در شهر كوچك مرداسف، ماريا الكساندرو وونا خود را در مقام مهمترين بانوي شهر تثبيت كرده، هرچند رقباي مهمي مانند همسر دادستان شهر، همسر فرماندار شهر و يا همسر تاجر ثروتمند شهر را در مقابل دارد.
او خودش را جزو طبقه اشراف ميداند (حال آنكه چنين نيست) همسر بيدست و پايي دارد كه قبلاً صاحب شغل اداري، مهمي در شهر بود ولي از وقتي كه شغلش را از دست داده به فرمان ماريا الكساندر وونا در ملك خانوادگي (خارج از شهر) زندگي ميكند. سينايدا، دختر جوان مارياست كه بيش از آنكه براي زيباييش شهرت داشته باشد به واسطه رابطه عاشقانهاش با معلمي دبستاني، شهره خاص و عام است.
رقيبان ماريا در هر فرصتي سعي ميكنند كه او را از مقام و ابهت خودش خلع كنند ولي ماريا هر بار با زيركي رسواييها و مشكلات خانوادگي خود را پشت سر ميگذارد و بر ابهت و شهرت خود ميافزايد و همچنان از فراز برج عاجي كه در ذهن خود ساخته، اطرافيانش را با نگاهي تحقيرآميز مينگرد.
ولي حقيقت امر آن است كه زنان متشخص شهر مرداسف همه سر و ته يك كرباس هستند، آنها خالهزنك، حسود، مكار و اغلب فاسدند و در جهت منافع شخصي يا كوبيدن رقيب خود از هيچ عملي فروگذار نميكنند و ويژگي ماريا الكساندرو وونا هم در اين است كه قوانين پنهان ولي به شدت لازمالاجراي اين جماعت را بهتر از تكتك آنان به جا ميآورد.
او در حل رسواييها ذهني خلاق و در لحظات بحراني شجاعتي بيمانند دارد و در هر زمان و هر مكاني مشغول طرح نقشه و يا خنثي كردن دامي است كه رقيبانش برايش در نظر گرفتهاند. در صبح يكي از روزهاي سرد زمستاني اتفاقي عجيب رخ ميدهد. شاهزادهاي ثروتمند و متشخص توسط يكي از نزديكان دورش موسلياكو (كه خواستگار سينايدا، دختر ماريا الكساندرو وونا نيز هست!) به خانه ماريا ميآيد و لازم است كه كمي درباره اين شاهزاده پير نيز توضيح دهيم.
او در گذشته ثروت بسيار كلان خود را به روشهاي مختلفي به باد داده (مثل قمار، معاشرت افراطي با زنان جوان، مسافرت خارجه و...) ولي با مرگ يكي از عموهايش در پاريس صاحب ثروتي باد آورده شده است و اعضاي خانوادهاش براي آنكه دوباره اين ثروت را به باد ندهد او را در ملك به ارث رسيدهاش زنداني كردهاند و زني لايق و بدخلق را مأمور مراقبت از وي و اداره امور ملكي نمودهاند. شاهزاده پس از شش سال (و در غيبت قيم سختگيرش) تصميم داشته به صومعهاي معروف برود.
|