كه عشقي مانند عشق ليلي و مجنون يك نوع بيماري است و عشق سالم هيچ وقت به ديوانگي نمي ماند. او مي دانست كه خاطرخواهي دختر كرد بر اثر عادت و علاقه به خوبي هاي او پيدا شده و اگر از او دور باشد محبت ديگري جاي آن را مي گيرد. اين بود كه با خود گفت بهتر است عذري بياورم و از آنجا سفر كنم و سرنوشت خود را به جاي ديگري بكشم. آن شب وقتي كرد بزرگ به چادر برگشت «خير» گفت: مي خواهم مطلبي را با شما بگويم كه مدتي است درباره آن فكر مي كنم و ناراحتم. كرد گفت: هرچه مي خواهي بگو، هرچه بگويي پذيرفته است، ما از تو جز خوبي چيزي نديده ايم و براي تو جز خوبي چيزي نمي خواهيم. «خير» گفت: از جان و دل متشكرم. مطلبي كه مي خواهم بگويم اين است كه من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگي و از نابينايي نجات داده است، زبان من از شكرگزاري عاجز است و تا زنده ام با ياد شما زنده ام، اما چكنم كه من هم بشرم و انسانم و مدتي است فكر اقوام و خويشان و شهر و ديارم مرا مشغول كرده است.
|