جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قرض گرفتن سردار ...۵
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

( راز پير چادر دوز و پايان كار)

پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت: داستانش اين است كه من علاوه بر اين شغل كوچك دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد كهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ كس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يك چيزي پيش آمد. يك امير ترك كه از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين كوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشكريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ كس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه كرده بود كه خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر كسي يك خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاك طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي كرد خودش معاف است كه هر كاري مي خواهد بكند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يك روز يك اتفاقي افتاد.
من يك روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم كه در دكان به كارم مشغول شوم، وقتي به كوچه رسيدم امير ترك را ديدم كه مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي كشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي كرد و التماس مي كرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد كه من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنكشي مرا ببرد و فساد كند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور كند، كجا هستيد اي مسلمانان كه شوهر من قسم خورده است اگر يك شب از خانه غايب باشم مرا رها كند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد.
زن گريه مي كرد و فرياد مي كشيد و هيچ كس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا كه اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ كس ديگر هم جرأت نمي كرد در اين كار دخالت كند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد كردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها كن و بدبختش نكن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در كوچه سروصدا تمام شد. من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساكت بمانم. رفتم و از كوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع كردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد كرديم و امر به معروف كرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اكنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي مي كنيم و بغداد را بر سر امير مي كوبيم.

وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شكستند. ناچار جمع ما پراكنده شد و از ترس جان فرار كرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيكان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، كاري است كه نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي كنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم كوتاه كند والا كاري از دست ماها ساخته نيست، كاري كه مي شود كرد اين است كه فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهكار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست.
اين را گفتند و هر كسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فكر مي كردم كه چه بايد كرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام كه مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي كند صبح است هر چه باشد به فكر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي كند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند. و همين كار را كردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم.
اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد. اين كوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر كه نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست كند، مردم خيال مي كنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد. خيره سر را بياورد تا ببينم كيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي كند.
من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي كه اذان مي گفتي؟ گفتم: من بودم. حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين كار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناك شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب كند. من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يك مرد بي ادب باعث شد كه من اين كار را كردم. گفت: آن بي ادب كيست؟ گفتم: كسي كه از خدا شرم نمي كند و از خليفه نمي ترسد.
گفت: چگونه ممكن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه كسي نترسد. گفتم: اين چيزي است كه با هيچ كس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهكار باشم هر حكمي درباره من بكنند حق است. حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناك است، اگر وصيتي داري بكن و بيا تا ترا نزد خليفه برم. گفتم: زودتر رسيدن از وصيت كردن من بهتر است، برويم. در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب كرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش كردم همه بمانند و ديگران را جمع كنند و نتيجه كار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم. وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد.

مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناك بود. بر سر من داد زد كه: تو بودي كه نيم شب اذان گفتي؟ گفتم: من بودم. گفت: چرا اين كار را كردي؟ گفتم: اگر خطايي كرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم كه نتوانستم ساكت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم. خليفه داستان را گوش كرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اكنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي كه هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد كه خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي كند كه سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به كيفر خودش رسيده است. بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاك را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت:
ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري كم داريم شما هم هر كدامتان دست به كارهايي مي زنيد كه بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نكردي و دست به چنين كار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي كه مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو كه امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ كني تا ديگران هم از آبروريزي دوري كنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي كنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟
امير كه از ترس مي لرزيد گفت: بد كردم، غلط كردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم. خليفه گفت: بد كردي يك گناه، غلط كردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر كه مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو كه مي خواهي با بد كردن و غلط كردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است كه نباشي. آن روزها در قصر خليفه بنايي مي كردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ كوبي افتاده بود.
خليفه گفت: يكي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ كوبي امير را در جوال كوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند. بعد خليفه رو به من كرد و گفت: اين پيرمرد بدان كه هر كه از خدا بترسد خودش كاري نمي كند كه در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر كه از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و كاري كرد كه نبايد بكند به كيفري رسيد كه نبايد برسد.
اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم كه هر وقت ديدي كسي به ناحق به كسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند كني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان كاري كنم كه با اين ظالم كردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حكم من به تو اين است.
آن وقت خليفه مرا مرخص كرد. ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حكم را همان دم نيز فراموش كرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين كيفري زده باشد. بسياري از كارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است كه بر زبان هر كسي ممكن است جاري شود. حق اين است كه هر كه از خدا بترسد خودش كاري نمي كند كه دنيا و آخرت رو سياه شود و هر كه از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديكان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حكم ها مي ترسند.
خوب، حالا فهميدي كه چرا با يك پيغام به وسيله اين كودك حق به حقدار رسيد؟ مرد كاسب گفت: فهميدم. پايان

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837