جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

شير و آدميزاد
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يكي بود يكي نبود ، غير از خدا هيچكس نبود.
يك روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي كردن بچه هايش را تماشا مي كرد كه ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يك آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فكر كرد كه لابد آدميزاد يك حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست كه خودش زورش به هر كسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد كه ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناك است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم كه هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.» اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فكر كرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا كنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يك فيل را ديد.
با خود گفت اينكه مي گويند آدميزاد وحشتناك است بايد يك چنين چيزي باشد. حتماً اين هيكل بزرگ آدميزاد است. پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ » فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چكش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شكند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من كجا آدم كجا.» شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يك وقت خيال به سرت نزند كه اسم آدم روي خودت بگذاري.» فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي كنيم كه اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يك شتر قوي هيكل و گفت ممكن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر كن ببينم، تو آدمي؟» شتر گفت: خدا نصيحت نكند كه من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند كه فرار نكنيم.
آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.» شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يك وقت هوس نكني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.» شتر گفت: « ما غلط مي كنيم. من آزارم به هيچ كس نمي رسد و اگر يك ميمون يا شغال هم افسارم را بكشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت كشي هستم و ...» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يك گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم كه شاخ ندارد. من گاوم كه از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شكايت به كجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به كشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم كنيم و گندم خرد كنيم و چرخ دكان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي كشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يك وقت هوس نكني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات كوچكتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.» گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است كه من با اين شاخ...» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يك چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يك خر كه داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي كشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نكره اش و با اين دويدن و شادي كردنش حتماً همان چيزي است كه من دنبالش مي گردم.
خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي كه مي گويند آدم شده اي؟» خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينك از دست آدمها فرار كرده ام. آنها خيلي وحشتنا كند و همينكه دستشان به يك حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي كنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند كه حتي شاعر خودشان هم گفته: گاوان و خران باردار به ز آدميان مردم آزار شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم كه تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟» خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت. من مي دانم كه چكار بايد بكنم.» اما شير فكر مي كرد خيلي عجيب است اين آدميزاد كه همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يك اسب كه به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو كي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.» اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن كه آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناك است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شكار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره كن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.» اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض كنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف كه كار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه كنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.» شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يك مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يك پسر بچه هم به او كمك مي كند و شاخه ها را دسته بندي مي كند. شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش كليد دانش است. پيش رفت و از مرد كارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»

مرد كارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.» شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي كه حيوانات را اذيت مي كني و همه از تو مي ترسند؟» مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ كسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر كسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاكر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي كنم، اصلا كار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور كنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.» شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شكايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره كرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور كنيد كه خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينكه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر مي آوريم و با مردم آشنا مي كنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي كنيم.
همان شتر را مانگاهداري مي كنيم، خوراك مي دهيم، برايش خانه درست مي كنيم. چه فايده دارد كه پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي كنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي كنيم. بعد هم ما زوركي از كسي كار نمي كشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي كنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر كسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند كسي كه تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها كه حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يك اسب اينجا هست بياورم آزادش كنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است.
ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونكه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم كه به كسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور كنيد كه من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت كنم؟ من كه به يك مشت او هم بند نيستم.» شير گفت: « بله، مثل اينكه حرفهاي خوبي بلدي بزني.» مرد گفت: « حرف خوب كه دليل نيست ولي ما كارهايمان خوب است. باور كنيد هر كاري كه از دستمان برآيد براي مردم مي كنيم. حتي درست همين امروز به فكر افتاده بودم كه بيايم خدمت شما و پيشنهاد كنم كه براي شما يك خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟» مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي كنم تا ملاحظه بفرماييد كه ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چكش و ميخ را بياور. پسرك اسباب نجاري را حاضر كرد و مرد فوري يك قفس بزرگ سرهم كرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يك خانه است. فايده اش اين است كه اگر بخواهيد هيچ كس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي كنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يك سنگ از كوه بيفتد روي شما نمي غلطد و اگر باد بيايد و يك درخت بشكند روي سقف خانه ها زندگي مي كنيم و براي شما كه سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است.

البته همه جور خانه مي شود ساخت، كوچك و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟» شير هر چه فكر كرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناكي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود كه بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن كن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت كرد و گفت: « بله. اينكه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است كه هيكل آدميزاد خيلي نازك نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات كار مي كند. شما آدميزاد را خيلي دست كم گرفته ايد كه از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از كله اش بكند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع كرده كه براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد.
البته ما چنگ و دندان شما خيلي خطرناكتر است و اگر همه حيوانات از ما مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يك آفتابه كوچك بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم كه تا عمر داري فراموش نكني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند كرد و گفت: پسر، آفتابه را ببار.» مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع كرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير. شير فرياد مي كرد و براي نجات خود تلاش مي كرد ولي هر چه زور مي زد صندوق محكم بود. عاقبت بعد از اينكه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و كار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله كنم، مي توانم پوست از تنت بكنم اما نمي كنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي كنند.
خودم هم برايت در قفس را باز مي كنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم كه از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است. مرد در قفس را باز كرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نكرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله مي كرد. دوسه تا شير كه در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟» شير قصه را تعريف كرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.»
شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد. گفت: « پس برويم.» سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع كردن ابزار كار بود كه شيرها سر رسيدند.
پسرك موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناك است. فوري از يك درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست. شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چكنيم. شير سوخته گفت: « من كه از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بكشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.» گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت كوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديك است كه شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد.
ناگهان فكري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد كرد: « پسر، آفتابه را بيار.» شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديك بود بگيريمش.» شير گفت: چيزي كه من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينكه گفت « آفتابه را بيار» ديگر كار تمام است. اين بدبختي هم كه بر سر من آمد مال اين بود كه ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و كسي كه داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837