جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

كلاغ و كبوتر
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود.
يك روز كبوتري به جوجه خود پرواز ياد مي داد و نزديك درختي رسيدند و بر شاخه اي نشستند تا بعد از رفع خستگي بروند. روي شاخه پايين تر يك لانه خالي بود. جوجه كبوتر پريد روي ديواره لانه و گفت: «چه جاي خوبي است، خانه اي روي درخت سبز.» آشيانه مال يك كلاغ بود كه آن را رها كرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا مي گذشت. همينكه جوجه كبوتر را در آنجا ديد آمد جلو و قارقار فرياد كشيد كه «اي مرغ خيره سر، چرا در لانه من نشسته اي و از كي اجازه گرفته اي؟» كبوتر گفت:«اجازه نگرفته ايم به لانه هم كاري نداريم، من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم و او خسته شده بود، چند دقيقه اينجا نشستيم و اگر به خاطر اين بچه نبود اصلا روي درخت نمي نشستيم.
ما مرغ درخت نشين نيستيم، حالا هم داريم مي رويم، بيخودي هم داد و فرياد نكن.» كلاغ گفت:«حالا زبان درازي هم مي كني؟ روي درخت مردم مي نشيني، در لانه مردم منزل مي كني و به من مي گويي داد نزنم! شما خيلي بيجا كرديد، خيلي غلط كرديد اينجا نشستيد. به من چه مربوط است كه به بچه ات پرواز ياد مي دادي يا نمي دادي، حالا هم پدرت را درمي آورم، آبرويت را مي ريزم، كبوتر را چه به اين غلطها كه به لانه كلاغ چپ نگاه كند!» كبوتر گفت:«تو كه باز هم داري فرياد مي كني! گفتم كه به لانه ات نظري نداشتيم، حالا هم داريم مي رويم، اگر هم جسارتي شده شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. چرا بيخود دعوا درست مي كني. بفرما، بچه ام را برداشتم و رفتم.»
كلاغ دوباره فرياد كشيد:«بيخود نشستي بيخود هم رفتي، مگر مي گذارم بروي. من الان همه مرغها را جمع مي كنم، آبروي همه كبوترها را مي ريزم. چه معني دارد در خانه مردم جا خوش كنند. مگر اينجا كاروانسرا است، مگر اينجا آموزشگاه پرواز است، شما غلط كرديد كه روي اين درخت آمديد، اي داد، اي فرياد، اي مرغها، اي پرندگان، بياييد. اينجا دعوا شده، قارقار- قارقار.» كلاغ، جوجه كبوتر را هم به زمين پرت كرد و داد و فرياد را از حد گذراند. كبوتر عصباني شد و گفت:«حالا كه خودت غوغا دوست مي داري درستت مي كنم، اصلا اين لانه مال خودم است، از اينجا هم نمي روم، هر كاري هم مي خواهي بكن.» كلاغ صدايش را بلندتر كرد و بر اثر داد و فرياد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است؟ كلاغ گفت:«اين كبوتر آمده در لانه من منزل كرده، شما شاهد باشيد، من او را اذيت مي كنم، من او را زنده نمي گذارم.»

كبوتر گفت:«كلاغ دروغ مي گويد، اين لانه مال خودم است و اين كلاغ آمده بچه مرا از آن بيرون انداخته و مي خواهد با داد و فرياد لانه را از چنگ من دربياورد و شما مي دانيد كه ظالم كيست و مظلوم كيست.» مرغها از كلاغ پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري كه اين لانه مال تو است؟» كلاغ گفت:«اي داد، اي فرياد، اين چه مسخره بازي است، شاهد يعني چه. من لانه را خودم ساخته ام. من اين كبوتر را بيرون مي كنم. من زيربار حرف زور نمي روم.» مرغها از كبوتر پرسيدند:«تو شاهدي و سندي داري كه اين لانه مال تو است؟» كبوتر گفت:«شاهد ندارم ولي ملاحظه مي فرماييد كه خانه در تصرف من است و اين كلاغ مي خواهد با گردن كلفتي مرا بيرون كند.
شاهدش هم جوجه من است كه كلاغ او را به زمين انداخته. آخر انصاف هم خوب چيزي است، شما نبايد بگذاريد يك كلاغ قارقار كن اينطور به من ضعيف زور بگويد.» مرغها گفتند:«بله، صحيح است. كلاغ حق ندارد اينطور داد و فرياد سر بدهد، پرت كردن جوجه كبوتر هم يك ظلم آشكار است. ما نمي گذاريم صحرا شلوغ شود، ما هيچ وقت از كبوتر دروغ نشنيده ايم، حق داشتن كه به داد و فرياد نيست. كار حساب دارد، كلاغ اگر حرفي دارد بايد برود شكايت كند تا يك قاضي به اين كار رسيدگي كند.» كلاغ گفت:«شما هم اينطور مي گوييد، پس تكليف من چه مي شود.» گفتند:«هيچي بايد بروي يك قاضي عادل پيدا كني، مثلا هدهد كه رفيق سليمان پيغمبر است و مي داند عدالت يعني چه و هر چه او حكم كند همان است.»
كلاغ گفت:«من هدهد را نمي شناسم.» گفتند:«تقصير خودت است كه اينقدر وحشي هستي وگرنه هدهد را همه مي شناسند: هدهد مرغ دادگر است و كاكل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است، ما الان مي رويم او را مي آوريم.» رفتند و هدهد را دعوت كردند و آمد و پرسيد چه مي گوييد؟ كلاغ گفت:«من يك سال است اين لانه را ساخته ام و حالا كبوتر آمده بي اجازه در آن منزل كرده.» كبوتر گفت:«من مدتي است در اين لانه نشسته ام و هرگز هم كلاغي در آن نديده ام.» كلاغ گفت:«همه مرغها شاهدند كه من چقدر فرياد مي كردم و چقدر ناراحت شده بودم.»
كبوتر گفت:«همه مرغها شاهدند كه من چقدر مظلوم بودم و كلاغ جوجه ام را از لانه بيرون انداخته و مي خواست خودم را كتك بزند.» كلاغ گفت:«من اگر دنيا زير و رو شود دست از اين لانه برنمي دارم.» كبوتر گفت:«من اگر به حكم قاضي باشد دست برمي دارم ولي اميدوارم درباره من بي انصافي نكنند.» هدهد از كلاغ پرسيد:«تو شاهدي و سندي داري؟» گفت: نه. از كبوتر پرسيد:«تو شاهدي داري كه لانه را خودت ساخته اي يا خريده اي؟» گفت:نه. هدهد از كلاغ پرسيد:«تو تا حالا كجا بودي؟» كلاغ گفت:«در لانه ديگرم بودم». از كبوتر پرسيد:«تو تا حالا كجا بودي؟» گفت:«من همين جا هستم، من همين جا بودم كه كلاغ آمد و جنجال درست كرد.» هدهد گفت:«خوب، اگر من حكمي بكنم همه قبول دارند؟» همه مرغها همصدا گفتند:«بله قبول است، هرچه باشد ما آن را اجرا مي كنيم. مرغها بايد آسايش داشته باشند و آسايش مرغها وقتي به دست مي آيد كه قانون اجرا شود.»

هدهد كمي فكر كرد و بعد گفت:«بسيار خوب، به عقيده من بايد لانه را به كبوتر واگذاريم.» كلاغ آمد داد بزند ولي مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند:«بله، لانه مال كبوتر است و كلاغ ول معطل است.» كلاغ وقتي ديد همه اينطور مي گويند فهميد كه ديگر زورش نمي رسد و ساكت شد. و مرغها هر كدام شرحي از وحشيگري كلاغ ها و خوبي كبوترها مي گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند. در اين موقع كبوتر آمد نزديك هدهد و آهسته گفت:«آقاي قاضي، من از لطف شما متشكرم ولي مي خواهم يك چيزي بپرسم: چطور شد كه شما حق را به من داديد در صورتي كه من هم مثل كلاغ شاهدي نداشتم و هيچ كس هم حقيقت را نمي دانست.»
هدهد گفت:«درست است، جز تو و كلاغ هيچ كس حقيقت را نمي دانست من هم نمي دانم. ولي وقتي دليل ديگري در ميان نباشد حق را به كسي مي دهند كه نيكنام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز كسي از او دروغي نشنيده و ستمي نديده باشد و تو به راستگويي معروفي و كلاغ به دروغگويي معروف است.» كبوتر گفت:«خيلي خوشوقتم كه راست گويي و نيك نامي اينقدر فايده دارد ولي اي قاضي بدان كه اين لانه مال من نيست، مال كلاغ است و من دوست نمي دارم كه به راستگويي معروف باشم و برخلاف آن عمل كنم.»
هدهد گفت:«آفرين، من هم خوشوقتم كه گمان من در باره تو درست بود، ولي چرا موقع محاكمه دروغ گفتي؟» كبوتر گفت:«اولا در حضور شما يك كلمه دروغ نگفتم و صورت مذاكرات حاضر است. من نگفتم خانه را ساخته ام يا خريده ام، گفتم كه در آن نشسته بودم و راست مي گفتم. اما پيش از آمدن شما كلاغ با جنجال بازي و داد و فرياد بيخودي مرا مجبور كرد كه مثل خودش با او حرف بزنم. من داشتم به جوجه ام پرواز ياد مي دادم، بچه ام خسته شده بود يك لحظه اينجا نشست و كلاغ آمد و اعتراض كرد، از او عذرخواهي كردم و خواستم بروم ولي او نگذاشت برويم و جنجال به پا كرد و خواست دعوا درست كند، من هم خواستم او را تنبيه كنم. ولي حالا كه صحبت از راستي و نيكنامي من است من اين نام نيك را با صد تا لانه هم عوض نمي كنم.»
قاضي گفت:«بارك الله، حالا كه اينطور است من هم تو را رسوا نمي كنم.» بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت:«همه شاهد باشيد اگر كلاغ حاضر باشد از كبوتر عذرخواهي كند كبوتر حاضر است لانه را به او واگذار كند.» كلاغ كه ديگر چاره اي نداشت گفت:«آقاي قاضي من تقصيري نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صداي ما ناراحت مي شوند و از ما دوري مي كنند ولي ما هم بدخواه كسي نيستيم، حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اينكه جوجه كبوتر را به زمين انداخته ام خيلي شرمنده ام.»
هدهد گفت:«بسيار خوب. كبوتر لانه را به كلاغ مي بخشد.» و تمام مرغها گفتند:«آفرين بر كبوتر كه اينقدر مهربان است.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837