خانواده بتن، خانواده اي سرشناس و متمول در انگلستان كه صاحب يكي از بزرگترين خطوط كشتيراني بودند از چند سال قبل از شروع داستان براي پيگيري تجارت موفق خود به ايتاليا نقل مكان كرده بود و آرتور بر تن جوان زيبا و تحصيل كرده ، جوان ترين عنصر خانواده بود.
آرتور از مادري كاتوليك به دنيا آمده بود و همين سبب مي شد تا ميان او و نا برادري هايش ديواري نامرئي اما بسيار بلند و ضخيم وجود داشته باشد البته اخلاق تند و ناپسند جوليا (همسر برادر ارشدش) بر اين بي اعتمادي ها مي افزود.هر چند اعضاي خانواده برتن به پروتستانهايي روشنفكر شهره بودند ولي اين باعث نمي شد تا فرزند كاتوليك زاده پرستار دوران كودكيش را ( مادر آرتور قبل از ازدواج پرستار فرزندان خانواده بر تن بود) به راحتي بپذيرند.
آرتور جوان كه در دانشگاه فلسفه مي خواند ، بيشتر اوقات فراغت خود را با پدر روحاني لورنزو مونتانلي در دير مخصوص مي گذراند و به همراه پدر به مطالعه كتابهاي مذهبي و يا سازماندهي كتابخانه دير مي پرداخت. ميان اين دو نفر علاقه و محبتي بي مانند وجود داشت كه رابطه آن دو را بسيار فراتر از روابط معمول استاد و شاگرد ، قرار مي داد.
اغلب با هم به مطالعه و بحث مي پرداختند وقتي به سفر مي رفتند. پدر مونتانلي اقرار نيوش آرتورنيز بود و به همين دليل به خوبي از روحيات و افكار و انديشه هاي وي آگاهي داشت و سعي ميكرد در هنگام بروز مشكل، جوان پاك و خوش قلب را راهنمايي كند و در رويارويي با سختي ها او را ياري دهد . در همين زمان است كه جمعيت ايتالياي جوان(تشكلي مخفي و انقلا بي ) توسط ژوزف مازيني تاسيس مي شود. مي دانيم كه پس از شكست ناپلئون در واترلو، ايتاليا به هشت ايالت جداگانه تقسيم شد و در حقيقت تمام آن در تصرف امپراطوري اطريش بود.
پاپ از اشغالگران اطريشي حمايت مي كرد و البته توسط چند سازمان روحاني وابسته به خود( مانند سن فديست ها يا ژزوئيت ها كه خواهان قدرت سياسي كليسيا بودند) راه خود را براي به چنگ آوردن قدرت هموار مي نمود .
ملت ايتاليا نيز در زير اين يوغ دو گانه رنج مي برد و ستم مي كشيد. سازمان ايتالياي جوان كه اعضاي آن را عمدتا دانشجويان و وطن پرستان جوان وپيشرو تشكيل مي دادند براي رهايي ايتاليا از اشغال امپراطوري اطريش و تشكيل كشوري واحد و دموكراتيك مبارزه مي كرد .
ارتور پس از مدت كوتاهي با اين جمعيت مخفي آشنا ميشود و به آن مي پيوندد او كه جواني آرمانخواه و به شدت مذهبي است از كلماتي كتاب مقدس و سخنان مسيح، عشق به انقلاب و آزادي را بيرون مي كشد! و با اشاره به آيات انجيل اهداف والا و انساني اش را تقديس ميكند .
در اين مبارزه پا يا پاي هر رزمنده اي از اعتقادات خاص خود ياري مي جويد و سود مي برد و اعتقادات آرتور مذهب او بود. مذهبي كه كليساي كاتوليك ، اين يگانه مرجع و مفسر رسمي آن ، در كنار اشغالگران و دوشا دوش با ارتش اطريش به سركوب بي رحمانه و وحشيانه مردم ايتاليا مي پرداخت هر چند اين نكاتي نبود كه به ديد جواني انقلابي و مذهبي ( وبالطبع به شدت جذم انديش ) بيايد. براي آرتور تمام مذهب كاتوليك در وجود پدر لورنزو مونتانلي خلا صه مي شد و حقيقتا اين نكات ظريف تر از آن بود كه هر چشم غير مسلحي توان ديدنش را داشته باشد .
در حالي كه جمعيت بر شدت فعاليت خود افزوده و خود را براي يك قيام مسلحانه و هماهنگ آماده مي كند دو ضربه ناگهاني به آرتور ، سرنوشت نبرد و مبارزه را تغيير مي دهد .ابتدا پدر مونتا نلي به مقام اسقفي در ايالت رومانيا منسوب مي شود و پدر كاردي به جاي او رياست دير را بر عهده مي گيرد. او كه جاسوسي چيره دست و خدمت گزاري وفادار براي سياست هاي پاپ و كليساي كاتوليك است در همان بر خورد اول اعتماد جوان ساده دل را جلب مي كند. آرتور ، او را به عنوان اقرار نيوش خود مي پذيرد و وقتي يكي از افراد سازمان به نام بونو دختر مورد علاقه اش ( جماي پروتستان و انگليسي كه از كودكي با هم بزرگ شده بودند) را تصاحب مي كند يا حداقل جوان خوش قلب مي پندارد كه در تلاش براي چنين كاري است ، همه حقايق را براي پدر كاردي اعتراف مي كند .
او در اين اعتراف مطالبي در باره ايتالياي جوان - اهداف سازمان كه از نظر او مقدس و مطابق با فرمان مسيح بود - بونو و جما و.... بيان مي كند و خود را به حسادت و خشم آن هم بر عليه يك رفيق همرزم متهم مي نمايد . درست بعد از 48 ساعت جمعيت توسط ارتش اطريش و پليس مخفي آن مورد تهاجم قرار مي گيرد ، مكانهاي مخفي آن كشف و افرادش بازداشت مي شوند.
|