پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت: داستانش اين است كه من علاوه بر اين شغل كوچك دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد كهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ كس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يك چيزي پيش آمد. يك امير ترك كه از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين كوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشكريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ كس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه كرده بود كه خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر كسي يك خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاك طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي كرد خودش معاف است كه هر كاري مي خواهد بكند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يك روز يك اتفاقي افتاد. من يك روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم كه در دكان به كارم مشغول شوم، وقتي به كوچه رسيدم امير ترك را ديدم كه مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي كشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي كرد و التماس مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد كه من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنكشي مرا ببرد و فساد كند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور كند، كجا هستيد اي مسلمانان كه شوهر من قسم خورده است اگر يك شب از خانه غايب باشم مرا رها كند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد. زن گريه مي كرد و فرياد مي كشيد و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا كه اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ كس ديگر هم جرأت نمي كرد در اين كار دخالت كند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد كردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها كن و بدبختش نكن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در كوچه سروصدا تمام شد. من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساكت بمانم. رفتم و از كوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع كردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد كرديم و امر به معروف كرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اكنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي مي كنيم و بغداد را بر سر امير مي كوبيم.
|