درويش گفت: گوش كن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را كنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد كه گريه كرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است كه خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين كوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از كوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه كه رسيدي از دور يك گلدسته پيدا است كه مال مسجد كهنه است. مسجد كهنه در كوچه اي است كه پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، كوچه مسجد كهنه كوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد كهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دكان خرابه است، در دكان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش كار مي كند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام كني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف كني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي كند. من اميدوارم اگر اين كار را بكني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بكن و برو دنبال كارت، در اين كه گفتم كوتاهي نكن، خداحافظ و التماس دعا. درويش اين را گفت و رفت. مرد كاسب از شنيدن اين حرفها تعجب كرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد كه دستور درويش را به كار بندد. در راه با خود فكر مي كرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع كردم تا با امير نابكار صحبت كردند و اصرار كردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد.
|