جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

خير و شر، و سرانجام كار
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: داستان هاي كهن

« خير» داستان « شر» را و سرگذشت خود را براي حاكم شرح داده بود . از قضا يك روز كه حاكم و وزيران با « خير» و كرد بزرگ و همراهان به باغي در خارج شهر مي رفتند « شر» هم گذارش به آن شهرافتاده بود و خير در كوچه او را شناخت و كسي را مأمور كرد تا « شر» را تعقيب كنند وجايگاه او را بشناسند و دستور داد فردا او را به بارگاه بياورند و جز « خير» هيچ كس ديگر « شر» را نمي شناخت.
فردا به سراغ « شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. « شر» كه از سرانجام كار« خير» خبر نداشت با لباسي آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ايستاد. « خير» در محضر حاكم و حاضران به شر گفت: بيا جلو و نام و شغل خودت را بگو. شر گفت: اسم من مبشر سفري است و كارم خريد و فروش است. « خير» گفت: اين اسم دروغي را بينداز دور و نام اصلي ات را بگو. شر گفت: من اسم ديگري ندارم، همين است كه عرض كردم. « خير» گفت: حالا اسم خودت را پنهان مي كني و خيال مي كني مكافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تو را مي شناسم، اسم تو « شر» است و كارت هم جز شر چيزي نيست.
يادت هست كه آن روز در بيابان رفيق خودت خير را كور كردي و دو دانه جواهر او را برداشتي و او را تشنه گذاشتي و رفتي؟ آن دو گوهر را چه كردي؟ شر وقتي اين را شنيد تعجب كرد و از ترس شروع كرد به لرزيدن. غافلگير شده بود و ديگران جرأت حاشا نداشت و بي اختيار گفت: « درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خير به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توي جيبم است، نگاه داشتم تا روزي به خودش پس بدهم، من كار بدي نكردم، خير دروغ گفته، من از كوري او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هيچ خبري از او ندارم. ديگر هم او را نديدم.» خير گفت: اي بي انصاف، باز هم دروغ گفتي و بدي و پستي خود را نشان دادي. من كه با تو حرف مي زنم همان خير هستم، درست نگاه كن!

شر با دقت در چشم خير نگاه كرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خير مرا ببخش، من بد كردم و امروز مي فهمم كه خوبي و بدي هرگز فراموش نمي شود، من خيلي « شر» بودم ولي بعد پشيمان شدم، خودم هم از خودم بدم مي آيد، اسمم را براي همين عوض كردم، اي « خير» تو مي تواني مرا بكشي و مي تواني بدي مرا تلافي كني، ولي مرا نكش، من ديگر بد نيستم، خير! به من رحم كن، من آدم بدبختي هستم.»
« خير گفت: « بله، من مي توانم تو را بكشم اما نمي كشم، مي توانم بدي تو را تلافي كنم و قصاص كنم اما نمي كنم. من تو را مي بخشم، اما عمل تو تو را نمي بخشد و تا آخر عمر تو را رنج مي دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهي بود. فقط مي خواستم اين را بداني، ديگر به تو كاري ندارم ولي بهتر است از اين شهر بروي، اين يك ديدار براي عبرت تو بس است، ديگر نمي خواهم تو را ببينم، همانطور كه خودت هم نمي خواستي، برو...» « شر» شرمنده و سرافكنده و ترسان و لرزان از بارگاه بيرون آمد و رفت. «خير» فقط مي خواست بدي «شر» را به رخ او بكشد و بيدارش كند ولي راضي به آزار او نشده بود. اما يكي از كردها كه در آنجا حضور داشت و داستان « خير» و «شر» را مي دانست وقتي «شر» را ديد غيرتش به جوش آمد و ديگر نتوانست خودداري كند.
دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزاي عملش رسانيد و گوهرها را از جيب او در آورد پيش « خير» و گفت: « اي خير، دلم مي خواهد اين دو تا گوهر كه مال خودت است براي يادگاري نگاه داري، « شر» هم به سزاي عملش رسيد.» « خير» گفت: « بله مال حلال به صاحبش بر مي گردد، اما هيچ يادگاري از خوبي بهتر نيست. حالا من از اين گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشيدم، من «شر» را هم بخشيده بودم، تو را هم مي بخشم. روش « خير» اين است: « خوبي با همه كس، بدي با هيچكس». حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولي داستان خيروشر داستاني است كه هرگز فراموش نمي شود. پايان

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837