مرد كاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار كساد اين سرمايه كم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي كرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همكاري حالا مي دانم كه 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من. دو هفته كه گذشت مرد كاسب به فكر افتاد يك روز با امير ديداري تازه كند. ولي با خود گفت شايد اين كار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يك نوع جسارت است و چون طلبكار هستم بد است، هيچ كس از طلبكار خوشش نمي آيد، ممكن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا كند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي كه مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين كه پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود. در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد كاسب نبود. چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد كاسب با خود گفت همين امروز و فرداست كه امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر كرد و گفت اين بد است كه آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر كنم. باز هم خبري از امير نرسيد. مرد كاسب فكر كرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش كرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد. ده روز از وعده قبض گذشته بود كه مرد كاسب يك روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند كه چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد كاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است كه هر كس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين كه ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم، مي خواستم بيشتر با شما صحبت كنم... مرد كاسب ديد كه واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف كرد و خداحافظي كرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود. ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم كاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي كردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد كاسب خجالت كشيد كه موضوع را به زبان يادآوري كند و فكر كرد همين امروز و فرداست كه امير خودش پول را مي فرستد. دو ماه گذشت و مرد كاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي كه بدهكار بود چيزي به روي خود نياورد. وكيل هم در آنجا ديده نمي شد. يك روز مرد كاسب از غلامان سراغ وكيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان كس وكيل است. مرد كاسب كمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست. يك روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود كه از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است كه به وكيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد. امير نامه را خواند و طلبكار را نزديك خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نكن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فكر تو هستم، چند روزي صبر كن من به زودي آن را درست مي كنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشكرم. مرد كاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر كرد و هر روز منتظر بود كه شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد. بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري كرد كه: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد كه زودتر آبروي مرا نجات بدهيد. امير گفت:«صبر كنيد آقا جان، صبر كنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اكنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد كه «اينجا مهمانخانه نيست.»
|