اين كتاب در 1925 توسط فرانتس كافكا نوشته شده و موضوع آن از اين قرار است: جوزف كا. صبح بيدار مي شود و بدون اينكه هيچ انتظار داشته باشد به جرم جنايتي كه روحش هم از آن خبر ندارد، دستگير مي گردد. عليرغم اين حقيقت كه او توقيف شده است، به وي اجازه مي دهند كه مثل هر روز به سر كارش برود. جنايتي كه «كا» را براي توضيح در مورد آن احضار كرده اند، در اطاق زيرشيرواني و تاريكخانه اي رخ داده كه هيچ چيز در آن معين و قطعي نيست ولي همه كس از وجود «كا» آگاه است. «اگر سرت بشود اين يك محاكمه است» اين گفته رئيس پليس در برابر جمعيت انبوهي از تماشاچيان است «كا» در خانه مي فهمد كه ديدن دوست مستأجرش فرولين بورشتز كار ساده اي نيست و به شدت تحت مراقبت است. به زودي عمويش او را پيش وكيلي مي برد كه اتفاقاً هم مريض است و هم مشغول كار دختري به نام لني است. وكيل دعاوي هيچ گونه كمك فوري به آنان نمي كند و فقط توصيه مي نمايد كه «كا» تسليم سرنوشت شود. ظاهراً ساير كوشش ها براي يافتن راه حلي مناسب، نيز بي ثمر مي ماند. در كاتدرال «كا» كشيشي را ملاحظه مي كند كه براي وعظ آمده است. كشيش اظهار مي دارد كه به زندان فرستاده شده تا درباره اين جريان با او صحبت كند و پس از آنكه مثال هاي گوناگوني از نگهبانان قانون و اهميت حفظ آن در جامعه سخن مي راند و آنقدر صحبت مي كند كه «كا» حتي فرصت تأييد گفته هاي او را ندارد، بالاخره به اين نتيجه مي رسد كه تمام راه ها به روي او بسته شده و بايد تسليم عدالت شود. كشيش اضافه مي كند: «اين مهم نيست كه هر چيز حقيقي را قبول كنيم، ما بايد آنچه را كه لازم است بپذيريم». سرانجام دو مرد چاق كه لباس رسمي به تن دارند به نزد «كا» مي آيند و او را تا خارج شهر برده، در آنجا كاردي در قلبش فرو مي كنند.
|