پسر اصيل زاده و جواني كه تعطيلات خود را در قصر مجلل خواهر و شوهر خواهرش مي گذراند، يك شب كه براي قدم زدن به باغ زيباي قصر رفته بود با شبح سفيدپوش زني مواجه مي شود كه او را به سمت خود مي خواند ولي هرچه تلاش مي كند تا صورت معشوق ناشناسش را ببيند با ممانعت زن جوان روبه رو مي شود.
از ميان زنان عالي مقام قصر درنهايت 3 نفر مظنون او واقع مي شوند كه هر سه دخترعموهايش هستند، مرد جوان در شب هاي بعد و درحين ملاقات با شبح سفيدپوش سعي در يافتن نشانه و علامتي دارد كه معشوقش را از ميان اين سه نفر شناسايي كند.
زوايك خودش در نقدي كه بر نويسندگان معاصرش مي نويسد بيان مي كند: (آيا كم جرأتي باعث شده كه اين عده هرگز نمي خواهند به حريم ظلمت كده هايي نزديك شوند كه از آنجا قواي فسفريزه شهوت مانند كرم هاي شب تاب جنون گرفته اند؟ قوايي كه در كنج سلول هاي تاريك روح مي لولند، همديگر را پاره مي كنند، با هم جفت مي شوند و بالاخره ماهيت اسرارانگيز خود را در قالب تمايلات جنسي به دنيا نشان مي دهند!)
|