|
اسكارلت اوهارا، دختري جوان و بسيار زيبا از خانواده اي ثروتمند (البته برده دار در جنوب) است كه قلب بسياري از جوانان اشراف را در تسخير خود دارد ولي خودش گرفتار عشق يكي از جوانان اشراف به نام اشلي است و... داستان در واقع تأملي جدي بر عشق و پايداري است.
تأملي بر عشق است چرا كه اسكارلت در پايان ماجرا در مي يابد اشلي را به اندازه رت باتر (شوهر سوم خودش) دوست نداشته و ندارد و تأملي بر بردباري است چرا كه لشگري از اتفاقات ناگوار (جنگ شمال و جنوب آزادي برده ها، مرگ شوهر اول و دوم زن جوان، مرگ دختر كوچكش، از دست دادن پدر و مادر و...) يكي پس از ديگري و آن هم براي دختري كه در ناز و نعمت بزرگ شده است، اتفاق مي افتد ولي دختر جوان همه را با صبر و استقامت و بردباري تحمل كرده و پشت سر مي گذارد و حتي در پايان داستان كه همسرش وي را ترك مي كند خود را نمي بازد بلكه مي گويد: امشب در اين باره فكر نمي كنم، باشد براي فردا چرا كه فردا هم روزي است!.
نظام برده داري آمريكا، نبرد شمال و جنوب دست يافتن سياهان به آزادي و حق رأي و جنبش ضد سياه نقابداران فولكوسكوئن (كه در ميان آنها از رئيس پليس تا كشيش شهر هم ديده مي شد!)، شكل گيري ظلم سرمايه داري در آمريكا و تبديل نظام فئودالي (زمين داري) به سرمايه داري صنعتي و تجاري و دورنماهايي كه تبديل به نظم سرمايه داري فعلي آمريكا و زيرساخت اجتماعي و فرهنگي آن شد همه و همه در غالب تقابل شخصيت هاي داستان و سير حوادث به نمايش درآمده است.
|
