جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قرض گرفتن سردار ... ۳
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

(پيدا شدن چاره كار با شگفتي بسيار)

درويش گفت: گوش كن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را كنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد كه گريه كرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است كه خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين كوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از كوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه كه رسيدي از دور يك گلدسته پيدا است كه مال مسجد كهنه است. مسجد كهنه در كوچه اي است كه پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، كوچه مسجد كهنه كوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد كهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دكان خرابه است، در دكان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش كار مي كند.
بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام كني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف كني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي كند. من اميدوارم اگر اين كار را بكني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بكن و برو دنبال كارت، در اين كه گفتم كوتاهي نكن، خداحافظ و التماس دعا. درويش اين را گفت و رفت. مرد كاسب از شنيدن اين حرفها تعجب كرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد كه دستور درويش را به كار بندد. در راه با خود فكر مي كرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع كردم تا با امير نابكار صحبت كردند و اصرار كردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد.

حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يك پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل مي شود. اين كار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چكنم، شايد يك چيزهايي هست كه من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين كه هست ديگر بدتر نمي شود. با اين فكرها رفت و در مسجد كهنه رسيد. دكان پيرمرد چادردوز همان جا بود كه درويش گفته بود. به دكان وارد شد و سلام كرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش كه هر دو خردسال بودند، دكان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب كارشان، و داشتند با كرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند كار مي كردند، كسي حرفي نمي زد و همه ساكت بودند.
مرد كاسب روي چهار پايه اي كه پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تكيه داد. چند لحظه كه گذشت پيرمرد چادردوز كارش را زمين گذاشت و به مرد كاسب گفت: كاري داريد بفرماييد. مرد كاسب گفت: كاري ندارم، گرفتار يك بدبختي شده ام، امروز دلم شكسته بود و در مسجد گريه مي كردم، نمي دانم كي بود كه مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل كنم. پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه كارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام.
مرد كاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي كه امير او را دعوت كرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت كه در مسجد درويش را ديد همه را تعريف كرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد كرد. پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب كردي كه آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم كه خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يك كمي همين جا نشسته اي صبر كن تا ببينيم چه مي شود.

بعد پيرمرد درزي يكي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، كارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر كن تا اينكه كسي از آنجا بيرون آيد يا كسي بخواهد وارد شود، از او خواهش كن كه به امير بگويد كه شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام كن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يك مرد كاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار كه يك سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم كه همين الساعه پول اين مرد را تمام و كمال به او برساني و هيچ كوتاهي نكني كه اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور. كودك گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت.
مرد كاسب مات و مبهوت نشسته بود و فكر مي كرد: عجيب است كه اين پيرمرد به وسيله يك بچه كم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينكه اربابي به نوكرش دستور بدهد. پيرمرد كار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي كه گذشت كودك پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور كه فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام كرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور كه فرمودي اطاعت مي كنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي كنم.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر كارت. و كودك نشست و به كار خود مشغول شد. مرد كاسب ساكت نشسته بود و تماشا مي كرد. هنوز يك ساعت نگذشته بود كه صداي سم اسب در كوچه شنيده شد. امير بود با ركابدارش و دو غلام سر رسيدند.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837