يكي بود يكي نبود ، غير از خدا هيچكس نبود. يك روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي كردن بچه هايش را تماشا مي كرد كه ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يك آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فكر كرد كه لابد آدميزاد يك حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست كه خودش زورش به هر كسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد كه ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناك است و زورش از همه بيشتر است.» شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم كه هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.» اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فكر كرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا كنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يك فيل را ديد. با خود گفت اينكه مي گويند آدميزاد وحشتناك است بايد يك چنين چيزي باشد. حتماً اين هيكل بزرگ آدميزاد است. پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ » فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چكش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شكند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من كجا آدم كجا.» شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يك وقت خيال به سرت نزند كه اسم آدم روي خودت بگذاري.» فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي كنيم كه اسم آدم روي خودمان بگذاريم.» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يك شتر قوي هيكل و گفت ممكن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر كن ببينم، تو آدمي؟» شتر گفت: خدا نصيحت نكند كه من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند كه فرار نكنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.» شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يك وقت هوس نكني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.» شتر گفت: « ما غلط مي كنيم. من آزارم به هيچ كس نمي رسد و اگر يك ميمون يا شغال هم افسارم را بكشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت كشي هستم و ...» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يك گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟» گاو گفت: « نخير قربان، آدم كه شاخ ندارد. من گاوم كه از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شكايت به كجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به كشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم كنيم و گندم خرد كنيم و چرخ دكان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي كشند و گوشت ما را مي خورند.» شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يك وقت هوس نكني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات كوچكتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.» گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است كه من با اين شاخ...» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت.» شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يك چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يك خر كه داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي كشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نكره اش و با اين دويدن و شادي كردنش حتماً همان چيزي است كه من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي كه مي گويند آدم شده اي؟» خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينك از دست آدمها فرار كرده ام. آنها خيلي وحشتنا كند و همينكه دستشان به يك حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي كنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند كه حتي شاعر خودشان هم گفته: گاوان و خران باردار به ز آدميان مردم آزار شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم كه تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟» خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...» شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نكن برو پي كارت. من مي دانم كه چكار بايد بكنم.» اما شير فكر مي كرد خيلي عجيب است اين آدميزاد كه همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يك اسب كه به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو كي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.» اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن كه آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناك است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شكار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.» شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره كن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.» اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض كنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف كه كار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه كنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.» شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يك مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يك پسر بچه هم به او كمك مي كند و شاخه ها را دسته بندي مي كند. شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش كليد دانش است. پيش رفت و از مرد كارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
|