جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قرض گرفتن سردار ... ۲
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

(پس ندادن قرض و درماندگي طلبكار)

مرد كاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار كساد اين سرمايه كم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي كرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همكاري حالا مي دانم كه 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من. دو هفته كه گذشت مرد كاسب به فكر افتاد يك روز با امير ديداري تازه كند. ولي با خود گفت شايد اين كار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يك نوع جسارت است و چون طلبكار هستم بد است، هيچ كس از طلبكار خوشش نمي آيد، ممكن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا كند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي كه مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين كه پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود.
در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد كاسب نبود. چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد كاسب با خود گفت همين امروز و فرداست كه امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر كرد و گفت اين بد است كه آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر كنم. باز هم خبري از امير نرسيد. مرد كاسب فكر كرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش كرده است.
مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد. ده روز از وعده قبض گذشته بود كه مرد كاسب يك روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند كه چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد كاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است كه هر كس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين كه ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم، مي خواستم بيشتر با شما صحبت كنم... مرد كاسب ديد كه واقعاً امير گرفتار است.
قدري تعارف كرد و خداحافظي كرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود. ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم كاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي كردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد كاسب خجالت كشيد كه موضوع را به زبان يادآوري كند و فكر كرد همين امروز و فرداست كه امير خودش پول را مي فرستد.
دو ماه گذشت و مرد كاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي كه بدهكار بود چيزي به روي خود نياورد. وكيل هم در آنجا ديده نمي شد. يك روز مرد كاسب از غلامان سراغ وكيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان كس وكيل است. مرد كاسب كمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست. يك روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود كه از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است كه به وكيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد. امير نامه را خواند و طلبكار را نزديك خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نكن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فكر تو هستم، چند روزي صبر كن من به زودي آن را درست مي كنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشكرم.
مرد كاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر كرد و هر روز منتظر بود كه شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد. بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري كرد كه: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد كه زودتر آبروي مرا نجات بدهيد. امير گفت:«صبر كنيد آقا جان، صبر كنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اكنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد كه «اينجا مهمانخانه نيست.»

امير برگشت به مجلس و به مرد كاسب گفت: بله، يك فكري مي كنم، من هم اين كار را واجب مي دانم و سعي مي كنم زودتر كارت را درست كنم، يك كمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است. امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينكه مرد كاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد كاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت.
وقتي مرد كاسب بيرون رفت امير شروع كرد به غرولند زدن: -«عجب مردمي هستند. همين كه يك بار چشته خور شدند ديگر ول كن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينكه پول علف خرس است از اين وربكاري از آن ور سبز شود، درست است كه آدم اگر از دستش كاري برآيد بايد كمكي بكند ولي چه جور؟ خوب است كه هيچ كس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريك به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراك مي داد و هيچ كس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه كسي به ايشان نان مي رسانده.
ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است كه آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي كنند كه به كارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، كيست كه احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها كارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشكند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه كار مي توانيم بكنيم، هي بده، الله اكبر از اين مردم...»
حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد. اين، آخرين بار بود كه خواجه كاسب به ديدار امير موفق شد. يك ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد كسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!» مرد كاسب موضوع را فهميد كه ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير نمي خواهد پولش را بدهد.
اين را هم مي دانست كه زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يك مرد كاسب بازار است، و امير هم امير است. با خود فكر كرد بهترين راه اين است كه يك شخص معروف و معتبر را پيدا كند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي كند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود كه مرد كاسب يكي از بزرگان را كه با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس كرد كه چاره اي بكند.
و امير به آن شخص جواب داد:«درست است كه او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را كم كم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!» مرد كاسب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. شخص ديگري را پيدا كرد كه با امير صحبت كند. امير جواب داده بود:«آيا تصور مي كنيد كه من به اين هفتصد دينار پول يك آدم بي معني احتياج دارم؟ حقيقت اين است كه اين مرد از نجابت من سوء استفاده مي كند و اين قبض هم يك سند باطل شده است. اصلاً حيف از شماست كه در اين قضيه دخالت مي كنيد، شما كه حقيقت را نمي دانيد بيخود از يك آدم كلاه بردار طرفداري نكنيد. من مي بينم آدم بدبختي است به او رحم مي كنم وگرنه مي رفتم رسماً ازش شكايت مي كردم و پدرش را جلو چشمش مي آوردم.»
امير با هر يك از كساني كه ميانجي گري مي كردند و داراي اعتبار و احترام بودند يك جوري جواب مي داد و به آنها مي فهماند كه مرد كاسب حقي ندارد و آنها بيخود دخالت مي كنند. چند بار كه اشخاص سرشناس در اين باره با امير صحبت كردند امير يك غلام ترك را پيش مرد كاسب فرستاد و پيغام داد كه:«امير مي گويد اگر اين دفعه آن قبض را به كسي نشان دادي و حرفي زدي هر چه ديدي از خودت ديدي.» مرد كاسب ترسيد و ديگر قبض را به كسي نشان نداد ولي چند بار ديگر هم چند نفر از اشخاص سرشناس را واسطه كرد و التماس كرد و اثري نداشت.
خوب، امير صاحب دم و دستگاه بود و مردم هم خودشان با او كار داشتند و ديگر دنبال حرف را نمي گرفتند و نمي خواستند امير از ايشان آزرده شود. يك سال و نيم گذشت و از ديدن اين و آن نيز نتيجه اي حاصل نشد. مرد كاسب گفت هر چه مي شود بشود، مي روم شكايت مي كنم. قبض مهر و امضاي امير را نزد قاضي بغداد برود و قصه را نوشت و از امير شكايت كرد. قاضي فرمان حاضر شدن امير را داد. اما امير به محضر قاضي حاضر نشد.
قاضي حكم جلب او را داد و پنجاه نفر را فرستاد كه امير را بياورند. اميرآن پنجاه نفر را با صد نفر محاصره كرد و نگاهداشت و به قاضي پيغام داد: اگر تو پنجاه نفر داري من صد و هزار دارم و دوست نمي دارم كه كسي از زور با من حرف بزند و دوست نمي دارم به شما بي احترامي كنم. اندازه خودتان را نگاهداريد و دست از اين كار برداريد.

قاضي مرد محترمي را نزد امير فرستاد و گفت: آخر اين مرد سند و نوشته دارد و طلبكار است، صحبت از زور نيست صحبت از حق و انصاف است، اگر تو كه امير خليفه هستي به حكم قاضي و قانون تسليم نباشي ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود، اين هفتصد دينار هم پولي نيست كه نتواني بدهي، يك جوي طلبكار را راضي كن. امير پيغام داد: هفتصد دينار پولي نيست اما اين مرد با سند پول داده و بي سند پولش را گرفته زيادتر هم گرفته اگر قسم هم بخورد دروغ مي گويد و من اگر آسمان به زمين بيايد يك دينار نمي دهم، اگر هم دست از اين حقه بازي برندارد من مي دانم كه با قاضي چه بايد كرد و با كاسب حيله گر چه بايد كرد.
شما بهتر است احترام خودتان را نگاه داريد. قاضي هم قاضي معتصم بود. پيغام امير را به مرد كاسب گفت و گفت: ما خطر كرديم اما اي برادر، دست تنها با شمشير طرف نمي توان شد. بهتر است باز هم صبر كني. آخر ما هم مي خواهيم قاضي باشيم تو هم مي خواهي كاسب باشي، خلاصه پاي آبروي خودت هم در ميان است زياد سخت نگير، خدا خودش درست مي كند. مرد كاسب ديد اگر كمي ديگر سخت بگيرد بدهكار هم مي شود و خواهند گفت سندش ساختگي است و قسمش دروغ است، قاضي هم به بدبختي مي افتد و سرمايه اش رفته آبرويش هم مي رود و يك دشمن زورمند هم پيدا كرده كه انصاف ندارد و كسي كه انصاف ندارد هر كاري از دستش برمي آيد.
اين بود كه از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه كس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شكسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ كس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو ركعت نماز خواند و از ناراحتي كه داشت شروع كرد بلند بلند مناجات كردن: - خدايا هيچ كس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ كاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا... دلش شكسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد.
در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد كاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت: - اي برادر، خوب صفايي پيدا كردي، شايد نمي خواهي كسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده كه اين طور ناراحت و بي طاقت شده اي؟ مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شكند ديگر اختيار زبانش و اشكش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد.
درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد كاري بشود كرد. مرد گفت: كار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بكند. درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم كارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست كه وقتي كسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بكند. من فكر مي كنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد.
مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است كه با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر كه تو فكرش را بكني گفته ام و فايده نداشته، به اينكه با تو بگويم هم سودي ندارد. درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر كار نشان مي دهد كه من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا كني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من كه درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي كنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي كه از قديم گفته اند: هر كه غمي دارد و با هر كسي بگويد شايد كه از كمتر كسي چيزي بشنود كه راحتي بيابد. مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم. و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف كرد. درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل كني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول كني.
مرد كاسب گفت: چه طور ممكن است! درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش كن. اصلا اگر درست فكر كني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد كشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم كه تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود كه مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد كه به موقع خودش به كار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي كند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به كار مي افتد براي اينكه پيش از آن مردم كوشش و تلاش خودشان را هم بكنند. مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه كار كنم، اميد به خدا.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837